هیچ گاه بی تابی نمیکردم اما همیشه در دل خودم میگویم کاش نشانی، خاکستری از او بیاید تا دلم آرام بگیرد. هر جمعه میرفتم بهشتزهرا و در میان قبور شهدا سرگردان بودم، هر شهید گمنامی میآوردند من بالای سر او میرفتم و قرآن میخواندم.
این روزها که مصادف است با انتخابات ریاست جمهوری یازدهم است، هر کدام از کاندیداهای محترم برای اینکه به مردم نشان دهند که چقدر خوب هستند و چقدر احساس تکلیفشان واقعی است تبلیغات زیادی را انجام میدهند و از خود تعریف میکنند که، بله فلان کار بزرگ را در کشور ما انجام دادهایم و اگر ما نبودیم، امورات مملکتی بیشک یک پایش لنگ بود.
منطقه: جبهه جنوبی هورالهویزه،رمز: یا رسول الله(ص) تاریخ:12/3تا1362/12/22 وسعت منطقه آزاد شده و تصرف شده:1100کیلو متر مربع
پس از عملیات رمضان دو منطقه دشوار،منطقه رملی فکه و منطقه آب گرفته هور،برای نبرد با دشمن مورد مطالعه قرار گرفت و به ترتیب عملیات والفجر مقدماتی و خیبر،در دو منطقه یاد شده به اجرا در آمد.
ویژه های برجسته عملیات خیبر،حضور آقای هاشمی رفسنجانی برای اولین بار در قرارگاه فرماندهی جنگ،بسیج سراسری حدود 250 گردان رزمنده و طراحی عملیات در نهایت اختفاع بود.
همچنین خیبر اولین عملیات آبی - خاکی قوای مسلح ایران بود که اساس طرح ریزی نبردهای گسترده بدر،والفجر هشت و کربلای پنج را پایه گذاری کرد.
خبرگزاری فارس: خیلی از آنها تمامی امکانات مالی شان را که طی سالیان جمع کرده فروخته و برای اقوام و آشنایان خود سوغاتی خریده بودند.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، وقتی قرار بود عملیات آغاز شود همه نیروهای مسعود رجوی که مدتی با فریب های فرماندهانشان خیالبافی های زیادی کرده بودند هنگام حمله فکر می کردند تا چند ساعت دیگر در قلب تهران جشن پیروزی خواهند گرفت. اما وقتی وارد معرکه شدند خواب هایشان به کابوس هایی مبدل شد که فکرش را هم حتی در دورترین افق های ذهنی شان نکرده بودند.
آنچه مشاهده خواهید کرد نوشته ای است از علی اکرامی عضو سابق شورای مرکزی منافقین که قبل و بعد از عملیات مرصاد را این گونه تعریف می کند:
*تاکنون عملیات موسوم به «فروغ جاویدان» از ابعاد مختلف و در زمینه های نظامی سیاسی آن از سوی جریانات و طیف های مختلف سیاسی مورد نقد و بررسی قرار گرفته است ولی آنچه تا کنون کمتر به آن پرداخته شده و یا اصلا به آن اشاره ای نشده است ابعاد فاجعه انسانی یا همان تراژدی جاویدان آن است. من بر عکس آقای رجوی که گفته بود باید برای درک عظمت و شکوه عملیات موسوم به «فروغ جاویدان» از آن فاصله گرفت. اعتقاد دارم که اتفاقا برای عمق جنایات و فهم این بزرگترین تراژدی که در حق بهترین سرمایه های این مردم در مرداد داغ و کوه و دشت و صحراهای مرز ایران و عراق بدست ایشان رقم خورد، باید هرچه بیشتر و از زاویه انسانی و عاطفی به آن نزدیک شد.
آن دسته از افراد سازمان که همانند من از نزدیک این تراژدی را با پوست و گوشت لمس کرده باشند بخوبی می توانند زوایای پنهان آن را که اتفاقا رجوی علیرغم تبلیغات کر کننده و چاپ دهها کتاب اصلا به آن نپرداخته است را برای اذهان عمومی اشکار کنند. از همین زاویه هر چه زمان می گذرد عمق خیانت رجوی برای ما بیشتر خود رانشان میدهد. اما ابتدا باید برای فهم این تراژدی سیاه به این سوال پاسخ داد که چرا رجوی دست به عملیات فروغ به اصطلاح جاویدان زد. خودش در این رابطه در آن جلسه توجیهی قبل از عملیات چنین می گوید:
«ما در مقابل توطئه ارتجاعی - استعماری قرار گرفته ایم. می خواهند با تحمیل آتش بس ما را برای سالیان در عراق قفل کنند و بگویند ما زائیده جنگ ایران و عراق بودیم پس باید این توطئه را درهم بشکنیم.»
اگر بخواهیم این صحبتهای رجوی را به زبان ساده ترجمه کنیم خلاصه اش این است که با پذیرش آتش بس استراتژی ما که برمبنای استفاده از شکاف جنگ ایران و عراق و استفاده از تمامی امکانات آموزشی- پرسنلی و سلاح و تجهیزات رژیم عراق بپا شده بود و در تحلیل هایمان هیچگاه باور نداشتیم که روزی میان این دو کشور آتش بس صورت گیرد به بن بست خورده است و باید همانند غریقی که در آخرین لحظات غرق شدن به هر خس و خاشاکی دست میزند با قسم و آیه دولت عراق را قانع کنیم تا چند روز دیگر مسئله را کش بدهد و از پذیرش آتش بس خودداری کند تا بلکه ما بتوانیم بختمان را که اکنون به ما پشت کرده بیازماییم.
بقول یکی از افسران شیعه عراق که در آن زمان با وی برخوردی داشتم، آقای صدام با پذیرش عملیات فروغ با یک تیر دو نشان زد و با وجود اینکه به هیچ وجه اعتقادی به پیروزی این عملیات نداشت هم خودش از شر آنها راحت می شد و هم اینکه بعنوان یک گام، حسن نیت خود را به دشمن سابق خود ایران نشان می داد و آنها را دو دستی و با رضایت خودشان تحویل ایران می داد.
