ادامه راه خون شهدای کازرون
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
تبلیغات
شهدای کازرون
ارتباط با مدیر
نام :
ایمیل:
موضوع:
پیغام :
نویسندگان وبگاه
آرشیو مطالب
دیگر امکانات

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 275
بازدید کل : 76174
تعداد مطالب : 219
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

ابزار های وب مذهبی رایگان شهدای کازرون


ابزار مذهبی وبلاگ شهدای کازرون
شهدای کازرون مرجع قالب های مذهبی رایگان توضیح توضیح توضیح توضیح
محل تبلیغات شما
وضعیت اسفناک اسرا در زندان ابوغریب به روایت سرلشکرخلبان آزاده شهید حسین لشکری
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در پنج شنبه 25 مهر 1392 |
وضعیت اسفناک اسرا در زندان ابوغریب به روایت سرلشکرخلبان آزاده شهید حسین لشکری

سرگرد خلبان "شروین" از جا برخاست و خطاب به مسئول زندان گفت: "اگر شما فکر می‌کنید مسئولان و ارتش ایران در مورد اسیران شما کوتاهی می‌کنند، کاملاً در اشتباهید. شما ما را از همه آن امتیازها منع کرده‌اید..."




 

 

 

 



16آذر 1359 نگهبان در را باز کرد و گفت وسایلتان را جمع کنید. چشم‌بندها را زدند و ما را به پایین ساختمان بردند. مینی‌بوس بدون صندلی که در آن، به جای پنجره از ورقه‌های آهنی استفاده شده بود، در محوطه ایستاده بود.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: زندان ابوغریب , اسرا , سرلشکرخلبان , شهید , حسین لشکری , خاطرات , ,
خوشحالی به خاطر چهارتا خمپاره
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در دو شنبه 10 مهر 1391 |

خاطرات دفاع مقدس در کلام رهبر/5
خوشحالی به خاطر چهارتا خمپاره

 در منطقه دارخوین یادم هست، برادران‌مان آمدند چند تا خمپاره می‌خواستند و من رفتم ترتیب آن را دادم تا درست شد، آن وقت ما از شادی در پوست نمی‌گنجیدیم که توانستیم چند تا خمپاره به بچه‌ها بدهیم.

خبرگزاری فارس: خوشحالی به خاطر چهارتا خمپاره

 

 

 

از جمله توطئه‌های بنی‌صدر و عوامل او در تنگنا قرار دادن سپاه به دلیل ورود به جبهه‌های جنگ، خارج کردن جنگ از حالت کلاسیک و رکود و جذب نیروهای مردمی و بسیج بود. رهبر معظم انقلاب در بخشی از خاطرات خود در کتاب «زندگینامه مقام معظم رهبری» نمونه‌ای از این توطئه اشاره کردند و در آن نقش ایشان در کمک به سپاه برای دریافت تجهیزات دیده می‌شود.

«یکی از دردهای بزرگ سپاه در آن روز نداشتن تجهیزات بود و این را دست‌کم می‌توانست تأمین کند، ولی هر بار که اینها برای چیز کوچکی مراجعه می‌کردند با ترش‌رویی مواجه می‌شدند. این را فراموش نمی‌کنم که گاهی برای تهیه 50 قبضه آر.پی.جی غصه‌ای درست می‌شد.

یعنی وقتی این بچه‌های سپاه می‌آمدند که ما فلان جا می‌خواهیم عملیات کنیم، آر.پی.جی نداریم، می‌گفتم چند تا می‌خواهید؟ می‌گفتند 50 تا، تلفن می‌کردیم به لشکر 92 اهواز که آقا! آر.پی.جی دارید؟ می‌گفتند: نه آقا نداریم. تلفن می‌کردیم به تهران می‌گفتند نیست و اصلاً امکانات به سختی به اینها داده می‌شد؛ خمپاره یا فرض کنید تفنگ‌های انفرادی یا انواع گلوله‌ها و فشنگ‌ها را هم به اینها نمی‌دادند، حالا پشتیبانی توپخانه که هیچ، چون اگر یک وقتی گفته می‌شد بچه‌های سپاه دارند می‌روند جلو توپخانه لشکر آنها را پشتیبانی کند، این اصلاً قابل قبول نبود و اگر هم فرضاً انجام می‌گرفت، یک معجزه به حساب می‌آمد و همچنین یک وقتی اگر یکی دو تا خمپاره‌انداز به سپاه داده می‌شد، یک حادثه به شمار می‌رفت که از جمله در همین منطقه دارخوین یادم هست، برادران‌مان آمدند چند تا خمپاره می‌خواستند و من رفتم ترتیب آن را دادم تا درست شد، آن وقت ما از شادی در پوست نمی‌گنجیدیم که توانستیم چند تا خمپاره به بچه‌ها بدهیم. حالا شما ببینید در این جنگ با این عظمت چهار قبضه خمپاره چقدر می‌تواند اثر داشته باشد؟

سپاه در آن وقت انسجام و سازماندهی لازم را نداشت، یعنی آن سپاهی را که شما اکنون می‌بینید با سپاهی که در سال 59 بود نمی‌شود مقایسه کرد، برای اینکه اولاً سپاه در آن روز کوچک بود و حالا بزرگ شده است و ثانیاً اینکه سپاه آن وقت ضعیف بود و حالا قوی شده است، لذا اصلاً سپاه آن روز و امروز دو چیز است. بدین معنا که آن روز سپاه یک سازمان رزمی که آماده جنگ باشد را نداشت و اصلاً سازماندهی نداشت، چون اولین‌بار، ما در اهواز نشستیم و طرح تیپ‌های سپاه را ریختیم، و در آن جلسه‌ای که به این منظور تشکیل شده بود من هم شرکت کردم، بدین ترتیب که یک عده‌ای از برادران سپاه از تهران و خود اهواز و از منطقه آنجا جمع بودند و ما را آنجا خواستند، برای اینکه بنشینیم یک فکری برای کارهای جاری بکنیم.

