از اول هم بهمان گفتهاند که نگاه کردن تو چشم سرباز، صد ضربه کابل جریمه دارد. برای همین همیشه مواظب بودم یک وقت چشمم تو چشم هیچ کدام از سربازها نیفتد.
سالهای اسارت و گذراندن انواع شکنجه های گوناگون توان آدمی زاد را میگیرد. اما آنچه باعث مقاومت میشود پیمانی است که با خدا خود و رهبر و مردم میهن خود بسته ای. آنچه پیش روی شماست نمونه بارزی از این موضوع است:
زل میزنم تو چشمهاش و میگویم: «برای چه ما را میبرید بازجویی؟ ما که کاری نکردیم.» جوابم را نمیدهد. اولین بار است متوجه میشوم چشمانش قهوهای روشن است. راستش را بخواهید تا حال جرأت نکردهام صاف تو چشمهاش نگاه کنم.
از اول هم بهمان گفتهاند که نگاه کردن تو چشم سرباز، صد ضربه کابل جریمه دارد. برای همین همیشه مواظب بودم یک وقت چشمم تو چشم هیچ کدام از سربازها نیفتد. ضربالمثل دور از شتر بخواب، خواب آشفته نبین، همیشه ورد زبان ننه خدابیامرزم بود. از بس که ننه تکرارش میکرد، من هم خیلی بهاش اعتقاد پیدا کرده بودم. الحق هر که گفته باید لب و دهانش را طلا بگیرند. تو این چهاردیواری، خوب میفهمم که چه گفته.
انگار سرباز حواسش نیست که چشم در چشمش شدهام. فقط میگوید: «یا الله، راه بیفتید.» دوازده نفری میشویم. آرام و پشت سر هم از آسایشگاه میآییم بیرون. آفتاب وسط آسمان است. نور چشمهایم را میزند. سربازی ایستاده زیر طاق آجری و کوتاه ساختمان ستاد. کمی بالاتر به بلندای دو متر، میله آهنی پرچم سه ستاره عراق، جوش شده به یکی از پنجرههای طبقه دوم ساختمان. اتاق بازجویی در زیرزمین ساختمان ستاد است. تنها محفظه آن دو پنجره کوچک است با نردههای شطرنجی.
پلهها را رد میکنیم و میرویم داخل زیرزمین. بوی نم و کهنگی میآید. آجرهای چهاردیواری را تا کمر شوره سفید پوشانده. به ردیف میایستیم کنار دیوار. دو در چوبی و بزرگ تو اتاق است.
ستوان سلمان نشسته پشت میز چوبی و زهوار در رفتهاش. مثل همیشه سیگاری لای انگشتانش است. فلاسکی چای با استکان و قندان روی میز است. تعدادی پاکت نامه هم. ستوان پاهایش را گذاشته رو میز. سیگار را نصفه و نیمه لِه میکند تو جاسیگاری. از بس که ته سیگار داخلش لِه شده، میخواهد سرریز شود. میرود طرف یکی از درها. آن را باز میکند و میگوید: «بروید تو.» راهرویی با طول پنج متر، که در انتهای آن یک در چوبی دیگر دیده میشود. دو نگهبان نشستهاند دو طرف در. نمیدانم چه فکری تو کله ستوان چرخ میزند. نفر اول هستم و دلشورهام از همه بیشتر. ستوان نهیبم میزند: «چرا ایستادی؟ جان بکن جانور!»
تو دلم انگار رخت میشویند. میدانم نقشهای برایمان کشیدهاند. به روی خودم نمیآورم و مردد قدم میگذارم جلو. پام که میخورد داخل، نگهبان سمت راست سیلی محکمی میخواباند تو گوشم. تا میآیم به خودم بجنبم، نگهبان سمت چپ سیلی دوم را حوالهام میکند. سر میخورم. نمیتوانم روی پایم بند شوم و با سر میخورم زمین. میخواهم بلند شوم. حس میکنم کف راهرو لیز است. دست میکشم. با صابون آن را لیز کردهاند.