آری تحلیل های غلط رجوی از شرایط عینی جامعه و مسئله جنگ که باعث شد دست به یک پرواز تاریخ ساز به جوار کاخ صدام بزند و تمامی امکانات انسانی و مالی را سالیان در قرارگاهی موسوم به اشرف و در رویای سرنگونی به هرز بدهد وقتی که شرایط بر عکس تحلیل های او رقم خورد به جای پذیرش اشتباهاتی که مرتکب شده و تصحیح آن در اوج غرور ناشی از قدرت طلبی محض و بدون محاسبه شرایط عینی نظامی و سیاسی دست به این حماقت بزرگ زد.
برای او فقط یک چیز مهم و آن هم کسب قدرت بود. براساس همین باور مالیخولیایی زمینه فروغ به اصطلاح جاویدان را فراهم کرد. یک هفته دولت عراق برای شروع عملیات وقت داده بود. رجوی با بسیج تمامی نیروها در خارج هر روزه دهها جوان بخت برگشته را که کوچکترین آشنایی به مسائل نظامی نداشتند را از طریق فرودگاهها و راه زمینی ترکیه از خارج از کشور وارد عراق میکرد و روی این افراد چنان تبلیغات وسیع صورت گرفته بود که همه فکر میکردند دارند به ایران برای پیک نیک میروند. خیلی از آنها تمامی امکانات مالی شان را که طی سالیان جمع کرده فروخته و برای اقوام و آشنایان خود سوغاتی خریده بودند کوله های آنها مملو از اسباب بازی و عروسکان قشنگ برای بچه هایی بود که آنها تا کنون ندیده بودند. عکسهای پدران و مادران سالخورده و بعضاً زنان و فرزندان و برخی از آنها که جوان تر بودند شوق داشتند که با رفتن به ایران بعد ازسالیان زندگی مجردی بتوانند سر سفره عقد نشسته و کانون گرمی تشکیل دهند.
آری عمق این تراژدی که گفته بودم و تاکنون به آن پرداخته نشده همین است. روابط عمومی دروغ پرداز به خوبی روغنکاری شده رجوی در خارج کشور به هیچ وجه حرفی با این بیچاره ها که ممکن است گوشت دم توپ شوند نزده بودند و تنها روی احساسات و عواطف خانوادگی آنها کار کرده بودند و حتی در مضحکترین شکل آن این بخت برگشته ها را توجیه کرده بودند که پاسپورت هایشان را هم با خود داشته باشند چون باید آنجا تعویض شده و مهر جمهوری دمکراتیک اسلامی بخورد. رجوی اینگونه و با این شیوه و با دست زدن به رذیلانه ترین بازی یعنی با عواطف و احساسات پاک هزاران بخت برگشته که عشق و آرزویی به جز آزادی میهن نداشتند آنها را برای عملیات به اصطلاح فروغ جاویدان به خاک عراق کشاند به دلیل وقت کم عمدتاً ازاین افراد برای کارهای پشتیبانی استفاده شد و آنها ازساعت اولیه صبح که مارش عذاب آور بیدار باش نواخته میشد تا نیمه های شب مشغول بار زدن مهمات و یا مواد غذایی بودند. علیرغم فشارهای جسمی ناشی از سنگینی کار بخاطر شوق رفتن به ایران و دیدار با خانواده ها بعد از سالیان سر از پا نمی شناختند.
تا اینکه روز حرکت فرا رسید. همه نفرات در یگانهای مشخص شده سازماندهی و به سمت مرز خانقین حرکت کردند تا عملیات آزادسازی ایران را آغاز کنند. قبل از آن هرکس تا آنجا که توانست وسیله شخصی، عکسها و ... را به همراه خود برد ما بقی را به دوستانشان که در قرارگاه مانده بودند سپردند تا بعد به آدرسشان پست کنند. بچه ها قبل از حرکت از اشرف آدرس های محل سکونت خود را تبادل می کردند و یکدیگر را دعوت میکردند. چنان جوی ساخته شده بود که هیچ کس به موقعیت عملیات و بازگشت به ایران بعد از سالیان شک نمیکرد ستونها از مرز وارد ایران شدند و بعد از درگیریهای پراکنده هر ستون به تنگه چهار زبر رسید. همه در شوق دیدار آشنایان لحظه شماری میکردند ولی اولین شلیک موشک های آرپی جی ازبالای تنگه چهارزبر به تانک های جلودار اصابت کرد همه را از خواب رویایی بیدار کرد و بعد ادامه درگیریها و آمار کشته و زخمی هایی که چون برگ روی زمین افتاده بودند.
واقعیت انکار ناپذیر ماهیت رجوی را برایشان برملا کرد. بسیاری از آنها که با فضای جنگ آشنایی نداشتند بشدت می گریستند و خواهان بازگشت بودند. بخصوص وقتی اجساد دوستانشان را که تا چند روز پیش با آنها زندگی می کردند را می دیدند. انبوه اجساد سوخته و جزغاله شده که قابل شناسایی نبودند. یگانها یکی بعد از دیگری از تنگه عقب نشینی می کردند ولی در بازگشت توسط مهدی ابریشمچی دوباره علیرغم میل باطنی شان برگشت داده می شوند. در اوج درگیریها فرماندهان رجوی برای بالا بردن روحیه نفرات به دروغ قلمداد میکردند که چند تیپ از تنگه عبور کرده و به نزدیکی کرمانشاه رسیده اند.
هرج و مرج عجیبی بوجود آمده بود. فرمانده هان خشکشان زده و هیچ کنترلی روی نیروها نداشتند آنها هم در حقیقت درگیر این مسئله بودند که چقدر ساده لوحانه به دام نقشه های رجوی افتاده اند. خودروها یک به یک در آستانه ورود به دهانه تنگه مورد اصابت موشک و راکتها قرار میگرفتند و با کلیه نفرات به هوا میرفتند. در اطراف تنگه اجساد پراکنده بودند و بعضاً خودروها به هنگام عقب نشینی از روی اجساد عبور میکردند. درنزدیکی تنگه در زیر پل اجساد روی هم انباشته شده بود و مابقی نفرات بهت زده و سرگردان بدنبال پیدا کردن سنگر و جان پناهی بودند فروغ جاویدان رجوی به یک تراژدی بزرگ تبدیل شده بود.
