تبلیغات
ارتباط با مدیر
نویسندگان وبگاه
آرشیو مطالب
اسفند 1393دی 1393شهريور 1393مرداد 1393تير 1393فروردين 1393اسفند 1392بهمن 1392دی 1392آذر 1392آبان 1392مهر 1392شهريور 1392مرداد 1392تير 1392خرداد 1392ارديبهشت 1392فروردين 1392اسفند 1391بهمن 1391دی 1391آبان 1391مهر 1391شهريور 1391مرداد 1391تير 1391خرداد 1391ارديبهشت 1391فروردين 1391
دیگر امکانات
آمار وب سایت:
ابزار مذهبی وبلاگ شهدای کازرون |
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در جمعه 27 مرداد 1391
|
«مرصاد» به روایت آیت الله ریشهری
پرونده منافقین روی میز وزیر اطلاعات
برای نخستین بار، در ساعات آخر روز دوشنبه سوم مرداد از سوی ادارهی کل اطلاعات کرمانشاه گزارش رسید که منافقین از مرز گذاشتهاند و به سوی اسلام آباد و کرمانشاه در حرکتاند. به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» آیت الله ری شهری که در زمان عملیات مرصاد مسئولیت وزارت اطلاعات را بر عهده داشتند در مورد حمله منافقین و عملکرد این وزارت خانه در مرصاد می گویند:
*زمینههای توهم در ماههای آخر جنگ تحمیلی، به خصوص پس از تصرف مهران سازمان منافقین به تحلیلی رسیده بود که بی شک پرداخته ذهن رجوی بود و باز به زعم وی در آن زمان تنها تحلیل مشخص از شرایط مشخص بود!
چکیدهی تحلیل بدین قرار بود: 1- اگر ایران قطعنامه 598 را بپذیرد، آیندهی سیاسی سازمان نامعلوم است و تداوم خط مبارزه مسلحانه در چارچوب ارتش آزادی بخش به زیر سؤال میرود. 2- برای تسریع در انجام یک عملیات سنگین علیه جمهوی اسلامی، عراق سازمان را زیر فشار گذاشته است؛ و در صورت استنکاف با عدم انجام چنین عملیاتی، وجود سازمان در عراق بی معنا میشود. 3- جمهوری اسالمی از حیث نظامی در حداقل توان خویش و از حیث روحیه و توان عملیاتی و تدافعی بسیار ضعیف است و از حیث کمکهای مردم، حداکثر نارضایتی وجود دارد.
نتیجهی سه وجه تحلیل وجودی این بود که چون مردم ناراضی اند، در صورت هجوم منافقین به داخل کشور، جمعیت میلیونی ناراضیان به آنها خواهند پیوست و نظام سقوط خواهد کرد! براین اساس رجوی عملیات مورد نظر صدام را برای 5 مهر 1367(مصادف با سالگرد تظاهرات مسلحانه 5 مهر 60 در تهران) طراحی کرده و تدارک دیده بود؛ و بر همین مبنا کلیهی هواداران دختر و پسر مقیم در کشورهای اروپایی و آمریکایی و سایر نقاط به عراق اعزام گشتند. اما پذیرش قطعنامه توسط ایران در 28 تیر 1367 سازمان منافقین را غافلگیر و شوکه کرد؛ آماده باش عمومی اعلام شد و در 31 تیر همهی نیروهای مستقر در قرارگاهها به سالن عمومی قرارگاه اشرف فراخوانده شدند تا در ساعت 8 شب به سخنرانی رجوی گوش فرار دهند. در نمایشی که به اجرا در آمد، رجوی توهمات خود را درباره فتح کوتاه مدت و چند روزهی تهران - طی عملیاتی موسوم به فروغ جاویدان تصویر کرد و ضمن تحریک احساسات و تشجیع نیروها مدعی شد که از مرز تا تهران با هیچ مقاومتی رو به رو نخواهند شد! حملات هماهنگ ارتش بعثی بلافاصله پس از پذیرش 598 از سوی جمهوری اسلامی ایران آهنگ حملات ارتش صدام شدت یافت و نیروهای عراقی از جنوب دست به پیش روی خطرناکی زدند. هدف آنها متمرکز کردن توجه همهی نیروهای ما به سمت جبههی جنوب و جنوب غربی بود. در اوج این حملات خبر رسید که پایگاه شهید نوژه در همدان بمباران شده است. اخبار حکایت داشت که اغلب پرسنل رادار و هدایت پایگاه به شهادت رسیدهاند امکانات فنی پایگاه نیز از بین رفتهاست. پایگاه و محیط اطراف آن با بمبهای زمان دار مورد حمله قرار گرفته بود تا هر گونه امکان تحرک و مقابله از جنگندههای جمهوری اسلامی سلب شود. همزمان تعداد پروازهای عملیاتی هواپیمای عراقی طبق گزارش روزانهی ستاد مشترک ارتش به روزی هزار سورتی پرواز در مناطق عملیاتی رسید که بی سابقه بود. ورود وزارت اطلاعات به صحنه برای نخستین