به سختی از زمین کنده میشوم. در ته راهرو باز میشود و ستوان صدایم میزند. میخواهد بروم تو اتاق روبهرو. نمیدانم چطور آن جا پیدایش شد. از تعجب میخواهد شاخم بزند بیرون. اجازه نمیدهند دست بگیرم به دیوار. نیمه راه دوباره میخورم زمین. آرام بلند میشوم و این بار احتیاط بیشتری میکنم.
ستوان خود را از جلو در میکشد کنار. میروم داخل و میایستم گوشهای. بچهها، یکی یکی کاشیهای لغزنده را رد میکنند و میآیند تو اتاق. هر دوازده نفرمان به خط ایستادهایم. ستوان میان در ایستاده و دارد با نگهبان حرف میزند. آرام کنار گوش قاسم میگویم: «ستوان که تو اتاق آن طرف راهرو بود، چطور این جا ظاهر شد؟»
ـ گمانم دری که تو آن اتاق بود، از پشت به این اتاق راه دارد. از آن جا آمد.
یکی از درهای داخل اتاق باز میشود. هر دو نگهبان و سرباز میآیند تو.
دست شیطان را از پشت بستهاند. فکر این را هم کردهاند که خودشان راهی برای رفت و آمد داشته باشند. ستوان میایستد رو به رویم و میگوید: «از همین اول شروع میکنیم. اسمت چیست؟» میخواهم از بوی دهانش بالا بیاورم. حتم دارم ناهارش را با سیر خورده. میگویم: «علی سلمانی.» سر تکان میدهد و میگوید: «سه نفر، سه نفر به پشت بخوابید و پاها را بگذارید به دیوار.» برایم یقین میشود که میخواهند فلکمان کنند. هر چه گفت، میکنیم. نگهبانها و سرباز با کابل میزنند کف پایمان. درد تا مغز استخوانم راه میکشد. انگار تمام تنم را سیخ میزنند. دندانهایم را فشار میدهم روی هم. ستوان ایستاده بالای سرمان. دارد به سیگارش پُک میزند. از وقتی که آمدهایم این جا، پنجمین سیگار است که دود میکند. نگهبان میکوبد کف پایم و زیر لب میشمارد.
ـ اثنا و ثلاثون!
وراجیهای وقت و بیوقت ستوان باعث میشود گاه حساب شمارش از دستش دربرود؛ اما از همان جا که شک کرده، دنبالهاش را میگیرد. خدا پدرش را بیامرزد که از نو میشمارد.
ـ خمسه و ثلاثون.
نگهبان این را میگوید و دست از زدن میکشد. به حساب خودش سی و پنج ضربه را زده. کف پایم جزّ جز میکند. انگار یک منقل زغال سرخ شده ریختهاند کف پایم، نوبت سه نفر بعد میشود. ستوان میرود و مینشیند پشت میزش. سیگاری از تو پاکت میکشد بیرون و شعله کبریت را دامنگیر میکند.
فلک بچهها تمام شده. ستوان تکانی به هیکل دیلاقش میدهد و از رو صندلی بلند میشود. ما را به دو دسته چهارتایی تقسیم میکند و میگوید: «به صورت ضربدر بخوابید رو هم و با فرمان من خیلی سریع از جا بلند شوید. هر کسی دیر بجنبد، دوباره فلکش میکنم.» حسابی لجم گرفته. دلم میخواهد بپرم و خرخرهاش را بجوم. آن قدر بزنم تو سرش که به غش و ضعف بیفتد و دیگر فکرهای عجیب و غریب به مغزش راه پیدا نکند. بیشتر دلم میسوزد برای قاسم.
ستوان نمیداند روزگاری تو دو محله پایینتر از محله ما، برای خودش بزن بهادری بود. حالا افتاده زیر دست این از خدا بیخبر و این گونه باهاش تا میکند. آخ که چقدر دلم لک زده برای بر و بچههای ولایتمان. با صدای ستوان به خودم میآیم.