من در آنجا چند سؤال را مطرح کردم که در حقیقت سؤال‌های من پیشنهاد بود و روی کاغذ نوشتم، پیشنهاد به جای سؤال و در غالب سؤال، یعنی در ظاهر سؤال بود، اما در باطن پیشنهاد، من در آنجا مطالبی مطرح کردم که خلاصه‌اش این بود، چرا سپاه سازماندهی نمی‌کند و تیپ تشکیل نمی‌دهد؟...

در آن جلسه من چند پیشنهاد کردم که یکی از پیشنهادها تشکیل یگان‌های رزمی و تیپ و گردان بود. البته گردان در شکل یک چیز ناقصی بود اما تیپ نداشت و آن پیشنهادهای خودم را در آن روز بعد از سه چهار سال پیدا کردم و چون چیز جالبی داشت باز هم در خانه نگه داشتیم. یعنی آن روز سپاه اصلاً یک واحد منظمی که بشود در جنگ به او اتکاء کرد و به او یک مأموریتی داد، نبود بلکه یک عده جوان‌های علاقه‌مندی بودند در یک گوشه‌ای از منطقه جنگ که ده بیست نفری می‌جنگیدند. البته بسیج  هم فراوان می‌آمد، اما سازماندهی‌شان به این آسانی ممکن نبود.

لکن امروز سپاه یک نیروی عظیم مجهز و مسلطی است که هم نیروی زرهی و هم مکانیزه، هم آتش توپخانه و هم ضدهوایی دارد و بالاخره پیشرفت‌های جالبی در زمینه‌های مختلف از لحاظ تکنیک‌های پیچیده و جالب در جنگ از قبیل کارهای الکترونیکی و غیره دارد که اگر اینها را بخواهیم بگوییم یک‌روزه نمی‌شود، گفت».

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: خوشحالی, رهبری, خمپاره, خاطرات, دفاع, مقدس,
مرتب می‌گفتیم حمله کنید اما بنی‌صدر می‌گفت نمی‌توانیم!
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در چهار شنبه 5 مهر 1391 |

خاطرات دفاع مقدس در کلام رهبر/4
مرتب می‌گفتیم حمله کنید اما بنی‌صدر می‌گفت نمی‌توانیم!

 از خاطره آن روز دو سه عکس از من هست که این اواخر در آلبوم‌های برادران خودمان دیدم و دو تای آن عکس‌ها مال همان روز و ساعت است که در سنگر نشسته‌ایم. در آنجا آن چنان از قیافه و چهره من غم می‌بارید که وقتی عکس را نگاه می‌کنم، می‌فهمم آن روز ما چه حالی داشتیم.

خبرگزاری فارس: مرتب می‌گفتیم حمله کنید اما بنی‌صدر می‌گفت نمی‌توانیم!

 

 

 

 

  دزفول همچنان زیر آتش بعثی‌ها بود و بنی‌صدر بعد از مدت‌ها رکود، عملیاتی را آغاز کرد که منجر به شکست تلخی شد؛ خاطره رهبر معظم انقلاب از این روز در کتاب «زندگینامه مقام معظم رهبری» نقل شده است:

«اما نمونه عبرت‌انگیز و بسیار عجیبی از دزفول به یادم هست؛ در دزفول ما عملیاتی داشتیم، نیروهای ما به عراقی‌ها حمله می‌کردند و این عملیات را بنی‌صدر خیلی با ناز و تفاخر شروع کرد؛ مدتی بود که گفته می‌شد چرا اقدام به عملیات نمی‌کنید... ما هم فشار می‌آوردیم، اما نیروهای ما همین طور راکد نشسته بودند و منتظر بودند تا دشمن حمله کند تا جایی که حالت تعرض و میل به تعرض از اینها داشت، گرفته می‌شد و همان‌طور که می‌دانید از جمله چیزهایی که روحیه نیروهای خودی را خراب می‌کند، بیکار و بی‌تحرک ماندن است و عامل عدم تحرک،‌ روحیه نیروها را اصولاً ضعیف می‌کند، چنان که الان هم یکی از علل مهمی که نیروهای دشمن ما را در نهایت به سوی ضعف برده، همین عدم تحرک است.

