ادامه راه خون شهدای کازرون
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
تبلیغات
شهدای کازرون
ارتباط با مدیر
نام :
ایمیل:
موضوع:
پیغام :
نویسندگان وبگاه
آرشیو مطالب
دیگر امکانات

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 74
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 75
بازدید ماه : 963
بازدید کل : 83159
تعداد مطالب : 219
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

ابزار های وب مذهبی رایگان شهدای کازرون


ابزار مذهبی وبلاگ شهدای کازرون
شهدای کازرون مرجع قالب های مذهبی رایگان توضیح توضیح توضیح توضیح
محل تبلیغات شما
سه شهید جدانشدنی
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 25 تير 1391 |

3شهید جدانشدنی

زمانی که اسرا می‌آمدند، بسیار منتظر ماندم تا مرتضی هم بیاید. فکر می‌کردم که بالاخره روزی باز خواهد گشت اما نیامد تا این که در ماه رمضان سال 73 بعد از هشت سال انتظار پیکرش که تنها از آن چند قطعه استخوان باقی مانده بود، به همراه پیکر چند تن از دوستانش بازگشت.

صحبت‌های بالا بخشی از درددل‌های حاج محمدتقی داودآبادی، پدر شهید «مرتضی و جانباز مجتبی داودآبادی» در گفت‌و‌گو با خبرنگار سرویس «فرهنگ حماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) است.

داودآبادی صحبت‌هایش را این گونه ادامه می‌دهد: در دوران ستمشاهی برای این که مردم به نوعی مخالفت خود را نسبت به حکومت طاغوت نشان دهند، در راهپیمایی‌های محلی و گسترده تهران شرکت می‌کردند. در یکی از همان روزها که از سوی انقلابیون اعلام راهپیمایی شده بود، من و برادر همسرم نیز در‌ آن راهپیمایی شرکت کردیم. در راه فرزند بزرگم، مجتبی را که 10 ساله بود، دیدیم. وقتی از او پرسیدم که چرا در راهپیمایی شرکت کرده‌ای، پاسخ داد: یکی از دوستانم را گارد شاهنشاهی با ضرب گلوله در راهپیمایی به شهادت رسانده‌ و اکنون برای آن که انتقام او را بگیرم، در راهپیمایی شرکت کرده‌ام.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز فعالیت منافقین، فرزندانم برای پاسداری و برقراری امنیت محله به عضویت پایگاه بسیج مسجد حضرت ولی عصر (عج) در آمدند و شب‌ها پاس می‌دادند. با آغاز جنگ تحمیلی، من و فرزندانم به جبهه اعزام شدیم. حضورمان در مناطق عملیاتی به گونه‌ای بود که یا من به همراه یکی از پسرانم در جبهه حضور داشتم یا هر دو فرزندانم که اختلاف سنی‌شان دو سال و نیم بو،د در مناطق عملیاتی حاضر می‌شدند. چون فرمان امام راحل بود، آن حضور در جبهه را یک وظیفه قلمداد می‌کردیم.

شهید دواود آبادی در لباس غواصی

پدر بزرگم مجتبی که متولد سال 45 است به مدت چهار سال و نیم در جبهه حضور داشت و دو بار مجروح شد. یک بار گلوله «دوشکا» به پایش اصابت کرده بود و بار دیگر هم در «فاو» شیمیایی شده بود. روزی که از ناحیه پا مجروح شده بود، برای آن که ما متوجه مجروحیتش نشویم، ابتدا در بیمارستانی در شهر قم بستری می‌شود و سپس او را به بیمارستان «17 شهریور تهران» که در خیابان تهران نو قرار داشت، منتقل می‌کنند.