بار، در ساعات آخر روز دوشنبه سوم مرداد از سوی ادارهی کل اطلاعات کرمانشاه گزارش رسید که منافقین از مرز گذاشتهاند و به سوی اسلام آباد و کرمانشاه در حرکتاند. به دلیل وجود ستاد فعال و امکانات کارشناسی و جمع بندی سریع گزارشها در دفتر وزیر اطلاعات، و با توجه به شرایط جبههها و اخبار مربوط به وضعیت پایگاه شهید نوژه، موضوع تهاجم منافقین که برخورد با آن در حوزهی وظایف وزارت اطلاعات قرار داشت بسیار جدی گرفته شد. موضوع سریعا به بیت حضرت امام و جناب آقای هاشمی رفسنجانی، که جانشینی فرمانده کل قوا را بر عهده داشتند و ظاهرا در جبهههای جنوب به سر میبرند مخابره شد. ایشان از طرق دیگری موضوع را بررسی نمودند و بر اساس سایر گزارشها نسبت به صحت خبر تردید کردند. من به گزارشی که از سوی ماموران اطلاعاتی به مرکز واصل شده بود، اطمینان داشتم؛ بنابراین بلافاصله به مدیر کل اطلاعات کرمانشاه دستور داده شد که شخصا در منطقهی هجوم دشمن حضور یابد، فعل و انفعالات را مستقیما ملاحظه کند و شرایط و مشاهدات را به طور دقیق گزارش نماید. گزارش فوری مسئول اطلاعات منطقه، ابعاد توطئه را که بخش کوچکی از آن نشان از حرکات ارتش عراق جهت پوشش عملیات منافقین داشت، بیشتر روشن ساخت. وضعیت به سرعت به مسئولان نظام و حضرت امام خبر داده شد و فقدان نیروهای کافی در منطقه نیز مورد تاکید قرارگرفت. همزمان با این اقدامات اینجانب طی حکمی معاونت وقت امنیت داخلی وزارت اطلاعات را به فرماندهی اطلاعات منطقه منصوب و هدایت مستقیم ادارات کل استانهای کرمانشاه، آذربایجان غربی، کردستان، ایلام و خوزستان را به وی تفویض نمودم. آنچه در صحنه رخ داد، متوقف ساختن و به صحنههای کمین کشاندن نیروهای منافق توسط نیروهای داوطلب مردمی در اجابت دستور حضرت امام بود که تا 30 کیلومتری کرمانشاه رسیده بودند. کنترل وضعیت پیچیدهی اختلاط منافقین و مردم و نیروهای منطقه، شنود و کشف رمز لحظه به لحظهی بی سیم های منافقین، تشکیل ستاد بازجویی از دستگیر شدگان، مقابله با جنگ روانی منافقین در شهرهای منطقه و شایعات خطرناک بسیاری از این قبیل اقدامات، وظایفی بود که بر دوش نیروهای وزارت اطلاعات قرار داشت که هماهنگ با سایر نیروها، سرانجام فروغ جاویدان را به مرصاد تبدیل کردند. مرور اجمالی تهاجم و هزیمت منافقین نیروهای منافقین مرکب از اعضا و هواداران و نیز جمعی از اسرای فریب خورده و اغفال شده در مجمع حدوده 4500 نفر بودند که اندکی بیش از ثلث آنها را زنان و دختران تشکیل میدادند. بیشتر تجهیزات و تدارکات نیز از سوی صدام به استعداد 25 تیپ به منافقین تحویل داده شده بود که نفربرهای تندرو زرهی ساخت برزیل عمدهترین آنها بود. برای فرماندهان اصلی، پنج محور تعیین و مدت تصرف کامل مناطق مربوط به نحوی خیالبافانه طی دو روز دوشنبه 3 مرداد و سه شنبه 4 مرداد 1367 زمان بندی شده بود که مرور آن خالی از لطف نیست: عبور از مرز خسروی ساعت 4 بعد از ظهر دوشنبه؛ تصرف شهرهای کرند و اسلام آباد ساعت 22 دوشنبه؛ تصرف کرمانشاه: ساعت 24 دوشنبه تا یک بامداد سه شنبه؛ تصرف همدان: ساعت 7:30 صبح سه شنبه؛ تصرف
قزوین: ساعت 13 سه شنبه؛ تصرف تهران و شروع پاکسازی آن: ساعت 16 سه شنبه؛ ارتش صدام به عنوان زمینه ساز عملیات منافقین، حملات وسیعی را در غرب و جنوب کشور صورت داد در جنوب وانمود میکرد که قصد تصرف مجدد خرمشهر را دارد و در غرب نیز با بمبارانهای مکر، سعی در مهیا نمودن منطقه برای اشغال داشت. نیروی سازمان راس ساعت مقرر از مرز رد شدند و با حمایت نیروهای هوایی ارتش بعثی از قصر شیرین و سرپل ذهاب گذشتند، پس از تصرف کرند پیشروی خود را به سودی اسلام آباد ادامه دادند و اندکی زودتر از زمان تعیین شده یعنی در ساعت 21:30 اسلام آباد را تصرف کردند. فرار مردم از شهر باعث شده بود که تنها افراد معدودی باقی بمانند... همین امر