چون الان اینها تقریباً دو سال است تحرک ندارند، مگر اینکه ما حمله‌ای بکنیم و اینها دفاع کنند؛ لذاست که موانع از سیم خاردار و کانال و چه و چه در فاصله 2 ـ 3 کیلومتر درست کرده‌اند و آن پشت نشسته، منتظرند که نیروهای ما ضربه‌ای بزنند تا اینها مجبور شوند از خودشان دفاعی کنند و تحرکی نشان دهند. بنابراین، نیروهای دشمن اکنون به خاطر عدم تحرک، روحیه‌شان به شدت ضعیف و متزلزل است.

در آن روز هم که ما دیدیم وضع‌مان دارد این چنین می‌شود، مرتب می‌گفتیم حمله کنید، ولی بنی‌صدر می‌گفت آماده نیستیم و نمی‌توانیم...

پیاپی می‌گفت ما امکانات نداریم تا بالاخره یک روز دیدیم اقدام به حمله کردند و حمله ناکام شد؛ آن روز همه ما دزفول بودیم، یعنی من و آقای هاشمی رفسنجانی و مرحوم رجایی و اعضای شورای عالی دفاع همه در دزفول بودیم؛ صبح که حمله شروع شد، ما رفتیم در بخش‌هایی که مراکز خبر و اطلاع و مراکز فرماندهی بود، سؤال می‌کردیم می‌گفتند بله نیروهای ما اکنون فلان جا را زده‌اند و الان فلان جا هستند و دارند پیش می‌روند؛ یعنی مرتب به ما خبر پیشروی می‌دادند؛ ما هم خوشحال بودیم که داریم پیش می‌رویم.

وقتی ظهر آمدیم در آن محل استقرارمان که یک اتاقی داده بودند به من و مرحوم رجایی و آقای هاشمی، آنجا نشسته بودیم داشتیم با هم صحبت می‌کردیم که گفتند دو نفر از برادران سپاه با شما کار دارند؛ یعنی فرمانده سپاه دزفول با یک نفر دیگر؛ گفتیم بگویید بیایند؛ آمدند و با تلخی گفتند ما شکست خوردیم.

هیچ‌کدام از ما سه نفر باور نکردیم و به طور قاطع گفتیم چون شما بدبین هستید و حاضر نیستید با ارتش کار کنید و حرف فرماندهان ارتش را قبول کنید، بدبینی به خرج می‌دهید؛ گفتند نخیر، ما الان شکست خورده‌ایم و نیروهای ما دارند برمی‌گردند این قدر هم کشته دادیم، چقدر تانک دادیم و غیره و شما بدانید که تا عصر ما منهدم می‌شویم.

حالا این در وضعیتی بود که ما شاید یک ربع قبل از آن خبر پیشرفت می‌شنیدیم و لذا بعد از اینکه دیدیم این برادرها چنین می‌گویند، گفتیم برویم از بنی‌صدر بپرسیم؛ بنابراین بحث شد چه کسی برود، چه کسی نرود که البته من نرفتم چون سعی می‌کردم با بنی‌صدر کمتر روبه‌رو شوم، برای اینکه یک قدر تند بودم و تحملم کم بود و با توجه به اینکه او هم رفتارش، رفتار بدی بود، می‌ترسیدم به هم بزنیم. لکن چون مرحوم رجایی و آقای هاشمی با حلم بودند و خوش‌اخلاقی می‌کردند، یکی از این دو نفر که حالا یادم نیست کدامشان بودند، رفت پیش بنی‌صدر که خبر بدهد به او بچه‌های سپاه این‌طور می‌گویند، بنابراین شما یک تحقیقی بکن.

وقتی ایشان رفت ما دیدیم که نیامد، حالا نگو که ایشان وقتی می‌رود آنجا از ارتش هم آمده بودند و داشتند به او خبر می‌دادند که خلاصه وضع ما بد شده و معلوم شد این خبر راست بوده است.

وقتی ما دیدیم آن برادری که رفته بود، نیامد، نگران شدیم 10 ـ 20 دقیقه بعد هم ما رفتیم، دیدیم بله مطلب حقیقت دارد، که در آنجا کاشف به عمل آمد در این قضیه از مشورت سپاه هیچ استفاده نشده و حال اینکه سپاه قبلاً این ماجرا را پیش‌بینی می‌کرده است، یعنی این طور شده بود که نیروهای ما حمله کرده بودند و رخنه‌ای را در خط دشمن به وجود آورده بودند و دشمن هم خود را باز کرده بود تا اینها وارد شوند که اینها هم بی‌توجه وارد می‌شوند و این رخنه را به خیال خودشان چند کیلومتر پیشرفت می‌کنند؛ حال اینکه دشمن به طور تاکتیکی خود را باز کرده بود تا اینها وارد شوند؛ اما بعد که خوب وارد شدند از اطراف به اینها حمله کردند و به شدت اینها را زیر فشار قرار دادند، در حالی که این مطلب را بچه‌های سپاه دزفول آن وقت پیش‌بینی کرده بودند و به اینها گفته بودند، اما اینها توجه نکردند.