از منطقه به تهران آمدم و متوجه شدم که مجتبی مجروح شده است. وقتی به عیادت او رفتم، متوجه شدم پسرم تنها مجروح جنگی‌ است که در آن بیمارستان بستری شده است. وقتی داخل اتاقش شدم، به شوخی گفتم: «به به! پس چرا از عراقی‌ها خوردی؟» این رفتارم باعث شده بود تا دیگر بیماران متعجب شوند و بعد از رفتن من از مجتبی بپرسند که این مرد که بود؟

برای اولین بار در سال 61 از طرف لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) و گردان «القارعه» به جبهه رفتم و در عملیات «بیت‌المقدس» شرکت کردم. اوایل سال 64 در جبهه غرب و در مهران حضور یافتم و در اواخر سال 64 نیز در عملیات «فاو» به دلیل این که از پیش دوره‌های هدایت توپ را گذرانده بودم، به عنوان هدایت‌کننده و گاهی هم طناب‌کش توپ 122 میلیمتری انجام وظیفه می‌کردم. مجتبی نیز در فاو بود اما هرگز در این مدت که ما در آنجا بودیم همدیگر را ندیدیم.

پس از تصرف «فاو» رزمندگان توانستند تعداد زیادی تانک و توپ به غنیمت بگیرند زیرا دشمن مجبور به عقب‌نشینی شده بود و پذیرش این که رزمندگان ایرانی قسمتی از خاک عراق را به تصرف خود در بیاورند برایشان بسیار دشوار بود و به همین خاطر فاو را زیر آتش سنگین توپخانه‌های خود قرار داده بود. یادم می‌آید در یکی از آن روزها چند تن از هم‌رزمانم هنگامی که مهمات توپخانه را برایمان می‌آوردند، در جاده «خورعبدالله» مورد اصابت توپخانه دشمن قرار گرفتند و در آتش سوختند و شهید شدند.

در منطقه عملیاتی «فاو»، تحمل شرایط بسیار دشوار بود. یادش بخیر. روزی یکی از فرماندهان آمد و گفت: «16 داوطلب را برای انجام کاری نیاز داریم. من به همراه یکی دیگر از دوستانم که سنمان نسبت به دیگر رزمندگان بالاتر بود، در ابتدا داوطلب شدیم و با این کار چند تن دیگر از رزمندگان دیگر هم روحیه گرفتند و داوطلب شدند. به ما ماموریت دادند در جاده «خسرو‌آباد» که نزدیکی رود اروند است، چند سوله کوچک به عنوان سنگر بسازیم. پیت‌های فلزی، ورقه‌های هلالی و «گِل» باتلاق مصالح ما برای ساختن سنگر بودند و به فاصله هر سه کیلومتر چهار تن مشغول این کار بودند. بعد از این که کار ساختن سنگرها به پایان رسید، شبانه برایمان تجهیزات توپخانه و مهمات آوردند و از روز بعدش نیز تحرکات رزمندگان افزایش یافت و برای آن که اوضاع را عادی جلوه دهند، رفت‌‌وآمد رزمندگان بیشتر شده بود چرا که قرار بود عملیات فاو انجام شود.

 

وقتی مرتضی می‌دید که دوستانش، من و برادرش به جبهه می‌رویم، تصمیم گرفت که به جبهه اعزام شود. برای اولین بار او با دستکاری شناسنامه‌اش در سن 14 سالگی توانست از طرف جهاد به جبهه اعزام شود. هنگامی که مدیرش از تصمیم او آگاه شد، از مرتضی خواست تا مادرش به مدرسه بیاید. او آن موقع در مدرسه شهید چمران یا 17 شهریور فعلی که در نزدیکی پایانه خاوران است، تحصیل می‌کرد.

مادر شهید مرتضی داودآبادی در این باره می‌گوید: درس مرتضی بسیار عالی بود و مدیرش به این خاطر قصد داشت تا ما او را از جبهه رفتن منصرف کنیم اما مرتضی تصمیمش را گرفته بود و قبل از آن که من به مدرسه بیایم، به من گفته بود که هدفش از جبهه رفتن دفاع از اسلام و امام است. هنگامی که به اتاق مدیرش رفت، گفت: آیا راضی هستی مرتضی به جبهه برود؟ بدون مکث گفتم: چرا راضی نباشم؟ مدیر مدرسه باز ادامه داد و گفت: چرا باید بچه‌های پایین شهر به جبهه بروند و آن‌ها که در بالای شهر زندگی می‌کنند، نروند؟ من به او پاسخ دادم: خون مرتضی از دیگر رزمندگان رنگین‌تر نیست، من راضی هستم برود. مدیر سکوت کرد. مرتضی صدایمان را از پشت در می‌شنید. هنگامی که از اتاق مدیر خارج شدم با دستش به شانه‌ام زد و گفت: «مامان واقعا به تو می‌آید که مادر شهید باشی».