به تصرف زود هنگام شهر کمک کرد؛ اما فرار مردم باعث گردید که جادهی اصلی تقریبا مسدود شود. همه توهمات و خیالبافیهای رجوی (چنین و چنان میکنیم و یکی دو روزه به تهران میرسیم) در گردنهی حسن آباد و چهار زبر به باد فنا رفت. نیروهای جمهوری اسلامی که برخی از آنها حتی با لباس شخصی و از نقاط مختلف کشور به منطقه رسیده و با منافقین درگیر شده بودند از سه طرف حمله ور شدند و ارتش آزاد بخش رجوی را در جاده منتهی به کرمانشاه متوقف کرده تلفات سنگینی بدان وارد نمودند. هواپیماها و بالگردهای ارتش نیز از صبحگاه سه شنبه وارد عملیات شدند. دشمن از چند سو به دام افتاده بود؛ کشتهها بر جای مانده و زندهها فرار را بر قرار ترجیح دادند. غافلگیری وحشت سردرگمی اقدامهای موفق و ناموفق برای خود کشی، قتل، اسارت و دیگر نشانههای هزیمت و شکست، واقعیتهایی بود که نیروهای منافق با آن رو به رو شدند. دستاورد رجوی از فروغ جاویدان قریب 3400 کشته و زخمی بود؛ که بسیاری از عناصر قدیمی و سرشناس سازمان نیز در میان آنها بودند. جمع بندی هنگامی که اینجانب وزارت اطلاعات را ترک کردم، منافقین دو شکست بزرگ و مهلک را تجربه کرده بودند نخست نابودی و انهدام هزاران نفر از نیروها و تجهیزات در عملیات مرصاد، و دوم رسوایی رجز خوانیها و توهمات آنان قبل از ارتحال امام خمینی (ره) با حضور چندین میلیونی امت عزادار و تثبیت رهبری نظام. سازمان منافقین در بن بست نوینی گرفتار شده بود که میتوان آن را جدیترین و هولناکترین بن بست در طول حیات آن برشمرد رهبری تشکیلات برای گریز از پرسشهای سرریز شده از سوی اعضا و هواداران خود قاعدتا نیاز به مانورهای جدیدی داشت! بن بست خطی پدیدار شده، یک بحران ناگریز و حتمی فروپاشی را فرا راه منافقین قرار داده بود. امید واهی آنان این بود که با ختم جنگ و به خصوص با ارتحال بنیانگذار جمهوری اسلامی، این نظام در چنبرهی بحرانهای داخلی متلاشی شود و پیروزی مزدوران صدام محقق گردد. برای فرار از این بن بست هولناک، رهبری منافقین به تمهید انقلابهای پی در پی دیگری دست زد که البته همه نوین بودند و در نهایت فرد اول را مصونیت میبخشیدند متهم کردن اعضا و هواداران به شرک، طلاقهای اجباری، جدا کردن فرزندان از پدران و مادرانشان گسترش و تشدید اختناق درونی از طریق افزودن بر تعداد زندانها و زندانیان سازمان، تعمیق مزدوری و جاسوسی و دست نشاندگی بیگانه از طریق شرکت در سرکوب کردها و شیعیان و دهها و صدها نمونه و مصداق از این گونه حاصل و دستاورد انقلابهای مکرر رجوی بود که جز نکبت و شقاوت ابدی سرانجامی نداشته و نخواهد داشت.
برچسبها: پرونده, منافقین, وزیر, اطلاعات, ری شهری, نویسنده نادرمنتظرالمهدی در شنبه 14 مرداد 1391
|
از فروغ جاویدان تا مرصاد-4
منافقین برای فرار به هر جای ماشین چنگ میانداختند
نیروهای سازمان به تعجیل در ماشینهای انباشته از نفرات، در حالی که بعضی افراد به جاهای مختلف ماشین آویزان بودند عقبنشینی میکردند.
به گزارش گروه حماسه و مقاومت سازمان در مورخ 3/5/67 ساعت 3 بعدازظهر عملیات خود را موسوم به «فروغ جاویدان» آغاز کرد. در لحظه حرکت تیپها، رهبری سازمان برای بدرقه در محل حاضر شده و اظهارات مختصری برای نیروها ایراد کرد.
*عراق پیشاپیش حملات گستردهای را در جبهه غرب و جنوب آغاز کرده بود و یک عملیات هوایی برای ایجاد جوّ رعب و وحشت علیه مردم غرب کشور انجام داد. تقریبا همزمان با شروع عملیات «فروغ جاویدان» ارتش عراق با حجم وسیعی اقدام به حمله گستردهای در منطقه جنوب، با تظاهر به قصد تصرف خرمشهر انجام داد، که هدف آن در حقیقت زمینگیر کردن قویترین لشگرها و تیپهای رزمی جمهوری اسلامی بود. برای تکمیل شدن رفع موانع، نیروی هوایی عراق روزهای قبل از آغاز عملیات سازمان، به دفعات مناطق تجمع نیرو در اطراف کرند و اسلامآباد را نیز بمباران کرد.