عصر آن روز وقتی ما همه رفتیم به نزدیک آن پل دزفول که در روی کرخه هست و این طرف پل قرارگاه نیروهای ما بود، من تلخی آن روز را فراموش نمی‌کنم که برای ما یک روز تلخی بوده آن روز. وقتی ما رفتیم در آنجا، فرماندهان آمدند و گزارش دادند این‌طور شده است، ما در همان حال دیدیم نیروهای ما از میدان جنگ برمی‌گشتند، یعنی شکست‌خورده عقب‌نشینی سختی کردند که نمی‌توان گفت عقب‌نشینی، بلکه یک چیزی بین عقب‌نشینی و فرار بود، یعنی در حقیقت عقب‌نشینی نبود که یک شکل منظم و تاکتیکی خوبی داشته باشد. به هر حال تلخی آن روز را من هرگز از یاد نمی‌برم.

از خاطره آن روز دو سه عکس از من هست که این اواخر در آلبوم‌های برادران خودمان دیدم و دو تای آن عکس‌ها مال همان روز و ساعت است که در سنگر نشسته‌ایم. در آنجا آن چنان از قیافه و چهره من غم می‌بارید که وقتی عکس را نگاه می‌کنم، می‌فهمم آن روز ما چه حالی داشتیم و این یکی از خاطرات در مورد ارتباطات سپاه و آقای بنی‌صدر و دوروبری‌هایش بود».

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: خاطرات, رهبری, حمله, بنی صدر, دفاع مقدس,
بنی‌‌صدر حتی نمی‌دانست موشک‌انداز و توپخانه چیست!
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در دو شنبه 3 مهر 1391 |

خاطرات دفاع مقدس در کلام رهبر/3
بنی‌‌صدر حتی نمی‌دانست موشک‌انداز و توپخانه چیست!

 بنی‌صدر شب می‌نشست چند نفر از برادران نظامی را جمع می‌کرد و با آنها مشورت می‌کرد؛ آنها هم به او خبر می‌دادند؛ او حتی گزارش‌های نظامی آنها را نمی‌فهمید؛ حتی اصلاً اسم سلاح‌ها را نمی‌دانست و اشتباه می‌کرد که تانک چیست، نفربر چیست، یا مثلاً موشک‌انداز و توپخانه چیست؟

خبرگزاری فارس: بنی‌‌صدر حتی نمی‌دانست موشک‌انداز و توپخانه چیست!

 

 

 

 

یکی از اقدامات مؤثر رهبر معظم انقلاب، انتقال اخبار و گزارش‌های دقیق به امام خمینی(ره) بود؛ ایشان در بیان خاطرات خود از دوران دفاع مقدس به دیدار با حضرت امام(ره) و ارائه گزارشی از ناکارآمدی بنی‌صدر اشاره کردند؛ در این روایت که از کتاب «زندگینامه مقام معظم رهبری» نقل می‌شود، آمده است:

«یک روزی خدمت امام بودیم و من خدمت امام شکوه می‌کردم که به نظرات ما و دیگران وقعی گذاشته نمی‌شود و از جمله گفتم: ایشان (یعنی بنی‌صدر) در امر ارتش ورودی ندارند؛ بنی‌صدر برآشفت و گفت من تاریخ 2500 ساله ارتش ایران را بلدم، شما چطور می‌گویید که وارد نیستم. گفتم بله من آن را نفی نکردم، شما 2500 سال تاریخ ارتش را می‌دانید اما وضع کنونی و کار کنونی ارتش را اصلاً نمی‌دانید که حقیقت هم همین بود.

او شب می‌نشست چند نفر از برادران نظامی را جمع می‌کرد و با آنها مشورت می‌کرد. آنها هم به او خبر می‌دادند، او حتی گزارش‌های نظامی آنها را نمی‌فهمید؛ مثلاً تا مدت‌ها نمی‌دانست پدافند یعنی چه؟ یا سلاح پدافندی و آفند یعنی چه؟ حتی اصلاً اسم سلاح‌ها را نمی‌دانست و اشتباه می‌کرد که تانک چیست؟ نفربر چیست؟ یا خمپاره‌انداز چیست؟ یا مثلاً موشک‌انداز و توپخانه چیست؟ او اصلاً اینها را نمی‌دانست، لذا از مسائل نظامی هیچ چیز سرش نمی‌شد، فقط آنها یک چیزی به او می‌گفتند، او هم طوطی‌وار تکرار می‌کرد».

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: بنی صدر, موشک انداز, توپخانه, رهبری, خاطرات, دفاع مقدس,
وقتی با لباس نظامی به دیدار امام رفتم
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 2 مهر 1391 |

 

خاطرات دفاع مقدس در کلام رهبر/2
وقتی با لباس نظامی به دیدار امام رفتم

 با لباس نظامی به خدمت امام رفتم؛ وقتی چشمان امام به لباسم افتاد، تعبیری کردند که این، مایه افتخار است؛ "یک روحانی، لباس رزم به تنش می‌کند و این درست است و همان چیزی است که باید باشد".