دستور عقب نشینی از سوی فرماندهی کل به سوی خاک عراق صادر شد البته نه بصورت منظم بلکه هر کس جانش را بدست گرفته و با هر وسیله ای که در دستش بود خود را به خاک عراق می رساند. از خیل فرماندهان زن و مرد رجوی خبری نبود و فرماندهی کل هم بساطش را جمع کرد و دست از پا درازتر به بغداد عقب نشینی کرده بود.
نیروهای سردرگم در بیابانهای اطراف در زیر شلیک سهمگین نیروی مقابل بدنبال راهی برای خروج از این جهنم آتش بودند. ارتش آزادی بخش رجوی کاملاً از هم پاشیده بود. خیلی از نیروها مسیر بازگشت را نمی دانستند. نیروهای جدیدالورودی که شبهای آخر قبل از شروع عملیات آمده بودند مات و مبهوت خشکشان زده بود. برخی از آنها هنوز کوله های پشتی خود رابه همراه سوغاتی ها حمل می کردند. کمی دورتر از آنها چند کامیون مهمات به همراه نفراتشان در آتش می سوختند. آنها را کسی نمی شناخت چه بسا از خیل بخت برگشتگانی بودند که به امید بازگشت به آغوش گرم خانواده و دیدار با عزیزان شهرهای اروپا را با همه زیبایی های ظاهرش رها کرده بودند.
نیروها یک به یک سلاح را به گوشه ای می انداختند و هرکس به فکر نجات جان خود بود. خیل مجروحان که در گوشه ای افتاده و قادر به حرکت نبودند و با نا امیدی و حسرت به همرزمان خود می نگریستند که از کنار آن میگذرند و قادر به انجام هیچ کاری برای نجات آنها از این جهنم نیستند. تعداد زیادی مجروح که بعضا دست و پاهای خود را از دست داده از درد به خود می پیچیدند به حال خود رها شده بودند. شب آخر نشست توجیهی رجوی بیادم آمد که رجوی با غرور خاصی از تصرف شهر تهران سخن می گفت و انبوه نیروهایی که بی خبر از سرنوشت محتومشان شور و فتوح می کردند چهره تک تک همرزمانم که برای آخرین بار همدیگر را می دیدیم از مقابلم رژه رفت باز به صحنه برگشتم.
کامیونهای مهماتی که همچنان در آتش می سوخت. اجساد سوخته در زیر پل تنگه چهارزبر. نگاههای ملتمسانه صدها مجروح که هر کدام از درد به خود می پیچیدند. و انبوه نیروهای آواره و سرگردان که خسته و تشنه و گرسنه در بیابانهای اطراف اسلام آباد و کرند در جستجوی راهی برای خروج از زیر سهمگین ترین آتشبارها بودند. درمسیر بازگشت به جسد سوخته یکی از نیروها برخورد کردم. از شدت سوختگی قابل شناسایی نبود. کمی دورتر کوله پشتی او به زمین افتاده بود شاید این کوله پشتی که عروسکی را در خود جا داده بود متعلق به یکی از آن هزاران نفری بود که فرصت این راپیدا نکرده که سوغاتی خود را به دست عزیزانش بسپرد.
و از این نقطه تراژدی فروغ جاویدان آغاز میشود و وجدانهای بیدار بشریت در پشت غبار مسائل نظامی یا بند و بست های سیاسی به آنها نهیب می زند که در مقابل رجوی بعنوان نخستین مسئول این تراژدی ساکت ننشینند و اجساد متلاشی شده و سوخته صدها نفر درتنگه چهارزبر و دشت حسن آباد وجدانهای خفته آنها را به قضاوت می طلبد.
پاسداشت بیست و چهارمین سالگشت عملیات مرصاد در خبرگزاری فارس (14)
زمانی که اسرا میآمدند، بسیار منتظر ماندم تا مرتضی هم بیاید. فکر میکردم که بالاخره روزی باز خواهد گشت اما نیامد تا این که در ماه رمضان سال 73 بعد از هشت سال انتظار پیکرش که تنها از آن چند قطعه استخوان باقی مانده بود، به همراه پیکر چند تن از دوستانش بازگشت.
صحبتهای بالا بخشی از درددلهای حاج محمدتقی داودآبادی، پدر شهید «مرتضی و جانباز مجتبی داودآبادی» در گفتوگو با خبرنگار سرویس «فرهنگ حماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) است.
داودآبادی صحبتهایش را این گونه ادامه میدهد: در دوران ستمشاهی برای این که مردم به نوعی مخالفت خود را نسبت به حکومت طاغوت نشان دهند، در راهپیماییهای محلی و گسترده تهران شرکت میکردند. در یکی از همان روزها که از سوی انقلابیون اعلام راهپیمایی شده بود، من و برادر همسرم نیز در آن راهپیمایی شرکت کردیم. در راه فرزند بزرگم، مجتبی را که 10 ساله بود، دیدیم. وقتی از او پرسیدم که چرا در راهپیمایی شرکت کردهای، پاسخ داد: یکی از دوستانم را گارد شاهنشاهی با ضرب گلوله در راهپیمایی به شهادت رسانده و اکنون برای آن که انتقام او را بگیرم، در راهپیمایی شرکت کردهام.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز فعالیت منافقین، فرزندانم برای پاسداری و برقراری امنیت محله به عضویت پایگاه بسیج مسجد حضرت ولی عصر (عج) در آمدند و شبها پاس میدادند. با آغاز جنگ تحمیلی، من و فرزندانم به جبهه اعزام شدیم. حضورمان در مناطق عملیاتی به گونهای بود که یا من به همراه یکی از پسرانم در جبهه حضور داشتم یا هر دو فرزندانم که اختلاف سنیشان دو سال و نیم بو،د در مناطق عملیاتی حاضر میشدند. چون فرمان امام راحل بود، آن حضور در جبهه را یک وظیفه قلمداد میکردیم.
شهید دواود آبادی در لباس غواصی
پدر بزرگم مجتبی که متولد سال 45 است به مدت چهار سال و نیم در جبهه حضور داشت و دو بار مجروح شد. یک بار گلوله «دوشکا» به پایش اصابت کرده بود و بار دیگر هم در «فاو» شیمیایی شده بود. روزی که از ناحیه پا مجروح شده بود، برای آن که ما متوجه مجروحیتش نشویم، ابتدا در بیمارستانی در شهر قم بستری میشود و سپس او را به بیمارستان «17 شهریور تهران» که در خیابان تهران نو قرار داشت، منتقل میکنند.