نیروهای سازمان پس از شروع عملیات در ساعت 4 بعدازظهر از مرزهای بینالمللی عبور کرده وارد خاک جمهوری اسلامی شدند. از آنجا که رژیم عراق تجاوز خود را تا شهرهای قصر شیرین و سرپل ذهاب گسترش داده بود، نیروهای سازمان بدون درگیری و عبور از خط وارد شهرهای قصر شیرین و سرپل ذهاب شده و پس از عبور از کرند به سمت اسلامآباد پیشروی کردند و حدود ساعت 30/9 شب به اسلامآباد رسیدند و شهر را تصرف کردند.
در این شرایط عراق با توپ گردنه پاطاق را میزد. از طرفی هواپیماهای عراق منطقه شمال گردنه موسوم به «ریجاب» و چند روستای پرجمعیت آن حوالی را بمباران شیمیایی نمود، که عده زیادی کشته و مصدوم بر جای گذاشت. هواپیماهای عراق اقدام به پخش حجم زیادی اعلامیه بر فراز شهرهای مرزی، از جمله کرند غرب نمودند مبنی بر اینکه عراق در حال انجام عملیات گسترده است و از نیروهای نظامی خواسته شده بود که با در دست داشتن آن اطلاعیه خود را تسلیم نمایند و نیز از مردم منطقه تقاضای ترک منطقه شده بود.
در واقع سازمان تا بالای گردنه پاطاق هیچ نیروی بازدارندهای جلو روی خود نداشت و تا زمانی که بلندگوی سازمان در اسلامآباد غرب اعلام ننمود کسی باور نمیکرد که سازمان دست به چنین عملیاتی زده است و همه گمان میکردند نیروهای عراق عاملان این عملیاتاند.
منافقین در قالب تیپهای 200 نفره، با تانکهای برزیلی بسیار پیشرفته با 80 آمبولانس و صدها خودروی سبک، دو کامیون اسلحه، آزمایشگاه و بیمارستانهای صحرایی و به طور کلی بسیاری از مردم بیدفاع را به شهادت رساندند. در شهر اسلامآباد اوج این فجایع رخ داد. منافقین در بیمارستان اسلامآباد تمام نیروهای پاسدار و بسیجی که در بیمارستان بستری بودند را سر بریدند و 13 نفر از بچههای جهاد سازندگی را هم تیرباران و اعدام کردند.
منافقین بعد از اسلامآباد راهی کرمانشاه شده بودند که در 30 کیلومتری کرمانشاه در گردنه چارزبر که بعدها به تنگه مرصاد معروف شد با مقاومت رزمندگان مواجه شده و متوقف شدند. شهید صیاد شیرازی آن موقع فرماندهی هوانیروز را به عهده گرفت و با بمباران ماشینهای آنها، موقتا آنها را متوقف کرد و ستونهای آنها را به آتش کشید. در درگیری تنگه مرصاد منافقین با دادن 1500 کشته زمینگیر شدند و از همانجا تصمیم به فرار گرفتند. مشکلی که رزمندگان با آن مواجه بودند تعقیب منافقین بود. آنان با قرار دادن نیروهای انتحاری در گردنههای مختلف، مقاومت جدی از خود نشان میدادند تا سایر نیروها موفق به فرار به خاک عراق شود. این جنگ و گریز تا پل ماهی در نزدیکی سرپل ذهاب ادامه یافت ولی منافقین با انفجار پل ماهی مانع ادامه تعقیبشان شدند.
هواپیماهای عراقی هم در این موقع عملا وارد کار شدند و با بمباران وسیع رزمندگان، تعداد زیادی از نیروهای ما را به شهادت رساندند. در ساعت 30/11 شب یکی از تیپهای باختران راه را اشتباه رفته همین امر باعث شده بود که ترافیک سنگینی در شهر [اسلامآباد] و در خارج شهر به وجود بیاید. همچنین به علت فرار وسیع مردم از شهر ستون سازمان کاملا متوقف شد.
پس از خروج ستون نیروهای سازمان از اسلامآباد پس از یکی دو درگیری کوچک، در ساعت 2 نیمه شب 4/5/67 در منطقه حسن آباد، یکی از تیپهای سازمان گرفتار درگیری سنگینی شد و با اینکه اولین تیپ گردنه حسنآباد را پشت سر میگذارد اما بعد از آن هم درگیر نبرد سنگینی در منطقه میشود.
پس از کمکرسانی گردانهای متعدد از تیپهای مختلف به نیروهای درگیر، در نزدیکی های صبح مجددا ستون سازمان به حرکت در آمد اما باز در گردنه چهار زیر، درگیر شد و دنباله ستون متوقف گردید. بر اثر نبرد سنگین در چهار زیر مرتبا تعداد زخمیها زیاد شد و تعداد لاشههای کامیونها و کشتهها و ... افزایش پیدا کرد و تعدادی از فرماندهان گردان درگیر هم کشته شدند. در این وقت حمله دیگری از سوی سه راهی ملاوی به نیروهای سازمان صورت گرفت. در این میان اسرای حاضر در عملیات غالبا فرار کردند و بینظمی شدیدی بر نیروهای سازمان حاکم شد.