خبرگزاری فارس: وقتی با لباس نظامی به دیدار امام رفتم
 

رهبر معظم انقلاب در بیان خاطرات خود از دفاع مقدس به پوشیدن لباس رزمندگی و افتخارشان به آن اشاره کردند؛ در این روایت که در کتاب «زندگینامه مقام معظم رهبری» نقل شده، آمده است: 

«سال 59 که گاهی به مناطق جنگی می‌رفتم، هر دفعه هفته‌ای یک‌بار، برای نماز جمعه تهران می‌آمدم و از راه که می‌رسیدم، خدمت امام می‌رفتم. یک بار که خدمت ایشان رفته بودم. لباس کار سربازی به تنم بود. وقتی سوار هواپیما شدم که به اینجا بیایم، قبا می‌پوشیدم و عمامه سرم می‌گذاشتم و این لباس هم، آن زیر می‌ماند. یعنی لباسی نداشتم که عوض کنم و همان‌طوری هم، خدمت امام ‌رفتم. ایشان، وقتی که چشمشان به این لباس نظامی افتاد، تعبیری کردند که احتمال می‌دهم، در جایی آن را نوشته باشم. اجمالش یادم است. ایشان گفتند این، مایه افتخار است که یک روحانی، لباس رزم به تنش می‌کند و این درست است و همان چیزی است که باید باشد.

حقیقتش هم این است که روزی بود، لباس رزم را برای روحانی خلاف مروت ذکر می‌کردند. در باب امام جماعت گفته‌اند که بایستی عادل باشد و کار خلاف عدالت و مروت نکند. از جمله کارهای خلاف مروت که ذکر می‌شد، این بود که یک نفر امام جماعت، مثلاً لباس نظامی بپوشد و در ردیف کارهایی بود که مثلاً کسی در بازار یا در ممر عام مردم، حرکت غیرمحترمانه‌ای از او سر بزند!»

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: خاطرات, رهبری, لباس, نظامی, امام,
نگاه به چشم سرباز صد ضربه شلاق داره
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 1 مرداد 1391 |

نگاه به چشم سرباز صد ضربه شلاق داره

از اول هم به‌مان گفته‌اند که نگاه کردن تو چشم سرباز، صد ضربه کابل جریمه دارد. برای همین همیشه مواظب بودم یک وقت چشمم تو چشم هیچ کدام از سربازها نیفتد.

 

خبرگزاری فارس: نگاه به چشم سرباز صد ضربه شلاق داره

سال‌های اسارت و گذراندن انواع شکنجه های گوناگون توان آدمی زاد را می‌گیرد. اما آنچه باعث مقاومت می‌شود پیمانی است که با خدا خود و رهبر و مردم میهن خود بسته ای. آنچه پیش روی شماست نمونه بارزی از این موضوع است:

زل می‌زنم تو چشم‌هاش و می‌گویم: «برای چه ما را می‌برید بازجویی؟ ما که کاری نکردیم.» جوابم را نمی‌دهد. اولین بار است متوجه می‌شوم چشمانش قهوه‌ای روشن است. راستش را بخواهید تا حال جرأت نکرده‌ام صاف تو چشم‌هاش نگاه کنم.

از اول هم به‌مان گفته‌اند که نگاه کردن تو چشم سرباز، صد ضربه کابل جریمه دارد. برای همین همیشه مواظب بودم یک وقت چشمم تو چشم هیچ کدام از سربازها نیفتد. ضرب‌المثل دور از شتر بخواب، خواب آشفته نبین، همیشه ورد زبان ننه خدابیامرزم بود. از بس که ننه تکرارش می‌کرد، ‌من هم خیلی به‌اش اعتقاد پیدا کرده بودم. الحق هر که گفته باید لب و دهانش را طلا بگیرند. تو این چهاردیواری، خوب می‌فهمم که چه گفته.

انگار سرباز حواسش نیست که چشم در چشمش شده‌ام. فقط می‌گوید: «یا الله، راه بیفتید.» دوازده نفری می‌شویم. آرام و پشت سر هم از آسایشگاه می‌آییم بیرون. آفتاب وسط آسمان است. نور چشم‌هایم را می‌زند. سربازی ایستاده زیر طاق آجری و کوتاه ساختمان ستاد. کمی بالاتر به بلندای دو متر، میله آهنی پرچم سه ستاره عراق، جوش شده به یکی از پنجره‌های طبقه دوم ساختمان. اتاق بازجویی در زیرزمین ساختمان ستاد است. تنها محفظه آن دو پنجره کوچک است با نرده‌های شطرنجی.

پله‌ها را رد می‌کنیم و می‌رویم داخل زیرزمین. بوی نم و کهنگی می‌آید. آجرهای چهاردیواری را تا کمر شوره سفید پوشانده. به ردیف می‌ایستیم کنار دیوار. دو در چوبی و بزرگ تو اتاق است.

ستوان سلمان نشسته پشت میز چوبی و زهوار در رفته‌اش. مثل همیشه سیگاری لای انگشتانش است. فلاسکی چای با استکان و قندان روی میز است. تعدادی پاکت نامه هم. ستوان پاهایش را گذاشته رو میز. سیگار را نصفه و نیمه لِه می‌کند تو جاسیگاری. از بس که ته سیگار داخلش لِه شده، می‌خواهد سرریز شود. می‌رود طرف یکی از درها. آن را باز می‌کند و می‌گوید: «بروید تو.» راهرویی با طول پنج متر، که در انتهای آن یک در چوبی دیگر دیده می‌شود. دو نگهبان نشسته‌اند دو طرف در. نمی‌دانم چه فکری تو کله ستوان چرخ می‌زند. نفر اول هستم و دلشوره‌ام از همه بیش‌تر. ستوان نهیبم می‌زند: «چرا ایستادی؟ جان بکن جانور!»