از منطقه به تهران آمدم و متوجه شدم که مجتبی مجروح شده است. وقتی به عیادت او رفتم، متوجه شدم پسرم تنها مجروح جنگی است که در آن بیمارستان بستری شده است. وقتی داخل اتاقش شدم، به شوخی گفتم: «به به! پس چرا از عراقیها خوردی؟» این رفتارم باعث شده بود تا دیگر بیماران متعجب شوند و بعد از رفتن من از مجتبی بپرسند که این مرد که بود؟
برای اولین بار در سال 61 از طرف لشکر 27 محمد رسولالله (ص) و گردان «القارعه» به جبهه رفتم و در عملیات «بیتالمقدس» شرکت کردم. اوایل سال 64 در جبهه غرب و در مهران حضور یافتم و در اواخر سال 64 نیز در عملیات «فاو» به دلیل این که از پیش دورههای هدایت توپ را گذرانده بودم، به عنوان هدایتکننده و گاهی هم طنابکش توپ 122 میلیمتری انجام وظیفه میکردم. مجتبی نیز در فاو بود اما هرگز در این مدت که ما در آنجا بودیم همدیگر را ندیدیم.
پس از تصرف «فاو» رزمندگان توانستند تعداد زیادی تانک و توپ به غنیمت بگیرند زیرا دشمن مجبور به عقبنشینی شده بود و پذیرش این که رزمندگان ایرانی قسمتی از خاک عراق را به تصرف خود در بیاورند برایشان بسیار دشوار بود و به همین خاطر فاو را زیر آتش سنگین توپخانههای خود قرار داده بود. یادم میآید در یکی از آن روزها چند تن از همرزمانم هنگامی که مهمات توپخانه را برایمان میآوردند، در جاده «خورعبدالله» مورد اصابت توپخانه دشمن قرار گرفتند و در آتش سوختند و شهید شدند.
در منطقه عملیاتی «فاو»، تحمل شرایط بسیار دشوار بود. یادش بخیر. روزی یکی از فرماندهان آمد و گفت: «16 داوطلب را برای انجام کاری نیاز داریم. من به همراه یکی دیگر از دوستانم که سنمان نسبت به دیگر رزمندگان بالاتر بود، در ابتدا داوطلب شدیم و با این کار چند تن دیگر از رزمندگان دیگر هم روحیه گرفتند و داوطلب شدند. به ما ماموریت دادند در جاده «خسروآباد» که نزدیکی رود اروند است، چند سوله کوچک به عنوان سنگر بسازیم. پیتهای فلزی، ورقههای هلالی و «گِل» باتلاق مصالح ما برای ساختن سنگر بودند و به فاصله هر سه کیلومتر چهار تن مشغول این کار بودند. بعد از این که کار ساختن سنگرها به پایان رسید، شبانه برایمان تجهیزات توپخانه و مهمات آوردند و از روز بعدش نیز تحرکات رزمندگان افزایش یافت و برای آن که اوضاع را عادی جلوه دهند، رفتوآمد رزمندگان بیشتر شده بود چرا که قرار بود عملیات فاو انجام شود.
وقتی مرتضی میدید که دوستانش، من و برادرش به جبهه میرویم، تصمیم گرفت که به جبهه اعزام شود. برای اولین بار او با دستکاری شناسنامهاش در سن 14 سالگی توانست از طرف جهاد به جبهه اعزام شود. هنگامی که مدیرش از تصمیم او آگاه شد، از مرتضی خواست تا مادرش به مدرسه بیاید. او آن موقع در مدرسه شهید چمران یا 17 شهریور فعلی که در نزدیکی پایانه خاوران است، تحصیل میکرد.
مادر شهید مرتضی داودآبادی در این باره میگوید: درس مرتضی بسیار عالی بود و مدیرش به این خاطر قصد داشت تا ما او را از جبهه رفتن منصرف کنیم اما مرتضی تصمیمش را گرفته بود و قبل از آن که من به مدرسه بیایم، به من گفته بود که هدفش از جبهه رفتن دفاع از اسلام و امام است. هنگامی که به اتاق مدیرش رفت، گفت: آیا راضی هستی مرتضی به جبهه برود؟ بدون مکث گفتم: چرا راضی نباشم؟ مدیر مدرسه باز ادامه داد و گفت: چرا باید بچههای پایین شهر به جبهه بروند و آنها که در بالای شهر زندگی میکنند، نروند؟ من به او پاسخ دادم: خون مرتضی از دیگر رزمندگان رنگینتر نیست، من راضی هستم برود. مدیر سکوت کرد. مرتضی صدایمان را از پشت در میشنید. هنگامی که از اتاق مدیر خارج شدم با دستش به شانهام زد و گفت: «مامان واقعا به تو میآید که مادر شهید باشی».
پدر شهید «مرتضی داودآبادی» در ادامه سخنان همسرش میگوید: جنگ خیلی بد است، اما جنگ عراق علیه ایران به معنای حقیقی کلمه دانشگاه است. ای کاش جوانان این نسل که برخی از آنها تحت تاثیر تبلیغات غرب هستند، شرایط ایران را پیش از پیروزی انقلاب و در زمان جنگ تحمیلی میدیدند؛ میدیدند که چگونه توانستیم با تمام مشکلات کنار بیایم. بسیاری از کشورها که در آنها خیزش اسلامی روی داده است الگو و مبنای حرکتهای اعتراضیشان را ایران اسلامی قرار دادهاند.
مرتضی برای آن که به جبهه برود، در پادگان «حر» که در «قرچک» ورامین قرار دارد، دورههای آموزش نظامی را گذارند و سپس از طرف لشکر 27 محمد رسول الله و گردان «عمار» به جنوب اعزام شد. سه ماه در جبهه ماند و بازگشت. برای آخرین بار سه ماه و 10 روز در جنوب بود تا این که با تلفن محل کارم تماس گرفت. در آن موقع من کارمند آموزشوپرورش بودم. دلیل تاخیر آمدنش را از او پرسیدم، توضیح داد: در حال گذراندن دوره آموزش خاصی است. اما من با توجه به این که خودم در جبهه حضور داشته میدانستم که شاید عملیاتی در حال طرحریزی است. سپس از او اوضاع درسش را جویا شدم و گفت: درسش را میخواند.