ـ سلمانی حواست کجاست. زود باش بخواب زمین.
ناچار سینه میچسبانم زمین. سه نفر دیگر هم به صورت ضربدر میافتند رویم. فشار زیادی رو قفسه سینه و کمرم است. خدا خدا میکنم زودتر ستوان دستور بلند شدن را بدهد. انگار از قصد معطل میکند. میرود طرف فلاسک و مینشیند به چای خوردن.
از زور فشار قفسه سینهام میخواهد خرد شود. ستوان استکان خالی را میگذارد رو میز و به طور غافلگیر کنندهای دستور بلند شدن میدهد. خوشبختانه سرعت عمل بچهها خوب است و بدون معطلی بلند میشویم. آرزو میکنم زودتر مرخصمان کند برویم پی کارمان.
میرود سمت یکی از درها. آن را باز میکند و میگوید: «هر دوازده نفرتان بروید این تو». گردن میکشم. دستشویی است. چیزی حدود یک متر در یک متر و نیم. یکییکی میرویم تو. ایستادهایم تنگ هم. صورت به صورت. جای نه نفر بیشتر را ندارد. نگهبانها به هر ضرب و زوری که شده آن سه نفر دیگر را هم هُل میدهند داخل. فشار آن قدر زیاد است که صورتهایمان چسبیده به هم. نمیتوانم کوچکترین تکانی به خودم بدهم. قفسه سینهام میخواهد له شود. نفس کشیدن برایم سخت است.
یک ربع ساعت گذشته که برای باز شدن چفت درمیآید. مثل چیزی که بترکد و دل و رودهاش بریزد بیرون، در تا آخر هل میخورد و بچهها میریزند بیرون. افتادهاند رو هم. سرباز و نگهبانها قاه قاه میخندند. چشمهایم اتاق را زیر و رو میکند. ستوان را نمیبینم. به خیالم قائله همین جا تمام شده. سرباز میگوید: «بروید تو محوطه.» کف پایم میسوزد. به سختی قدم برمیدارم. سرباز و نگهبانها پا به پایمان میآیند. رو به روی اتاق بازجویی کمی آن طرفتر، در اتاقی را باز میکند و هر دوازده نفرمان را میفرستد داخل. این جا قابل تحملتر است. فضایی در ابعاد سه متر در سهمتر. لااقل دیگر نمیچسبیم به هم.
***
از لای درز در میفهمم که سپیده زده. دلم دارد از گرسنگی ضعف میرود. تشنگی هم حسابی فشار میآورد. نمیتوانم بایستم سرپا. بچهها هم. پاهایم ورم کرده است. تو همان فضای تنگ و ترش تیمم میکنیم و نمازمان را میخوانیم. بچهها بعد از نماز میخوابند. سرم را تکیه میدهم به دیوار و پلک میگذارم رو هم. خواب به چشمم نمیآید. فکری میشوم. نمیدانم چکار کردهایم که حالا این جاییم.
صدای باز شدن قفل میپیچد زیر گوشم. سرباز لای در را باز میکند و میرود کنار. بچهها پلک میگشایند. هیکل دیلاق و زیرپتویی ستوان تو چهارچوب در جا میگیرد. سینه صاف میکند و میگوید: «دیگر حق ندارید تو نامههایی که برای خانوادههایتان مینویسید از کارکردنتان و چگونه سردرآوردن روزهای اسارت بنویسید. از جانمان چه میخواهید؟ چرا این نامهها را مینویسید؟ ما که به شما غذا، امکانات ورزشی و هر چه که لازم دارید، میدهیم. بروید و زندگی بیسر و صدایی داشته باشید. خدا را شکر کنید که اسیر ما هستید. اگر اسیر اسرائیل بودید، چه میکردید؟»
راهش را میکشد و میرود طرف ساختمان ستاد. سرباز میگوید: «وقت هواخوری است.» میآییم بیرون. بچههای آسایشگاه ما، برای هواخوری آمدهاند تو محوطه. همه ایستادهاند به تماشا.
|