نویسنده نادرمنتظرالمهدی در سه شنبه 19 آذر 1392
|
حکایت عیدی جاسوس اردوگاه بعثیها
نیروهای با تجربه او را زیر نظر داشتند که مبادا کلکی در کارش باشد. شبی یکی از بچهها بیدار بوده، میبیند عیدی آرام و بیصدا بلند شد و هر چه مهر نماز در آسایشگاه بود همه را در سطل ادرار ریخت.

شهدای کازرون، چشمم بدجوری عذابم می داد. عوض شدن اردوگاه از مشکلاتم که نکاست هیچ، بر آنها هم افزود. در موصل یک پزشک عراقی معاینهام کرد.


نظرات شما عزیزان:
برچسبها: حکایت ،عیدی ،جاسوس ،بعثی ها ،اردوگاه ، ,