تو دلم انگار رخت می‌شویند. می‌دانم نقشه‌ای برایمان کشیده‌اند. به روی خودم نمی‌آورم و مردد قدم می‌گذارم جلو. پام که می‌خورد داخل، نگهبان سمت راست سیلی محکمی می‌خواباند تو گوشم. تا می‌آیم به خودم بجنبم، نگهبان سمت چپ سیلی دوم را حواله‌ام می‌کند. سر می‌خورم. نمی‌توانم روی پایم بند شوم و با سر می‌خورم زمین. می‌خواهم بلند شوم. حس می‌کنم کف راهرو لیز است. دست می‌کشم. با صابون آن را لیز کرده‌اند.

به سختی از زمین کنده می‌شوم. در ته راهرو باز می‌شود و ستوان صدایم می‌زند. می‌خواهد بروم تو اتاق روبه‌رو. نمی‌دانم چطور آن جا پیدایش شد. از تعجب می‌خواهد شاخم بزند بیرون. اجازه نمی‌دهند دست بگیرم به دیوار. نیمه راه دوباره می‌خورم زمین. آرام بلند می‌شوم و این بار احتیاط بیش‌تری می‌کنم.

ستوان خود را از جلو در می‌کشد کنار. می‌روم داخل و می‌ایستم گوشه‌ای. بچه‌ها، یکی یکی کاشی‌های لغزنده را رد می‌کنند و می‌آیند تو اتاق. هر دوازده نفرمان به خط ایستاده‌ایم. ستوان میان در ایستاده و دارد با نگهبان حرف می‌زند. آرام کنار گوش قاسم می‌گویم: «ستوان که تو اتاق آن طرف راهرو بود، چطور این جا ظاهر شد؟»

ـ گمانم دری که تو آن اتاق بود، از پشت به این اتاق راه دارد. از آن جا آمد.

یکی از درهای داخل اتاق باز می‌شود. هر دو نگهبان و سرباز می‌آیند تو.

دست شیطان را از پشت بسته‌اند. فکر این را هم کرده‌اند که خودشان راهی برای رفت و آمد داشته باشند. ستوان می‌ایستد رو به رویم و می‌گوید: «از همین اول شروع می‌کنیم. اسمت چیست؟» می‌خواهم از بوی دهانش بالا بیاورم. حتم دارم ناهارش را با سیر خورده. می‌گویم: «علی سلمانی.» سر تکان می‌دهد و می‌گوید: «سه نفر، سه نفر به پشت بخوابید و پاها را بگذارید به دیوار.» برایم یقین می‌شود که می‌خواهند فلکمان کنند. هر چه گفت، می‌کنیم. نگهبان‌ها و سرباز با کابل می‌زنند کف پایمان. درد تا مغز استخوانم راه می‌کشد. انگار تمام تنم را سیخ می‌زنند. دندان‌هایم را فشار می‌دهم روی هم. ستوان ایستاده بالای سرمان. دارد به سیگارش پُک می‌زند. از وقتی که آمده‌ایم این جا، پنجمین سیگار است که دود می‌کند. نگهبان می‌کوبد کف پایم و زیر لب می‌شمارد.

ـ اثنا و ثلاثون!

وراجی‌های وقت و بی‌وقت ستوان باعث می‌شود گاه حساب شمارش از دستش دربرود؛ اما از همان جا که شک کرده، دنباله‌اش را می‌گیرد. خدا پدرش را بیامرزد که از نو می‌شمارد.

ـ خمسه و ثلاثون.

نگهبان این را می‌گوید و دست از زدن می‌کشد. به حساب خودش سی و پنج ضربه را زده. کف پایم جزّ جز می‌کند. انگار یک منقل زغال سرخ شده ریخته‌اند کف پایم، نوبت سه نفر بعد می‌شود. ستوان می‌رود و می‌نشیند پشت میزش. سیگاری از تو پاکت می‌کشد بیرون و شعله کبریت را دامنگیر می‌کند.

فلک بچه‌ها تمام شده. ستوان تکانی به هیکل دیلاقش می‌دهد و از رو صندلی بلند می‌شود. ما را به دو دسته چهارتایی تقسیم می‌کند و می‌گوید: «به صورت ضربدر بخوابید رو هم و با فرمان من خیلی سریع از جا بلند شوید. هر کسی دیر بجنبد، دوباره فلکش می‌کنم.» حسابی لجم گرفته. دلم می‌خواهد بپرم و خرخره‌اش را بجوم. آن قدر بزنم تو سرش که به غش و ضعف بیفتد و دیگر فکرهای عجیب و غریب به مغزش راه پیدا نکند. بیش‌تر دلم می‌سوزد برای قاسم.

ستوان نمی‌داند روزگاری تو دو محله پایین‌تر از محله ما، برای خودش بزن بهادری بود. حالا افتاده زیر دست این از خدا بی‌خبر و این گونه باهاش تا می‌کند. آخ که چقدر دلم لک زده برای بر و بچه‌های ولایتمان. با صدای ستوان به خودم می‌آیم.

ـ سلمانی حواست کجاست. زود باش بخواب زمین.

