تبلیغات
ارتباط با مدیر
نویسندگان وبگاه
آرشیو مطالب
اسفند 1393دی 1393شهريور 1393مرداد 1393تير 1393فروردين 1393اسفند 1392بهمن 1392دی 1392آذر 1392آبان 1392مهر 1392شهريور 1392مرداد 1392تير 1392خرداد 1392ارديبهشت 1392فروردين 1392اسفند 1391بهمن 1391دی 1391آبان 1391مهر 1391شهريور 1391مرداد 1391تير 1391خرداد 1391ارديبهشت 1391فروردين 1391
دیگر امکانات
![]() ابزار مذهبی وبلاگ شهدای کازرون |
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 9 مهر 1391
|
خاطرات کیانوش گلزار راغب-1
خوردن صبحانه با طعم آزادی
صبح هجدهم شهریور 1361 اولین صبحانه آزادی را در پایگاه ژاندارمری خوردیم و ساعتی بعد با یک جیپ به پادگان ژاندارمری سردشت رفتیم. ![]()
آنچه میخوانید گوشهای است از خاطرات کیانوش گلزار راغب. ایشان مدتی را در کردستان و در دستان گروهک کومله اسیر بود و سپس آزاد شد. آنچه میخوانید مطلبی است بر گرفته از خاطرات ایشان که میگوید:
*اواخر شب به روستای پشتیبان رسیدیم و وارد مسجد شدیم. شام خوردیم و از شوق آزادی تا صبح میان خواب و بیداری بودیم. صبح زود کاک عمر خداحافظی کرد و به طرف زندان برگشت. صبحانه خوردیم و آماده حرکت شدیم. از کوچههای روستای پشتیبان گذشتیم و به دامنه کوهستان رسیدیم. چهار نگهبان مرد ما را همراهی میکردند.
ناگهان متوجه ورود دستهای نیروی مسلح دختر از روبهرو شدیم. گروهی از آنها جدا شدند و به سمت مقر رفتند و سه نفر از دخترها به طرف ما آمدند. من بیاختیار منتظر دیدن «شیلان» بین آنها بودم. دخترها با فاصلهای مشخص پشت سر ما حرکت میکردند و به ما نزدیک نمیشدند ولی اوضاع را تحت نظر داشتند.
در طول راه فکرهای زیادی از سرم میگذشت. فکر میکردم داداش نبات بغل دستم ایستاده و با هم به سمت خانه میرویم. از طرف دیگری حضور شیلان را در نزدیکیام حس میکردم. سرم را به این سو و آن سو میچرخاندم تا شاید لبخندش را ببینم. صدای پولکهای روسری یاسی رنگ و گلبهیاش توی گوشم میپیچید؛ مطمئن بودم او هم آزادی مرا با خوشحالی مینگرد. او نقش عجیبی در سرنوشت من داشت. در روزهای اسارت بارها و بارها یادش آرامم کرده بود. اما در عین حال غم و اندهش آزارم میداد و دلم مالامال از دردش بود. حالات متغیر و نگاههای جستوجوگر و درون نا آرامش، موجب عذابم بود.
مسیرهای پرپیچ و خم جادههای مالرو را با حرکات زیگزالی طی کردیم و به سمت قلهها به راه افتادیم. ضعف عضلانی و عدم آمادگی جسمانی، باعث کندی ما شده بود. ظهر به روستای بزرگی رسیدیم. همانجا ناهار خوردیم و ما را سوار تریلر تراکتوری کردند و به راه افتادیم. جاده خاکی را پشت سر میگذاشتیم و به هر تاکستانی که میرسیدیم نگهبانها به آن حمله میکردند و خوشههای انگور را به داخل تریلر میریختند و ما هم نشسته میخوردیم.
غروب به حوالی روستای مخروب و متروک رسیدیم و پیاده شدیم. تراکتور برگشت و ما را به داخل ساختمان ویران بردند و در یکی از اتاقها که دیوارهایش فرو ریخته بود، مستقر کردند. گفتند چند ساعتی استراحت کنید. نگهبانها هم در اتاقهای مجاور مشغول استراحت شدند. ما سرخوش از فکر آزادی، اتفاقات و خاطرات دوران اسارت را بازگو میکردیم و میخندیدیم. دوستانم مسائلی را مطرح میکردند که جالب و شنیدنی بود و ناگفتههایی به زبان میآوردند که هرگز نشنیده بودم. درباره همه چیز بحث میکردیم و موضع میگرفتیم و سوابق افراد را لو میدادیم. ![]() برچسبها: خوردن, صبحانه, طعم, آزادی, ژاندارمری, لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
|
لینک های مفید
موضوعات وبگاه
پیوندهای روزانه
»
آسمانی ها
» وبسایت فرمانده شهید قاسم زارع » وبسایت فرمانده شهید عباس اسلامی » پایگاه فرهنگی مذهبی علویون » گالری عکس شهدا،رزمندگان و جانبازان » ابزارهای وب شهدای کازرون » بانک جامع احادیث و روایات نماز » بچه های آسمانی » آپلود سنتر رایگان ستارگان هدایت » کدها و قالب های مذهبی رایگان » بانک جامع احادیث و روایات » شاهد نیوز کازرون خبر سیاسی مذهبی » شهود عشق » سایت ستارگان هدایت » گالری عکس شهدای شهرستان کازرون » گالری عکس تندیس عشق » شهدای شلمچه » کلیپ صوتی تصویری شهداشرمنده ایم » سایت جامع شهدای کازرون برچسب ها
|