پدر شهید «مرتضی داودآبادی» در ادامه سخنان همسرش می‌گوید: جنگ خیلی بد است، اما جنگ عراق علیه ایران به معنای حقیقی کلمه دانشگاه است. ای کاش جوانان این نسل که برخی از آن‌ها تحت تاثیر تبلیغات غرب هستند، شرایط ایران را پیش از پیروزی انقلاب و در زمان جنگ تحمیلی می‌دیدند؛ می‌دیدند که چگونه توانستیم با تمام مشکلات کنار بیایم. بسیاری از کشورها که در آن‌ها خیزش اسلامی روی داده است الگو و مبنای حرکت‌‌های اعتراضی‌شان را ایران اسلامی قرار داده‌اند.

مرتضی برای آن که به جبهه برود، در پادگان «حر» که در «قرچک» ورامین قرار دارد، دوره‌های آموزش نظامی را گذارند و سپس از طرف لشکر 27 محمد رسول الله و گردان «عمار» به جنوب اعزام شد. سه ماه در جبهه ماند و بازگشت. برای آخرین بار سه ماه و 10 روز در جنوب بود تا این که با تلفن محل کارم تماس گرفت. در آن موقع من کارمند آموزش‌و‌پرورش بودم. دلیل تاخیر آمدنش را از او پرسیدم، توضیح داد: در حال گذراندن دوره آموزش خاصی است. اما من با توجه به این که خودم در جبهه حضور داشته می‌دانستم که شاید عملیاتی در حال طرح‌ریزی است. سپس از او اوضاع درسش را جویا شدم و گفت: درسش را می‌خواند.

چند روز بعد، عملیات کربلای 5 در منطقه عملیاتی شلمچه آغاز شد. به گفته دوستانش، در یکی از شب‌ها مهماتشان تمام می‌شود و بچه‌ها در محاصره تانک‌های عراقی گرفتار می‌شوند. او برای آن که به عقب بازمی‌گردد تا مهمات به همراه خود بیاورد، از سنگر بیرون می‌آید و اشتباها به طرف کانالی که به سمت عراقی‌ها می‌رود اما رزمندگان به او می‌گویند راه اشتباه می‌روی و بعد، از داخل آن کانال خارج می‌شود و به داخل کانال دیگری می‌رود. از آن موقع به بعد دوستانش دیگر او را ندیدند و خبری هم از او نداشتند.

پدر شهید داودآبادی- نشسته از چپ نفر اول

از پشت بی‌سیم به دوستش رضا پیرهادی خبر می‌دهد که مرتضی در راه است که مهمات بیاورد. رضا پیرهادی نیز که در عقب خط بود برای آن که مهمات را به مرتضی برساند، با یک خودرو «تویوتا» پر از مهمات به سمت خط حرکت می‌کند اما دشمن آن را با خمپاره هدف می‌گیرد و رضا پیرهادی نیز شهید می‌شود.

به دیدار «مهدی فاتحی» که در بیمارستان امام حسین (ع) بستری بود رفتم و از او احوال بچه‌ها را پرسیدم. مهدی فاتحی در جواب گفت: از گردان عمار تنها تعدادی مجروح به عقب بازگشتند و بیشتر بچه‌ها شهید شدند. برادرزاده‌ام، «مجید داودآبادی» که در گردان حمزه بود، به ملاقات مهدی فاتحی آمد.

از او هم احوال بچه‌ها را پرسیدم. او می‌دانست که مرتضی شهید شده اما نگفت و پیشنهاد داد که با هم به وزارت بهداری برویم. در آنجا هم خبری از مرتضی نبود تا این که در ماه رمضان سال 73 اعلام کردند پیکر 3000 شهید کشف شده است.