بلافاصله پس از آزادسازی شهر اسلامآباد، یگانهای سپاه پیشروی را به سوی کرند آغاز کردند. قبل از رسیدن نیروهای خودی به این شهر در ساعت 3 نیمه شب، 3 فروند هلیکوپتر ترابری در کرند به زمین نشستند و تعدادی از کادرهای منافقین و رهبری سازمان [برابر اطلاعات موجود رجوی و همسرش طی مدت اشغال، در شهر کرند به سر میبردند.] را از شهر خارج کردند.
از ساعت 7 حملات هواپیماها و سپس حملات هوانیروز باختران بر روی ستون سازمان شروع شد. همین امر موجب شد که نفرات، که پیش از آن در ماشینهای خودشان بودند، از ماشینها خارج شده و در اطراف جاده لای شیارها و پناهگاههای طبیعی، کنار جاده، و زیر پلها سنگر بگیرند و ستون کاملا متوقف شود. در ضمن، همزمان، در اطراف کارخانه قند درگیری سنگینی در گرفت. در هر سه جبهه درگیری، نیروهای جمهوری اسلامی بر فراز ارتفاعات، بر نیروهای سازمان اشراف کامل داشتند و ضمنا با حملات هوایی نیروهای سازمان را به شدت سرکوب کردند. در این میان تعدادی از نیروهای ارتش آزادیبخش ناگزیر از فرار و عقبنشینی شدند.
این در حالی بود که تعدادی از بیسیمهای آنها از کار افتاده بود و آمبولانسها مرتبا زخمیهای سازمان را به عقب برمیگرداندند.
ظهر روز سهشنبه 4/5/67 نیروهای جمهوری اسلامی، جبهه دیگری از پشت پادگان الله اکبر به قصد قطع ارتباط میان نیروهای ارتش آزادیبخش در اسلامآباد و کرند، باز شد که حملات و سرکوبی نیروهای سازمان تا نیمههای شب ادامه داشت. صبح روز چهارشنبه 5/5/67 نیروهای جمهوری اسلامی از دو جبهه، از طرف پادگان الله اکبر و از منطقه جنوب اسلامآباد، به سمت اسلامآباد هجوم آوردند و مناطق غربی و جنوبی شهر را کلا زیر فشار قرار دادند، به طوری که حتی در جنوب شهر پیشروی داشتند. در ساعات آغازین روز چهارشنبه نیروهای ارتش آزادیبخش با امیدواری به پیشروی به سمت باختران، برای گرفتن تنگه چهار زبر به آن منطقه هجوم آوردند که تلاششان ناکام ماند.
برچسبها: منافقین, فرار, مرصاد, نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 8 مرداد 1391
|
«مرصاد» به روایت مهدی صمدی صالح
گلوله منافقین نجاتمان داد!
خبرگزاری فارس: در کنار تعدادی از دوستان زیر درختهای بلوط چارزبر سرگرم صحبت بودیم که خبری از رادیو پخش شد و همگیمان را در بهت و حیرت فرو برد.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، 5 مرداد 1367 روزی که عملیات مرصاد آغاز شد کسی فکر نمی کرد بعد از پذیرش قطع نامه 598 عملیات دیگری انجام شود آن هم بر علیه منافقین. اما زمانی که خبر به گوش رزمندگان رسید همه از هر نقطه ای که می توانستند خود را به غرب کشور رساندند تا دست منافقینی را که دستشان به خون هموطنانشان آلوده شده است را کوتاه کنند. آنچه خواهید خواند روایتی است از این عملیات به زبان یکی از رزمندگان. *تابستان 1367 در حالی از راه میرسید که بیش از چهار ماه بود بنا به توصیه پزشکان مشغول استراحت در همدان بودم. در طی این مدت دو واقعه ناگوار را به سختی پشت سر گذاشتیم. ابتدا شهادت صمیمیترین دوست دوران کودکیام صادق جنتی بود که در غرب کشور بر اثر اصابت مستقیم گلوله آر پی جی هفت تکهتکه شده بود. چند هفتهای از شهادت صادق نگذشته بود که برادر بزرگترم دچار سکته قلبی شده و خانواده را در سوگ خود نشاند. با اینکه برای برگشتن به جبهه لحظه شماری می کردم، اما میبایست تا چهلم او در همدان و در کنار پدر و مادرم میماندم. در این مدت هر گاه سخن از رفتن به میان میآمد مادرم با بیتابی از من میخواست چند روز دیگر نیز در کنارشان بمانم. جای خالی برادرم اکبر به شدت احساس میشد و حضور من میتوانست تسلیخاطر آنان باشد. اوایل تیر ماه بود که از مادرم خواهش کردم تا برای رفتنم به منطقه رضایت دهد. او که شوق حضور در جمع همرزمانم را بارها و بارها دیده بودم. این بار نتوانست به من "نه" بگوید و با دعای خیر ساک سفرم را آماده کرد. به محض ورود به چارزبر، یک راست به