ناچار سینه می‌چسبانم زمین. سه نفر دیگر هم به صورت ضربدر می‌افتند رویم. فشار زیادی رو قفسه سینه و کمرم است. خدا خدا می‌کنم زودتر ستوان دستور بلند شدن را بدهد. انگار از قصد معطل می‌کند. می‌رود طرف فلاسک و می‌نشیند به چای خوردن.

از زور فشار قفسه سینه‌ام می‌خواهد خرد شود. ستوان استکان خالی را می‌گذارد رو میز و به طور غافلگیر کننده‌ای دستور بلند شدن می‌دهد. خوشبختانه سرعت عمل بچه‌ها خوب است و بدون معطلی بلند می‌شویم. آرزو می‌کنم زودتر مرخصمان کند برویم پی کارمان.

می‌رود سمت یکی از درها. آن را باز می‌کند و می‌گوید: «هر دوازده نفرتان بروید این تو». گردن می‌کشم. دستشویی است. چیزی حدود یک متر در یک متر و نیم. یکی‌یکی می‌رویم تو. ایستاده‌ایم تنگ هم. صورت به صورت. جای نه نفر بیش‌تر را ندارد. نگهبان‌ها به هر ضرب و زوری که شده آن سه نفر دیگر را هم هُل می‌دهند داخل. فشار آن قدر زیاد است که صورت‌هایمان چسبیده به هم. نمی‌توانم کوچکترین تکانی به خودم بدهم. قفسه سینه‌ام می‌خواهد له شود. نفس کشیدن برایم سخت است.

یک ربع ساعت گذشته که برای باز شدن چفت درمی‌آید. مثل چیزی که بترکد و دل و روده‌اش بریزد بیرون، در تا آخر هل می‌خورد و بچه‌ها می‌ریزند بیرون. افتاده‌اند رو هم. سرباز و نگهبان‌ها قاه قاه می‌خندند. چشم‌هایم اتاق را زیر و رو می‌کند. ستوان را نمی‌بینم. به خیالم قائله همین جا تمام شده. سرباز می‌گوید: «بروید تو محوطه.» کف پایم می‌سوزد. به سختی قدم برمی‌دارم. سرباز و نگهبان‌ها پا به پایمان می‌آیند. رو به روی اتاق بازجویی کمی آن طرف‌تر، در اتاقی را باز می‌کند و هر دوازده نفرمان را می‌فرستد داخل. این جا قابل تحمل‌تر است. فضایی در ابعاد سه متر در سهمتر. لااقل دیگر نمی‌چسبیم به هم.

***

از لای درز در می‌فهمم که سپیده زده. دلم دارد از گرسنگی ضعف می‌رود. تشنگی هم حسابی فشار می‌آورد. نمی‌توانم بایستم سرپا. بچه‌ها هم. پاهایم ورم کرده است. تو همان فضای تنگ و ترش تیمم می‌کنیم و نمازمان را می‌خوانیم. بچه‌ها بعد از نماز می‌خوابند. سرم را تکیه می‌دهم به دیوار و پلک می‌گذارم رو هم. خواب به چشمم نمی‌آید. فکری می‌شوم. نمی‌دانم چکار کرده‌ایم که حالا این جاییم.

صدای باز شدن قفل می‌پیچد زیر گوشم. سرباز لای در را باز می‌کند و می‌رود کنار. بچه‌ها پلک می‌گشایند. هیکل دیلاق و زیرپتویی ستوان تو چهارچوب در جا می‌گیرد. سینه صاف می‌کند و می‌گوید: «دیگر حق ندارید تو نامه‌هایی که برای خانواده‌هایتان می‌نویسید از کارکردنتان و چگونه سردرآوردن روزهای اسارت بنویسید. از جان‌مان چه می‌خواهید؟ چرا این نامه‌ها را می‌نویسید؟ ما که به شما غذا، امکانات ورزشی و هر چه که لازم دارید، می‌دهیم. بروید و زندگی بی‌سر و صدایی داشته باشید. خدا را شکر کنید که اسیر ما هستید. اگر اسیر اسرائیل بودید، چه می‌کردید؟»

راهش را می‌کشد و می‌رود طرف ساختمان ستاد. سرباز می‌گوید: «وقت هواخوری است.» می‌آییم بیرون. بچه‌های آسایشگاه ما، برای هواخوری آمده‌اند تو محوطه. همه ایستاده‌اند به تماشا.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: شهید, ادامه راه خون شهدا, شهادت, رزمنده, جانباز, خاطرات, ازادگان, کازرون, منتظر, شهدای کازرون,
اردوگاه 15 تکریت
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در شنبه 13 خرداد 1391 |

 

 

خاطرات جانباز آزاده

"ميكائيل احمدزاده"

 قسمت اول:

مأموریت رزمی ( لشكر عملياتي 58 تکاور ذوالفقار)

تجربه‌های گذشته‌ام در سپاه و بسیج و در مناطق عملیاتی شمال‌ غرب تا جنوب و شرکت در عملیات‌های برون‌مرزی، باعث شد حالا که به استخدام ارتش در می‌آمدم، در یگان‌هاي اطلاعاتي انجام وظيفه كنم.