پیکر شهید محمدحسین احمدوند، مرتضی داودآبادی و رضا پیرهادی که از زمان نوجوانی با یکدیگر دوستان صمیمی بودند هم جزو آن‌ها بود. این سه شهید هیچ‌گاه از یکدیگر جدا نمی‌شدند و هر کجا که می‌خواستند بروند همراه یکدیگر بودند. هنگامی که پیکر پاکشان از معراج شهدا به پایگاه بسیج مسجد حضرت ولی عصر(عج) که در بلوار ابوذر واقع است، منتقل شد برای آن که مادران شهدا بتوانند با فرزندان شهیدشان آخرین وداع را به عمل آورند، مدت زمان مشخصی را به آن‌ها اختصاص داده بودند.

مادر شهید داودآبادی می‌گوید: از پیکر فرزندم تنها چند استخوان باقی مانده بود و هنگامی که آن را دیدم، برای تبرک یک تکه از استخوان‌ها را بر روی چشمانم قرار دادم و خدا را شکر کردم که هشت سال چشم‌انتظاری با آمدن پیکر پاکش به پایان رسید.

 

برش‌هایی از زندگی شهید به روایت مادرش

 

یادش به خیر، نوجوان بود برای آن که در بمباران به ما آسیبی نرسد، می‌گفت: هنگامی که به زیرزمین می‌روید نگران نباشید من از بالای در به داخل می‌آیم تا شما تنها نباشید. در آن موقع زیرزمین منزلمان به عنوان پناهگاه استفاده می‌شد

روزی پدرش برایش کفش کتانی خریده بود تا بپوشد چرا که کتانی‌اش کهنه شده بود اما از پوشیدن آن خودداری کرد و به پدرش گفت: بهتر است چند روز این پای شما باشد. هنگامی که کهنه شد به من بدهید. در آن زمان برخی از خانواده‌های محل اوضاع مالی خوبی نداشتند. به همین دلیل دوست نداشت آن کتانی را بپوشد. این تنها رفتار او نبود. بار دیگر هم که همسرم برای هردوی‌شان یعنی مجتبی و مرتضی شلوار خریده بود، آن را نپوشیدند؛ فقط به این خاطر که اتو داشت و ممکن بود بعضی از دوستانش ناراحت شوند. آن شلوار را بعد از شهادتش به یکی از دوستانش دادیم.

روزی یک دست مرتضی بر اثر زمین خوردن با دوچرخه شکسته بود و دکتر دستور داده بود که دستش باید 45 روز در گچ بماند. یک ماه بیشتر نگذشته بود که به خانه آمد و گچ دستش را باز کرد چرا که روز بعدش قرار بود به جبهه اعزام شود. در جبهه کردستان نیز پایش در لای شکاف صخره‌ای گیر کرده بود و در اثر آن آسیب دیده بود. هنگامی که می‌خواهند او را به تهران منتقل کنند مخالفت می‌کند تا این که او را در بیمارستانی در کرمانشاه بستری می‌کنند. وقتی به او می‌گویند تو نمی‌توانی در کرمانشاه بمانی، می‌گوید: به رزمندگان آب می‌دهم و یا پوتین‌هایشان را واکس می‌زنم، آن‌ها هم قبول می‌کنند.

حاج تقی داودآبادی برای تکمیل حرف‌های همسرش درباره اخلاق فرزند شهیدش می‌گوید: او بسیار خوش‌اخلاق بود و با سن کمش مدیریت خوبی داشت و هیچ‌گاه در رعایت دستورات اسلام غفلت نمی‌کرد.

من نمی‌دانستم که مرتضی غواص خوبی است تا این که روزی حاج مهدی فاتحی که از پاسداران محله‌مان بود، به من گفت: مرتضی غواصی بسیار خوبی دارد. فوتبال به خوبی بازی می‌کرد و هر جا که نیاز به دیوار نویسی بود او به خاطر خط خوبش آن را انجام می‌داد و در برپایی نمایشگاه‌هایی که به مناسبت هفته دفاع مقدس و یا 22 بهمن بود برای دیوارچینی، بنایی می‌کرد.