چند روز بعد، عملیات کربلای 5 در منطقه عملیاتی شلمچه آغاز شد. به گفته دوستانش، در یکی از شبها مهماتشان تمام میشود و بچهها در محاصره تانکهای عراقی گرفتار میشوند. او برای آن که به عقب بازمیگردد تا مهمات به همراه خود بیاورد، از سنگر بیرون میآید و اشتباها به طرف کانالی که به سمت عراقیها میرود اما رزمندگان به او میگویند راه اشتباه میروی و بعد، از داخل آن کانال خارج میشود و به داخل کانال دیگری میرود. از آن موقع به بعد دوستانش دیگر او را ندیدند و خبری هم از او نداشتند.
پدر شهید داودآبادی- نشسته از چپ نفر اول
از پشت بیسیم به دوستش رضا پیرهادی خبر میدهد که مرتضی در راه است که مهمات بیاورد. رضا پیرهادی نیز که در عقب خط بود برای آن که مهمات را به مرتضی برساند، با یک خودرو «تویوتا» پر از مهمات به سمت خط حرکت میکند اما دشمن آن را با خمپاره هدف میگیرد و رضا پیرهادی نیز شهید میشود.
به دیدار «مهدی فاتحی» که در بیمارستان امام حسین (ع) بستری بود رفتم و از او احوال بچهها را پرسیدم. مهدی فاتحی در جواب گفت: از گردان عمار تنها تعدادی مجروح به عقب بازگشتند و بیشتر بچهها شهید شدند. برادرزادهام، «مجید داودآبادی» که در گردان حمزه بود، به ملاقات مهدی فاتحی آمد.
از او هم احوال بچهها را پرسیدم. او میدانست که مرتضی شهید شده اما نگفت و پیشنهاد داد که با هم به وزارت بهداری برویم. در آنجا هم خبری از مرتضی نبود تا این که در ماه رمضان سال 73 اعلام کردند پیکر 3000 شهید کشف شده است.
پیکر شهید محمدحسین احمدوند، مرتضی داودآبادی و رضا پیرهادی که از زمان نوجوانی با یکدیگر دوستان صمیمی بودند هم جزو آنها بود. این سه شهید هیچگاه از یکدیگر جدا نمیشدند و هر کجا که میخواستند بروند همراه یکدیگر بودند. هنگامی که پیکر پاکشان از معراج شهدا به پایگاه بسیج مسجد حضرت ولی عصر(عج) که در بلوار ابوذر واقع است، منتقل شد برای آن که مادران شهدا بتوانند با فرزندان شهیدشان آخرین وداع را به عمل آورند، مدت زمان مشخصی را به آنها اختصاص داده بودند.
مادر شهید داودآبادی میگوید: از پیکر فرزندم تنها چند استخوان باقی مانده بود و هنگامی که آن را دیدم، برای تبرک یک تکه از استخوانها را بر روی چشمانم قرار دادم و خدا را شکر کردم که هشت سال چشمانتظاری با آمدن پیکر پاکش به پایان رسید.
برشهایی از زندگی شهید به روایت مادرش
یادش به خیر، نوجوان بود برای آن که در بمباران به ما آسیبی نرسد، میگفت: هنگامی که به زیرزمین میروید نگران نباشید من از بالای در به داخل میآیم تا شما تنها نباشید. در آن موقع زیرزمین منزلمان به عنوان پناهگاه استفاده میشد
روزی پدرش برایش کفش کتانی خریده بود تا بپوشد چرا که کتانیاش کهنه شده بود اما از پوشیدن آن خودداری کرد و به پدرش گفت: بهتر است چند روز این پای شما باشد. هنگامی که کهنه شد به من بدهید. در آن زمان برخی از خانوادههای محل اوضاع مالی خوبی نداشتند. به همین دلیل دوست نداشت آن کتانی را بپوشد. این تنها رفتار او نبود. بار دیگر هم که همسرم برای هردویشان یعنی مجتبی و مرتضی شلوار خریده بود، آن را نپوشیدند؛ فقط به این خاطر که اتو داشت و ممکن بود بعضی از دوستانش ناراحت شوند. آن شلوار را بعد از شهادتش به یکی از دوستانش دادیم.
روزی یک دست مرتضی بر اثر زمین خوردن با دوچرخه شکسته بود و دکتر دستور داده بود که دستش باید 45 روز در گچ بماند. یک ماه بیشتر نگذشته بود که به خانه آمد و گچ دستش را باز کرد چرا که روز بعدش قرار بود به جبهه اعزام شود. در جبهه کردستان نیز پایش در لای شکاف صخرهای گیر کرده بود و در اثر آن آسیب دیده بود. هنگامی که میخواهند او را به تهران منتقل کنند مخالفت میکند تا این که او را در بیمارستانی در کرمانشاه بستری میکنند. وقتی به او میگویند تو نمیتوانی در کرمانشاه بمانی، میگوید: به رزمندگان آب میدهم و یا پوتینهایشان را واکس میزنم، آنها هم قبول میکنند.
حاج تقی داودآبادی برای تکمیل حرفهای همسرش درباره اخلاق فرزند شهیدش میگوید: او بسیار خوشاخلاق بود و با سن کمش مدیریت خوبی داشت و هیچگاه در رعایت دستورات اسلام غفلت نمیکرد.
من نمیدانستم که مرتضی غواص خوبی است تا این که روزی حاج مهدی فاتحی که از پاسداران محلهمان بود، به من گفت: مرتضی غواصی بسیار خوبی دارد. فوتبال به خوبی بازی میکرد و هر جا که نیاز به دیوار نویسی بود او به خاطر خط خوبش آن را انجام میداد و در برپایی نمایشگاههایی که به مناسبت هفته دفاع مقدس و یا 22 بهمن بود برای دیوارچینی، بنایی میکرد.
مرتضی داودآبادی در روز 21 دی ماه سال 65 در «عملیات کربلای 5 » به شهادت رسید و پیکر پاکش در قطعه 50 بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد.