به لحظات پاياني جنگ نزديك مي‌شديم و من در لشكر 58 تكاور ذوالفقار بودم که همانند دیگر لشكرهاي صف‌شكن، با برخورداري از زبده‌ترين افراد، در فكر يورش برق‌آساي ديگری بر صفوف دشمن بود.

به لحظات پاياني جنگ نزديك مي‌شديم و من در لشكر 58 تكاور ذوالفقار بودم که همانند دیگر لشكرهاي صف‌شكن، با برخورداري از زبده‌ترين افراد، در فكر يورش برق‌آساي ديگری بر صفوف دشمن بود.

20 شب متوالي با همت و قدرت تكاوران به‌طرف دشمن راهي مي‌شديم و با استفاده از متخصصان امور اطلاعاتي (مفسر عكس هوايی، مترجمان عربي، متخصص ترتيب و تركيب نيرو و دیده‌بان توپخانه و رابط هوايی) و با تلاش مضاعف گروه‌هاي زبده‌ی گشتي شناسايي و گشتي رزمي، فعل و انفعالات منطقه را تجسس مي‌كرديم.

در آن منطقه تپه‌اي بود معروف به تپه‌ي آنتن كه از نظر نظامي يک ارتفاع حساس بود؛ به‌صورت كلّه‌قندي اراضي بسيار زيادي از عقبه‌ی نيروهاي ما و دشمن را پوشش مي‌داد و هرگونه تحرك را مي‌شد از آن‌جا كشف نمود. موشک‌هاي 9 متري الحسين و 6 متري القادسيه از پشت ارتفاعات خانقين عراق پرتاپ مي‌شد كه همین تپه‌ي آنتن بر آن‌جا مشرف بود. در صورت دسترسي به اين تپه، ما مي‌توانستيم ضمن خارج ساختن نيروهامان از ديد و تير دشمن، به چندين كيلومتر از عقبه‌ی دشمن نيز مسلط شويم.

گروه گشتی و شناسایی یگان‌ ما هر شب تا صبح تلاش مي‌‌كرد كه معبری در میادین مين بگشايد. بالاخره هم تكاوران ما سه معبر مهم را در اين ميدان گشودند.

ناگفته نماند که در كنار این تپه‌ی آنتن، رودخانه‌ي معروف و پرآبی روان است به نام كنگاووش که به خاك ايران می‌ریزد و با صدا و غرش مهيبش سكوت منطقه را مي‌شكند. به علت حجم زیاد و سرعت آب رودخانه، امكان مين‌گذاري و تله‌های انفجاری در آن وجود نداشت. اما عراقي‌ها هر شب براي غافلگيرنشدن از سوي نيروهاي ايراني، چند نگهبان با سلاح‌ها و مسلسل‌هاي مختلف را برای حفاظت و غافلگیرنشدن به نقاط مختلف ساحل رودخانه اعزام می‌کردند. در حقيقت تنها راه نفوذ ما به مواضع عراقي‌ها از داخل آب رودخانه کنگاووش بود.

تیمسار شهبازی، رئیس ستاد مشترک وقت ارتش جمهوری اسلامی ایران، در منطقه حضور یافت و شخصاً روند هدایت نیروها و سازماندهی آن‌ها براي حمله را به‌دست گرفت. کار روی مدلی به ابعاد 30 در30 متر از منطقه را براي حمله‌ي آينده آغاز کردیم. پیشرفتمان عالی بود.

در روزهای پایانی کار بودیم که يك شب‌ در حين اعزام گشتي شناسايي، متوجه معابر وصولي دشمن به‌ طرف نيروهاي خودي شديم. آن‌ها داشتند شبانه براي سنگركني به جلو مي‌آمدند. گویا آن‌ها هم قصد عملیات علیه ما را داشتند و این مسئله می‌توانست برای نیروهای مستقر در خط بسیار خطرناک باشد.

برای رهایی از این وضع پیش‌بینی نشده و برای به‌دست‌گرفتن ابتکار عمل قبل از ترفند دشمن، به ‌اتفاق گروه کار در هدایت عملیات آتی و پس از بررسی‌های فراوان و درنظرگرفتن همه‌ی جوانب، تصميم گرفتیم كه سحر روز بعد و هنگام تاريكي تا روشن‌شدن هوا برای گشتی‌های عراقی‌كمين بزنيم. نتیجه‌ی این کار، آگاهی از ترفند دشمن بود و اگر می‌توانستیم چند نفرشان را اسير کنيم، آنان را تخليه‌ی اطلاعاتي می‌کردیم و از اطلاعاتشان در یورش‌های بعدیمان استفاده می‌کردیم.


شهدای کازرون

برچسب‌ها: اردوگاه تکریت15, خاطرات, جانباز, ازاده, میکائیل احمدزاده, ادامه راه خون, شهدای, منتظر, کازرون,
لینک دوستان ما
» وب سایت دینی باشگاه صاحب الزمان
» شهداشرمنده ایم
» عنوان لینک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان راه خون شهدای کازرون و آدرس shk.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





درباره وبگاه

به وبلاگ ادامه راه خون شهدای کازرون خوش آمدید
موضوعات وبگاه
برچسب ها
طراح قالب
شهدای کازرون
.: طراحی و کدنویسی قالب : شهدای کازرون :.
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد.کپی برداری از مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است...