مرتضی داودآبادی در روز 21 دی ماه سال 65 در «عملیات کربلای 5 » به شهادت رسید و پیکر پاکش در قطعه 50 بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: سه شهید جدانشدنی, ادامه راه خون شهدای کازرون, شهدا, رزمندگان, جانبازان, منتظر, شهدای کازرون,
ای تاریخ بنویس بر سر یاران خمینی (ره) چه گذشت + عکس
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در شنبه 17 تير 1391 |

 

ای تاریخ بنویس بر سر یاران خمینی (ره) چه گذشت + عکس
روایتی از زندگی دشوار یک جانباز شیمیایی/ وقتی دو فرزند هم بخاطر پدر شیمیایی می‌شوند

گروه استان‏ها- گلستان: جانباز است آن هم از نوع شیمیایی که بیش از 50 درصدش را بنیاد شهید تایید کرده است، با دو فرزند دلبند و همسر مهربانش که عوارض شیمیایی آنها را هم در برگرفته است، نمی‏داند به درد خودش برسد با فرزندانش؛ با یاد دوستان شهیدش و تصویر امام و آقا که کنارش گذاشته خوش است.

امان از  آیین‏نامه و قانون اگر خروجی‏اش به درمان دردهای چند لایه یاران خمینی (ره) نینجامد. به بنیاد شهید چه ربطی دارد که فرزندان یک جانباز شیمیایی که پیش از شهادت پدر عوارض جنگ را از او به ارث برده‏اند؟ اصلا می‏خواست ازدواج نکند ...
 
می‌گفت 10 سال بعد از اینکه جانباز شدم ازدواج نکردم که نکند فرزندانم به عوارض ناشی از شیمیایی شدنم مبتلا شوند اما خدا می‌خواست که به واسطه فرزندانم هم امتحان شوم. 
 
بنیاد شهید مصوبه‏ای دارد که جانبازان شاغل باید مشکل درمانی خود را از طریق محل کار خود حل کنند. خودش کارمند تامین اجتماعی بوده است اما حالا هزینه درمان خودش و فرزندانش بین بنیاد و شهید و اداره تامین اجتماعی سرگردان است.
 
می‏گفت وقتی به خانه‏شان رفتم، دیدم که هیچ کدام از اعضای خانواده رمقی به تن ندارند، جویای این  وضعیت شدم، گفتند که چند وقتی است کپسول اکسیژن تمام شده است، پرسیدم: مگر کپسول اضافی ندارید؟ پاسخ دادند: داریم، اما چون در "زیر زمین" است کسی را نداریم که توان آوردن و به کار اندازی آن را داشته باشد...
 
می‏گوید: ديگر حتي همان جلوي در هم كسي به ديدنمان نمی‏آید. ديگر تماشايي نيستيم. شايد هم فراموش شديم... 
 
روزي يك ساعت از عمرش را باید زير كپسول سپری کند، اكسيژن در خانه‏شان غنيمت است! می‏گوید: نوبتي نفس مي‌كشيم، زير كپسول!
  
حالا دو پسر دارد که هر دو مبتلا به تومور مغزی شده‏اند و همسری که او هم تحفه‏ای از عوارض شیمیایی همسرش دارد، همسری که دبیر دبیرستان بود اما مجبور شد تا خود را بازخرید کند و عرصه معلمی را با پرستاری از شوهر و فرزندانش عوض نماید.
 
با هر سرفه‏ای که می‏‏کند، یکی از تاول‏های بدنش سر باز می‏کند و  خس خس  سینه با سوزش  بدنش توامان آتش به جانش می‏نشاند.
 
یعقوب دیلم همان رزمنده نوجوان  که تمام هستی‏اش را در آستانه دلش قربانی کرد امروز قربانی برخی قوانین شده است.
 