ای تاریخ بنویس بر سر یاران خمینی (ره) چه گذشت + عکس
روایتی از زندگی دشوار یک جانباز شیمیایی/ وقتی دو فرزند هم بخاطر پدر شیمیایی میشوند
گروه استانها- گلستان: جانباز است آن هم از نوع شیمیایی که بیش از 50 درصدش را بنیاد شهید تایید کرده است، با دو فرزند دلبند و همسر مهربانش که عوارض شیمیایی آنها را هم در برگرفته است، نمیداند به درد خودش برسد با فرزندانش؛ با یاد دوستان شهیدش و تصویر امام و آقا که کنارش گذاشته خوش است.
امان از آییننامه و قانون اگر خروجیاش به درمان دردهای چند لایه یاران خمینی (ره) نینجامد. به بنیاد شهید چه ربطی دارد که فرزندان یک جانباز شیمیایی که پیش از شهادت پدر عوارض جنگ را از او به ارث بردهاند؟ اصلا میخواست ازدواج نکند ...
میگفت 10 سال بعد از اینکه جانباز شدم ازدواج نکردم که نکند فرزندانم به عوارض ناشی از شیمیایی شدنم مبتلا شوند اما خدا میخواست که به واسطه فرزندانم هم امتحان شوم.
بنیاد شهید مصوبهای دارد که جانبازان شاغل باید مشکل درمانی خود را از طریق محل کار خود حل کنند. خودش کارمند تامین اجتماعی بوده است اما حالا هزینه درمان خودش و فرزندانش بین بنیاد و شهید و اداره تامین اجتماعی سرگردان است.
میگفت وقتی به خانهشان رفتم، دیدم که هیچ کدام از اعضای خانواده رمقی به تن ندارند، جویای این وضعیت شدم، گفتند که چند وقتی است کپسول اکسیژن تمام شده است، پرسیدم: مگر کپسول اضافی ندارید؟ پاسخ دادند: داریم، اما چون در "زیر زمین" است کسی را نداریم که توان آوردن و به کار اندازی آن را داشته باشد...
میگوید: ديگر حتي همان جلوي در هم كسي به ديدنمان نمیآید. ديگر تماشايي نيستيم. شايد هم فراموش شديم...
روزي يك ساعت از عمرش را باید زير كپسول سپری کند، اكسيژن در خانهشان غنيمت است! میگوید: نوبتي نفس ميكشيم، زير كپسول!
حالا دو پسر دارد که هر دو مبتلا به تومور مغزی شدهاند و همسری که او هم تحفهای از عوارض شیمیایی همسرش دارد، همسری که دبیر دبیرستان بود اما مجبور شد تا خود را بازخرید کند و عرصه معلمی را با پرستاری از شوهر و فرزندانش عوض نماید.
با هر سرفهای که میکند، یکی از تاولهای بدنش سر باز میکند و خس خس سینه با سوزش بدنش توامان آتش به جانش مینشاند.
یعقوب دیلم همان رزمنده نوجوان که تمام هستیاش را در آستانه دلش قربانی کرد امروز قربانی برخی قوانین شده است.
شرح فداکاریهای او
شرح فداکاریهای او در دوران دفاع مقدس در کتابی با عنوان "زود پرستو شو بیا" به قلم: غلامعلی نسائی که بتازگی در اولین همایش انتخاب کتاب سال، توسط اراده کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان گلستان، به عنوان کتاب برتر شناخته شده است، به رشته تحریر درآمده است. کتابی که در آن چهارده خاطره از جانبازان شیمیایی بیان شده است که هر یک امروز با مشکلات فراوانی گرفتارند.
در بخشی از این کتاب خاطرات این جانباز مظلوم شیمیایی تحت عنوان " هیچ کس مرا نبوسید؛ حتی دوستانم." آمده که در ادامه می آید:
فرمانده روي تل خاكي رفت و شروع كرد: ميخوام يك خبر بدي به شما بدم. دلها همه ريخت. همه ساكت بودند. كسي جم نميخورد. نميدانم چگونه اين خبرو بدم. شما آمديد و دلتان را براي خدا روانه بهشت كرديد. تا همينجا هم كه آمديد اجرتان را بردين. كار خودتان را كرديد. تا اطلاع بعدي عمليات لغو شده و چند روز ديگه انشاء الله... خيلي مختصر و كوتاه حرف زد و پايين آمد.
بچهها ناراحت و دلگير بودند. صفها به هم خورد. حوصلهها ناگهان سر رفت. هركه پيش خودش نق ميزد. آخه اگه بنا بود بخوريم، بخوابيم... چند وقته داريم مال بيتالمال ميخوريم. همينطوري بيهدف. اين كه نشد. بعضيها هم راضي بودن به رضاي خدا. البته فقط حوصلهها سر رفته بود، همين. مثل اينكه توي يك صف منتظر گرفتن چيزي باشي، بعد يك مرتبه بگن آقا تمام شد، بريد. حال همه گرفته شد. بد جوري بچهها ناراحت شدن. دمغ و خسته و نااميد، رفتند داخل سنگرها. بعضيها هم رفتند بالاي كوه، لب چشمه. من رفتم داخل سنگر. سيد صادق هم آمد. كتري را گذاشتم تا چاي بخوريم. حمايلم را باز كردم و توي سنگر دراز كشيدم. صادق هم دراز كشيد. نه من نه صادق، يك كلمه حرف نميزديم. چند دقيقه همينطور گذشت. هنوز كتري جوش نيامده بود. ناگهان احساس كردم صدايي از دور دست به گوشم خورد. از جا پريدم و دست صادق را گرفتم. به سرعت صادق را هم كشيدم از سنگر بيرون. صادق گفت: چه شده؟ ديوانه شدي؟ گفتم دلم يه هوايي داره. يه صدايي تو گوشم پيچيد. جلوي سنگر ايستادم. صادق هم كنارم. گفت: ديوانه كله خراب، بريم بابا. بريم چايي. سرم درد ميكنه. خستهام يعقوب. بچهها خيلي آرام بيرون قدم ميزدند. بعضيها هم دور هم نشسته بودن و حرف ميزدند. به آسمان نگاه كردم. ابرهاي سفيد، تكه تكه در آسمان معلق بودند. تمام آسمان را ورانداز كردم. هيچ چيزي پيدا نبود. صادق گفت: دنبال چي ميگردي؟ گفتم: راستش توي سنگر كه دراز كشيده بودم، حس كردم صداي هواپيما و انفجار اومد. سيد گفت: خواب ديدي خير است انشاءالله. ولي ناگهان باز همان صدا و باز همان انفجار در گوشم پيچيد: سيد! ديدي زدن؟ شنيدي؟ صداي هواپيما. صادق گفت: ول كن بابا. دستم را گرفت و كشيد داخل سنگر. من هنوز چشمهايم آسمان را رصد ميكرد. يك پايم داخل سنگر بود و يكي بيرون و سرم هنوز به آسمان كه خودم را بيرون سنگر ول كردم. گفتم: بيا اومدن. بچهها همه حيران و ويران به آسمان نگاه ميكردن: نه، خودي نيست. سيد رفت روي تل خاكي و شروع به داد و فرياد: بچهها بريد سنگر بگيريد. عراقيا اومدن. عراقيا اومدن. طوري داد ميزد كه تا يك كيلو مترهم صداش ميرفت.