کارگزینی رفتم و از آنها خواستم مرا از گردان 154 به واحد اطلاعات- عملیات مامور کنند. در نبود صادق و علی دیگر نمیتوانستم وارد گردان شوم. جای خالی آن دو در گوشه و کنار گردان 154 احساس میشد و بهترین کار برای من هجرت بود. شاید با ورود به جمع دوستانم در واحد اطلاعات عملیات میتوانستم تا اندازهای روحیه از دست رفتهام را بازیابم. با این نیت، در اواسط تیر ماه 1367 طی معرفی نامهای به واحد اطلاعات عملیات معرفی شدم. کمتر از یک ماه بود که در کنار دوستانم در واحد اطلاعات- عملیات مشغول انجام وظیفه بودم. در آن روزها لشکر انصار الحسین تبدیل به دو تیپ شده بود. یکی از تیپها در منطقه جنوب و دیگری در غرب مستقر گردیده بود. واحد اطلاعات عملیاتی نیز به تبع این تحولات، به دو قسمت تقسیم شده بود. که فرماندهی هر دو قسمت بر عهده آقای اکبر امیرپور بود. واحد مستقر در منطقه جنوب در شهر آبادان و واحد غرب کشور در منطقه چارزبر قرار داشت. در کنار تعدادی از دوستان زیر درختهای بلوط چارزبر سرگرم صحبت بودیم که خبری از رادیو پخش شد و همگیمان را در بهت و حیرت فرو برد جمهوری اسلامی ایران قطعنامه 598 سازمان ملل متحد را به رسمیت شناخت. گوینده خبر پشت سر هم مشغول صحبت بود اما گوشهای من هیچ چیز نمیشنید. سکوت عجیبی بر منطقه کوهستانی چارزبر حکمفرما شده بود. بچهها مات و مبهوت به یکدیگر نگاه میکردند بدون اینکه کلمهای بین آنها رد و بدل شود. باورکردنی نبود. جنگ تمام شده بود و ما از قافله شهدا جدا مانده بودیم. به یاد روزهایی افتادم که بر اثر غم از دست دادن دوستان شهیدمان آرزوی پایان جنگ را میکردیم اما همه آن حرفها فقط و فقط در حد یک حرف و برای رفع دلتنگیمان بود. هرگز باور نمیکردم روزی برسد که واقعا جنگ به پایان رسیده باشد و من زنده باشم. حال و هوای بقیه دوستان و همرزمانم بهتر از من نبود. به فاصله چند دقیقه پس از پخش خبر هر کس به گوشهای پناه برد و بغض در گلو ماندهاش را در خلوت ترکاند. با فرا رسیدن غروب دلتنگی بچهها به اوج خود رسید. همه جلوی چادرها زانوی غم در بغل گرفته زار زار میگریستند. در همین حال و هوا بودیم که یک باره خبر آوردند دشمن از منطقه خوزستان حمله گستردهای را آغاز نموده و تا نزدیکیهای اهواز پیشروی کرده است، با تعجب پرسیدم؟ مگر جنگ تمام نشده؟ پس حمله به خرمشهر و اهواز دیگه چیه؟ همه سردرگم شده بودیم. هیچ کس تکلیف خود را نمیدانست. داخل چادر تنها نشسته بودم که آقای امیرپور با عجله وارد شد و گفت: مهدی جان یک مقدار کنسرو و غذا آماده کن. فردا صبح زود سه نفری به طرف آبادان حرکت میکنیم. نفر سوم نیز آقای سعید صداقتی معاون واحد بود. دو عدد کوله پشتی را پر از وسایل کردم و در انتظار حرکت، شب را به صبح رساندم. با روشن شدن هوا سوار بر تویوتا همراه عمو اکبر و آقا سعید به سمت اهواز حرکت کردیم. عمو اکبر و آقا سعید هر دو در رانندگی نظیر نداشتند و با سرعت هرچه تمامتر جادهها را پشت سر میگذاشتند. نزدیکیهای غروب به اهواز رسیدیم. به محض رسیدن به شهر باخبر شدیم که نیروهای خودی با یک حمله برق آسا، دشمن را تا خطوط مرزی عقب زدهاند. خبرها حاکی از پیروزی قاطع رزمندگان در منطقه جنوب بود اما از غرب کشور اطلاعات خوبی به گوش نمیرسید. عراقیها پس از عقب نشینی در منطقه جنوب، به شکلی ناجوانمردانه از محورهای عملیاتی غرب کشور حمله دیگری را آغاز کرده بودند و طی این اقدام شهر اسلام آباد سقوط کرده بود. میبایست راه آمد را برمیگشتیم زیرا حضور ما در چارزبر بیشتر از هر جای دیگری لازم بود. به پیشنهاد عمو اکبر وارد یکی از مقرهای لشکر در اهواز شدیم و پس از خوردن شام به استراحت پرداختیم. پس از مدت کوتاهی استراحت آماده حرکت به طرف اسلام آباد شدیم. پیش از حرکت خبر خوشحال کنندهای شنیدیم که روحیهمان را بالا برد. اسلام آباد به دست نیروهای خودی افتاده و دشمن مجبور به عقب نشینی شده بود. هر چند این خبر نشان از پیروزی ما و شکست دشمن