شرح فداکاری‏های او
 
شرح فداکاری‏های او در دوران دفاع مقدس در کتابی با عنوان "زود پرستو شو بیا" به قلم: غلامعلی نسائی که بتازگی در اولین همایش انتخاب کتاب سال، توسط اراده کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان گلستان، به عنوان کتاب برتر شناخته شده است، به رشته تحریر درآمده است. کتابی که در آن چهارده خاطره از جانبازان شیمیایی بیان شده است که هر یک امروز با مشکلات فراوانی گرفتارند. 
 
در بخشی از این کتاب خاطرات این جانباز مظلوم شیمیایی تحت عنوان " هیچ کس مرا نبوسید؛ حتی دوستانم."  آمده که در ادامه می آید:
 
فرمانده روي تل خاكي رفت و شروع كرد: مي‌خوام يك خبر بدي به شما بدم. دل‌ها همه ريخت. همه ساكت بودند. كسي جم نمي‌خورد. نمي‌دانم چگونه اين خبرو بدم. شما آمديد و دلتان را براي خدا روانه بهشت كرديد. تا همين‌جا هم كه آمديد اجرتان را بردين. كار خودتان را كرديد. تا اطلاع بعدي عمليات لغو شده و چند روز ديگه ان‌شاء الله... خيلي مختصر و كوتاه حرف زد و پايين آمد. 
 
بچه‌ها ناراحت و دلگير بودند. صف‌ها به هم خورد. حوصله‌ها ناگهان سر رفت. هركه پيش خودش نق مي‌زد. آخه اگه بنا بود بخوريم، بخوابيم... چند وقته داريم مال بيت‌المال مي‌خوريم. همين‌طوري بي‌هدف. اين كه نشد. بعضي‌ها هم راضي بودن به رضاي خدا. البته فقط حوصله‌ها سر رفته بود، همين. مثل اين‌كه توي يك صف منتظر گرفتن چيزي باشي، بعد يك مرتبه بگن آقا تمام شد، بريد. حال همه گرفته شد. بد جوري بچه‌ها ناراحت شدن. دمغ و خسته و نااميد، رفتند داخل سنگر‌ها. بعضي‌ها هم رفتند بالاي كوه، لب چشمه. من رفتم داخل سنگر. سيد صادق هم آمد. كتري را گذاشتم تا چاي بخوريم. حمايلم را باز كردم و توي سنگر دراز كشيدم. صادق هم دراز كشيد. نه من نه صادق، يك كلمه حرف نمي‌زديم. چند دقيقه همين‌طور گذشت. هنوز كتري جوش نيامده بود. ناگهان احساس كردم صدايي از دور دست به گوشم خورد. از جا پريدم و دست صادق را گرفتم. به سرعت صادق را هم كشيدم از سنگر بيرون. صادق گفت: چه شده؟ ديوانه شدي؟ گفتم دلم يه هوايي داره. يه صدايي تو گوشم پيچيد. جلوي سنگر ايستادم. صادق هم كنارم. گفت: ديوانه كله خراب، بريم بابا. بريم چايي. سرم درد مي‌كنه. خسته‌ام يعقوب. بچه‌ها خيلي آرام بيرون قدم مي‌زدند. بعضي‌ها هم دور هم نشسته بودن و حرف مي‌زدند. به آسمان نگاه كردم. ابرهاي سفيد، تكه تكه در آسمان معلق بودند. تمام آسمان را ورانداز كردم. هيچ چيزي پيدا نبود. صادق گفت: دنبال چي مي‌گردي؟ گفتم: راستش توي سنگر كه دراز كشيده بودم، حس كردم صداي هواپيما و انفجار اومد. سيد گفت: خواب ديدي خير است ان‌شاءالله. ولي ناگهان باز همان صدا و باز همان انفجار در گوشم پيچيد: سيد! ديدي زدن؟ شنيدي؟ صداي هواپيما. صادق گفت: ول كن بابا. دستم را گرفت و كشيد داخل سنگر. من هنوز چشم‌هايم آسمان را رصد مي‌كرد. يك پايم داخل سنگر بود و يكي بيرون و سرم هنوز به آسمان كه خودم را بيرون سنگر ول كردم. گفتم: بيا اومدن. بچه‌ها همه حيران و ويران به آسمان نگاه مي‌كردن: نه، خودي نيست. سيد رفت روي تل خاكي و شروع به داد و فرياد: بچه‌ها بريد سنگر بگيريد. عراقيا اومدن. عراقيا اومدن. طوري داد مي‌زد كه تا يك كيلو مترهم صداش مي‌رفت. 
 