این شهید عزیز درجبهه لقب تقویم تاریخ جنگ گرفته بود ودلاوری ورشادتهایش همراه باسادگی وخلوص نیت وی زبان زد خاص و عام بود.از حاج عمران گرفته تا دشت عباس و از سوسنگرد گرفته تا طلائیه و شلمجه و از ابادان تا فاو جائی نبود که از شجاعت او نگویند.این شهید والا مقام در عملیات کربلای پنج پس از به اتش کشیدن ۵۰ تانک عراقی دعوت حق را لبیک گفته وبه ارزوی دیرینه اش رسید.
دوستان وهمرزمانش هیچگاه شجاعت ودلاورمردی این شهید عزیز را فراموش نمی کنند ویاد او همیشه درقلبشان جای دارد.
پدر عزیز تر ا زجانم سلام امیدوارم هر كجا باشی به یاد ما هم باشی .خیلیدلم برایت تنگ شده است و میخواهم هر چه زودتر شما را ببینم و در آغوش گرمتجای گیرم. هر چند من تو را ندیدم ولی از صمیم قلبم تو را دوست دارم
دلم می خواست كه یك بار دیگر تو را می دیدم و درباره تما م زندگی و تمامآن دوری هایی كه تحمل كردیم برایت صحبت میكردم . آرزو داشتم كه در تمامسختیها و شادی ها در كنارم بودی و من را در ادامه دادن راهت هدایت میكردیاما از وقتی كه تو رفتی مادرم تمام سختی های زندگی را به دوش گرفته و جایخالی تو را پر كرده است . من دوست
دارم یكبار در خواب تو را ببینم و با تو صحبت كنم و دستهای پر مهرت را در دستانمحلقه زنم و به خاطرات جنگ و همه چیزهایی كه برایم میگو.یی گوش دهم و همراهبا تو به قلبت سفر كنم و هر چه كه در قلبت است را ببینم و بعد از این كهبیدار شدم ساعت ها به آن ها فكر كنم و اشك بریزم ولی هیچ وقت افسوس نمیخورم چون افتخار میكنم كه چنین پدری دارم كه برای همه مردم ایران ,برایدین اسلام و برای میهن گرامی خود به همراه سایر دوستانش جان خود را هدیهدادند و حال در بهشت خدا زندگی میكند به امید دیدار پدر جان
شاید شما هم یادتان بیاید، چند سال پیش، وقتی یک دختر بیحجاب در خیابان میدیدید، کلی تعجب میکردید و آن روز در خانه فقط حرف از آن بود و حجاب و... چهقدر زود آن دوران گذشت و جای ما با آنها عوض شد!
چهقدر زود همه چیز را فراموش کردیم، شعارهای دبستانیمان را: «زن در حجاب چون گوهری است در صدف.» شعرهای كتابها: «ای زن به تو از فاطمه(س) اینگونه خطاب است، ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است.» نوشتههای روی دیوارها: «نکند خون شهدا فرش راه ما شود...» و...
گفتم شهید! یعنی اگر شهدا زنده بودند و این چیزها را میدیدند، چه میكردند؟! مگر در ظاهر، غیر از این بود که برای گرفتن مرزها و پس گرفتن شهرهایمان رفتند، اما آیا واقعاً هدفشان این بود؟
«ومن یقاتل فی سبیلالله فیقتل او یغلب فسوف نوتیه اجرا عظیما» کسی که به دستور خدا در راه خدا با دشمن میجنگد (از برای آنکه ظلم و فساد را ریشهکن کند و دین خدا را در زمین استوار نماید، تا آنکه مستضعفین و محرومین از چنگال اهریمنان نجات یابند، هر گاه این مجاهد راه خدا) کشته شود و یا پیروز شود خداوند به او اجر و پاداش عظیم خواهد داد. (نساء، 74)
«و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیلالله اموات بل احیاء ولکن لا تشعرون» به کسانی که در راه خدا کشته میشوند مرده نگویید بلکه او زنده است و جاوید. شهید مرده نیست، شما درک آن را ندارید که بفهمید. (بقره، 154)
«و لئن قتلتم فی سبیلالله او متم لمغفره منالله و رحمه خیر مما یجمعون» اگر شما در راه خدا کشته شوید یا بمیرید هر آینه مغفرت و رحمت خدا برای شما خواهد بود (و رحمت و مغفرت خدا برای شما بهتر است) از آنچه را که در دنیا برای خود اندوختهاید.(آل عمران، 157)
روایات
«عن الصادق علیهالسلام عن آبائه ان رسولالله صلی الله علیه و آل قال ثلاثه یشفعون الی الله تعالی یوم القیمه فیشفعهم الابناء ثم العلماء ثم الشهدا»
امام صادق(ع) از پدران بزرگوارش نقل میکند تا میرسد به پیغمبر اکرم که پیغمبر(ص) فرمود: روز قیامت سه دسته از مردم مورد توجه و تقرب خداوند متعال هستند و شفاعت آنها دربارهی دیگران پذیرفته خواهد شد و آن سه دسته عبارتند از: انبیاء، علماء و شهدا. (سفینه البحار، جلد اول، ماده شهد)
«عن ابی بصیر قال: قال ابو عبدالله علیه السلام من قتل فی سبیلالله کم یعرفه الله شیئا سیاته»
ابوبصیر از امام صادق(ع) روایت میکند که امام فرمود: کسی که در راه خدا کشته شود خداوند سیئات و گناهان که کرده است مواخذه و مجازات نخواهد کرد. (وسائل الشیعه، ج11، کتاب الجهاد مع العدو، باب 1، حدیث 19)