داشت، اما اوضاع بدجوری به هم ریخته بود. هر آن احتمال حمله مجدد دشمن وجود داشت و ما میبایست به یاری دوستانمان میشتافتیم. پس از خواندن نماز صبح، با سرعت به طرف اسلام آباد حرکت کردیم. چند ساعت بعد، تخت گاز در جاده دو بانده اسلام آباد جلو میرفتیم که یک باره عمو اکبر گفت: بچهها دقت کنید. الان خیلی وقته به هیچ ماشینی برخورد نکردهایم. آقا سعید که در حال رانندگی بود گفت: اتفاقا من هم به این موضوع فکر میکردم کاش توی مسیر به کسی برخورد کنیم تا از او اطلاعاتی به دست بیاوریم. هر چه جلوتر میرفتیم اوضاع مشکوکتر به نظر میرسید. آقا سعید ناخودآگاه سرعت ماشین را کم کرد. در آن لحظه بیشتر از 60 کیلومتر سرعت نداشت. با همین سرعت چند کیلومتر جلوتر رفته بودیم که ناگهان صدای رگبار سکوت جاده را شکست. همزمان یک گلوله آر پی جی هفت نیز به طرف ماشین شلیک شد. آقا سعید با عجله پایش را روی پدال ترمز گذاشت و همان جا وسط جاده ایستاد. با توقف ماشین به سرعت پایین پریدیم و خودمان را به کنار جاده رساندیم. آقا سعید آن طرف جاده و من و عمو اکبر هم این طرف. چند دقیقه به همین حالت گذشت اما شلیک گلولهها همچنان ادامه داشت. یک باره صدای آقا سعید از آن طرف جاده بلند شد: بچهها خوب گوش کنید. من ماشین را به عقب برمیگردانم به محض دور زدن باید به سرعت سوار بشید. سپس مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: هرکس جا بمانه جدا مانده. من برای هیچ کس صبر نمیکنم. با توجه به شناختی که از آقا سعید داشتم مطمئن بودم که به حرفش عمل خواهد کرد. لذا خود را به تمام قدرت آماده دویدن نمودم. در چشم به هم زدنی آقا سعید سوار ماشین شد و در جا ماشین را سر و ته کرد و با سرعت راه افتاد. با حرکت او من و عمو اکبر نیز همچون تیری که از چله کمان رها شده باشد از دیواره ماشین بالا کشیدم و خودمان را عقب وانت انداختیم. در تمام این مدت لحظهای شلیک گلولهها متوقف نشد و آنها تا میتوانستند به طرف ما تیراندازی کردند اما خوشبختانه هیچ صدمهای به ما نرسید. آقا سعید با سرعت هر چه تمامتر رانندگی کرد تا از منطقه تیررس آنها خارج شدیم. پس از دور شدن از دشمن به فکر فرو رفتیم که ماجرا از چه قرار است؟ عمو اکبر گفت: خدا وکیلی رحم کرد اگه آنها شلیک نمیکردند ما یک راست به وسط دشمن میرفتیم. آقا سعید که تا آن لحظه سکوت کرده بود ادامه داد: احتمالا فکر کردهاند ما برای مقابله با آنها رفتهایم اگه میدونستند ما از وجود آنها هیچ اطلاعی نداریم به راحتی میتونستند ما را هدف بگیرند یا به اسارت درآورند. به هر ترتیب از این مهلکه هم جان سالم به در بردیم. امنترین جا برای ما شهر کرمانشاه بود زیرا هیچ اطلاعی از اوضاع منطقه اسلام آباد نداشتیم. در مسیر بازگشت پس از ساعتی رانندگی، آقا سعید وارد جادهای فرعی و بیراهه شد. این جاده بسیار قدیمی بود و به روستاهای اطراف منتهی میشد اما با توجه به اینکه آقا سعید از ابتدای جنگ در منطقه حضور داشت مسیرهای فرعی را همچون کف دستش بلد بود و ما در کمال ناباور دیدیم که پس از مدت کوتاهی وارد شهر کرمانشاه شدیم. در همان بدو ورودمان به شهر فهمیدم که اوضاع بسیار غیر عادی است. ظاهر شهر همچون مناطق جنگ زده به نظر میرسید هیچ خانوادهای در سطح شهر و خیابانها دیده نمیشد. هر چه بود نیروی نظامی بود و بس. اکثر مغازهها نیز بسته بودند و در این میان تنها دکانی که توجهمان را به خود جلب کرد مغازه بستنی فروشی بود. داخل بستنی فروشی مملو از مشتری بود و مشتریها هم همگی نظامی بودند. هر کس را میدیدی، سلاحی در دست داشت و با تجهیزات کامل نظامی مشغول خوردن بستنی بود. آقا سعید و عمو اکبر دست خالی بودند و تنها من اسلحه کلاشم را همراه داشتم. یکی از میزها جایی برای نشستن داشت و ما سه نفر در کنار یکی از نیروهای بومی شهر مشغول خوردن بستنی شدیم آقا سعید سر صحبت را باز کرده و پرسید: - آقا چه خبر؟ مرد جوان که بیشتر از بیست سال سن نداشت با شنیدن این سؤال نگاهی به ما انداخت و گفت: منافقین قصر شیرین و اسلام آباد را گرفتهاند. و همین طور دارن می ان جلو فکر میکنم الان باید تا نزدیکی چارزبر رسیده باشن. با شنیدن اسم چارزبر از جا پریدم و سه نفری با تعجب پرسیدیم: چی گفتی؟ تا چار زبر آمدهاند؟ مطمئنی؟ او که انتظار چنین عکسالعملی را از ما نداشت. کمی من من کرد و گفت: نه نه هنوز به اون جا نرسیدهاند. گفتم تا نزدیکیهای چارزبر. یکباره دلشوره غریبی به دل همه افتاد با عجله از بستنی فروشی خارج شدیم و به سمت چارزبر راه افتادیم. در راه مدام با نیروهایی مواجه میشدیم که یا از جنگ برگشته بودند یا آماده حرکت به طرف خط مقدم میشدند با اینکه با چشمهای خودمان نظارهگر این اتفاقات بودیم اما هنوز نمیتوانستیم باور کنیم دشمن تا این اندازه پیشروی کرده است. با سرعت از کنار پلیس راه کرمانشاه عبور کردیم که ناگهان با صحنه تعجب آور دیگری مواجه شدیم. درست چند متر جلوتر از پلیس راه، یک دستگاه تویوتا وانت مدل بالای نظامی چپ کرده بود. این نوع تویوتا در کشور ما وجود نداشت و ما برای اولین بار آن را میدیدیم. به محض ایستادن در کنار ماشین چپ شده چند نفر به ما نزدیک شدند و بیمقدمه شروع به تعریف کردند: این ماشین از درگیری تنگه چارزبر عبور و تا اینجا جلو آمده بود که توسط نیروهای خودی مورد هدف قرار گرفت. دیدن آن صحنه بیش از پیش بر تعجبمان افزود. بد جوری دلواپس بچههای واحد اطلاعات- عملیات و بقیه نیروهای مستقر در چارزبر بودیم. با چنان سرعتی به طرف مقر لشکر حرکت کردیم که در عرض 15 دقیقه وارد جادهای خاکی شدیم که ما را به محوطه اردوگاه میرساند. هنوز بیشتر از چند متر جاده را طی نکرده بودیم که یک گلوله خمپاره 60 در دو متری ماشین منفجر شد. انفجار خمپاره 60 آن هم در آن محل، نشان از نزدیکی بیش از حد دشمن به ما داشت. به محض ورود به داخل مقر، چند نفر از بچههای واحد با عجله از چادر بیرون آمدند و خودشان را به ما رساندند. عمواکبر با دیدن آنها پرسید: _ چه خبر شده؟ یکی از آنها که خود را آماده جواب دادن کرده بود گفت: _ منافقین حمله کردهاند و همه بچههای واحد هم به همراه بقیه نیروهای لشگر توی خط هستند. آقا سعید حرفش را قطع کرد و گفت: _ خط؟ خط کجا هست؟ او با شنیدن این سوال به پشت سرش نگاهی انداخت و با دست به ارتفاع بلندی اشاره کرد که در بالای اردوگاه قرار داشت. این کوه در حدفاصل جاده آسفالته با اردوگاه چارریز واقع شده بود. عمواکبر با ناراحتی پرسید: _ کسی هست ما را راهنمای کند تا... هنوز حرفش تمام نشده بود که آقا رضا خسته و خاکآلود از راه رسید. آقا رضا که بین نیروهای لشگر به رضا بسیجی معروف بود، یکی از نیروهای واحد اطلاعات_ عملیات بود که به تازگی از خط مقدم برمیگشت. او پس از دیدهبوسی با ما، بلافاصله آماده حرکت شد تا به عنوان راهنما ما را به سمت خط مقدم نیروهای خودی هدایت کند.
برچسبها: گلوله, منافقین, نجات, شهدای کازرون, نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 1 مرداد 1391
| نگاه به چشم سرباز صد ضربه شلاق داره
برچسبها: شهید, ادامه راه خون شهدا, شهادت, رزمنده, جانباز, خاطرات, ازادگان, کازرون, منتظر, شهدای کازرون, لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
|
لینک های مفید
موضوعات وبگاه
پیوندهای روزانه
»
آسمانی ها
» وبسایت فرمانده شهید قاسم زارع » وبسایت فرمانده شهید عباس اسلامی » پایگاه فرهنگی مذهبی علویون » گالری عکس شهدا،رزمندگان و جانبازان » ابزارهای وب شهدای کازرون » بانک جامع احادیث و روایات نماز » بچه های آسمانی » آپلود سنتر رایگان ستارگان هدایت » کدها و قالب های مذهبی رایگان » بانک جامع احادیث و روایات » شاهد نیوز کازرون خبر سیاسی مذهبی » شهود عشق » سایت ستارگان هدایت » گالری عکس شهدای شهرستان کازرون » گالری عکس تندیس عشق » شهدای شلمچه » کلیپ صوتی تصویری شهداشرمنده ایم » سایت جامع شهدای کازرون برچسب ها
|