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: ای تاریخ بنویس بر سر یاران خمینی (ره) چه گذشت + عکس, ادامه راه خون شهدای کازرون, شهدا, جانبازان, رزمندگان شیمیائی, منتظر,
حجاب در کلام شهید
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در پنج شنبه 17 فروردين 1391 |

 

امام خمینی(ره) :

این وصیت نامه هایی که این عزیزان می نویسند مطالعه کنید پنجاه سال عبادت کردید

و خداوند قبول کند، یک روز هم یکی از وصیت نامه ها را بگیرید ومطالعه کنید و فکر کنید

این وصیت نامه ها انسان را می لرزاند و بیدار می کند ...

بابامون شهید ابراهیم نجاتی :

از خواهرانم می خواهم با رعایت حجاب و مسائل دینی  و اسلامی مشت محکمی به

دهن دشمنان انقلاب بزنند

رئیس جمهور شهیدمحمدعلی رجایی:

خواهران ما درحالی که چادر  خود را محکم بر گرفته اند خود را هم چون فاطمه و زینب

حفظ می کنند و هدف دار در جامعه حاضر شده اند

شهید عبدالله محمودی :

و تو ای خواهر دینی ام چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است از خون سرخ

من کوبنده تر است

شهید رحیم نجفی :

خواهرم محبوب باش و باتقوا که شمائید که دشمن را با چادرهایتان و تقوایتان میکوشید

حجاب تو سنگر تو است تو از داخل حجاب دشمن را می بینی ودشمن تورا نمی بیند

شهیدمحمد کریم غفرانی :

حفظ حجاب همچون  جهاد در راه خدا است

شهید حمید رضا نظام:

خواهرم از بی حجابی است اگر عمر گل کم است و نهفته باش و همیشه گل باش

شهید سید محمد تقی میرغفوریان:

از تمام خواهران می خواهم که حجاب این لباس رزم را حافظ باشند

شهید صادق مهدی پور :

یک دختر نجیب باید با حجاب باشد

شهید بهرام یادگاری :

خواهرم حجاب تو مشت محکمی بر دهان منافقین و دشمنان اسلام می زند

شهید حمید رستمی :

به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س)قسمتان می دهم حجاب را حجاب را حجاب

را رعایت کنید

شهید علی اصغر پور فرح ابادی :

خواهران مسلمان حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد برادران

مسلمان بی اعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خوهران خواهد شد

شهید علی رضائیان : شما خواهرانم و مادرانم :

حجاب شما جامعه را ازفساد به سوی معنویت وصفا میکشاند.

شهید علی روحی نجفی :

از خواهران گرامی خواهشمندم حجاب خودرا حفظ کنند زیرا حجاب خون بهای

شهیدان است

شهید غلامرضا عسگری :

مادرم ... من با حجاب و عزت نفس شما رشد پیدا کردم

شهید محمدحسن جعفرزاده :

ای خواهرم:قبل ازهرچیز استعمار از سیاهی چادر تو می ترسد تاازسرخی خون من

شهید محمد علی فرزانه:

خواهرم زینب گونه حجابت راکه کوبنده تر از خون من است حفظ کن

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: حجاب در کلام شهید, ادامه راه خون شهدای کازرون, منتظر,
لینک دوستان ما
» وب سایت دینی باشگاه صاحب الزمان
» شهداشرمنده ایم
» عنوان لینک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان راه خون شهدای کازرون و آدرس shk.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





درباره وبگاه

به وبلاگ ادامه راه خون شهدای کازرون خوش آمدید
موضوعات وبگاه
برچسب ها
طراح قالب
شهدای کازرون
.: طراحی و کدنویسی قالب : شهدای کازرون :.
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد.کپی برداری از مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است...