«قال امیرالمومنین علیهالسلام ان الله فرض الجهاد و عظمه و جعله نصره و ناصره و الله ما صلحت دنیا و لا دین الا به»
علی (ع) فرمود: خدا بر بندگانش واجب کرد جهاد را و آن را بزرگ داشت و وعده نصرت و پیروزی را برای دین و دنیای مردم در سایه جهاد قرار داد. به خدا سوگند کارهای دنیا و آخرت اصلاح نمیشود مگر در سایهی جهاد و پیکار با دشمن. پس باید با دشمن جنگید و استقامت و پایداری در راه نابودی دشمن وجود داشته باشد تا فتح و پیروزی نصیب مسلمانان شود. (وسائل الشیعه، ج11، کتاب الجهاد معالعدو، باب 1، حدیث 15)
«عن ابی عبدالله علیهالسلام قال: رسولالله صلی الله علیه و اله الخیر کله فی السیف و تحت ظل السیف و لا یقیم الناس الا سیف مقالیه الجنه و النار»
امام صادق (ع) از پیغمبر اکرم(ص) فرمود: تمام خوبیها و ارزشها در شمشیر و زیر سایهی شمشیر است که مردان جنایتکار و آلوده را سر جایشان مینشاند و ریشهی فتنه و فساد را قطع میکند. مسلمین و مجرومین جهان هرگز نخواهند آرامش و آسایش داشته باشند مگر آن که شمشیرها را در راه عدالت و قطع ریشهی کفر به کار برند و این سلاحها و شمشیرها هستند که کلیدهای دوزخ و بهشتند اگر در راه خدا و سعادت بشر به کار افتند. در سایهی همین شمشیرها و سلاحها بهشت برای زندگی جامعه فراهم میشود و اگر در راه بدبختی و بیچارگی و به استثمار کشیدن تودهی مردم مجروم و مستضعف به کار افتد همین سلاحها و شمشیرها انسان را به بردگی و غلامی میکشد و سرانجام انسان را به دوزخ میافکند. (وسائل الشیعه، ج 11، کتاب الجهاد مع العدو، باب 1، حدیث 1)
«عن النبی صلیالله علیه و آله و سلم فی فضل الفزاء فی سبیلالله و قال اذا زال الشهید عن فرسه بطغته او ضربه لم یصل الی الارض حتی بعث الله زوجته من الحور العین فتبشره بما اعدالله له من الکرامه فاذا وصل الی الارض تقول مرحبا بالروح الطیبه التی اخرجت من البدن الطیب ابشر فان لک ما لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر»
پیغمبر اکرم (ص) دربارهی ثواب مبارزین راه خدا فرمود: وقتی که مجاهد فیسبیلالله بر اثر تیر دشمن از اسب بر زمین افتد، هنوز پیکر پاکش نقش بر زمین نشده که خداوند متعال فرشتهای را به استقبال روحش میفرستد و او را به بهشت و نعمتها و کرامتهایی که برایش مهیا شده است بشارت میدهد. وقتی که پیکر پاکش نقش بر زمین شد فرشته الهی به او میگوید آفرین بر تو ای روح پاک که از بدن پاک خارج شدی، برای تو مقام و منزلتی است که هرگز چشمی آن را ندیده و گوشی آن را نشنیده و به قلب کسی خطور نکرده است. (سفینه البحار، جلد1، ماده شهد، خصال شیخصدوق، ص156، حدیث 196)
صحبت از عشق و عاشقی که به میان می آید دست و دلم می لرزد,بخصوص وقتی سخن از کسانی باشد که عشق حقیقی را درک کرده و مسیر رسیدن به معشوق را طی کرده اند و به کمال مطلوب رسیده اند.عده قلیلی هستند که به این مرحله می رسند,همانانی که گوهر معرفت الهی را شناختند(گوهری که خداوند در روز ازل در دل آدمی تعبیه کرد و فرشتگان از درک آن عاجز ماندند که :انی اعلم ما لا تعلمون),همانانی که دلشان چون شیشه ای نازک و شفاف است,همانانی که" مشتاق پروازند و میل خزیدن ندارند زیرا شرط اول پرواز را دل کندن از زمین می دانند",حلاج بودند و اناالحق گفتند و عشق مایه قتل و شهادتشان شد."مردانی که برای دنیا آفریده نشده اند و به همین جهت است که دنیا وقتی نتوانست آنها را بفریبد دام ها بر سر راهشان می گذارد و رقبایی دنیاپرست و دون فطرت برای آنها بوجود می آورد و عاقبت آنها را با یک طرز فجیع و ظالمانه ای به دست مرگ می سپارد و جهان آنها را به لقب شهید مفتخر می سازد."
شهید یعنی کسی که زنجیرهای اسارت روح خود را پاره کرد و آزاد شد.
شهید یعنی آزاد, شهید یعنی بی نهایت...
شهید کسی است که اول بر یزیدیان نفس خویش غلبه کرده است و در کربلای درونش پیروز میدان بوده و سپس به جنگ با یزیدیان دون فطرت زمان خویش رفته است.
تمام هستی به انسان ختم می شود و حقیقت انسان باید به خدا ختم شود و شهید کسی است که این استمرار را فهمید...
شهید یک حقیقت زنده است و امتداد دارد و علاوه بر آن زندگی می سازد...
شهید نمرده است که به تاریخ بپیوندد,مرده یعنی آثار باستانی,یعنی تخت جمشید,یعنی هگمتانه...
شهید در کل هستی جاری است...
شهید یعنی مغناطیس دل ها و اینگونه است که میلیون ها زائر برای بوییدن خاک و تنها خاک کیلومترها راه را طی می کنند و خاکی می شوند و خسته می شوند اما خم به ابرو نمی آورند.
شهید یعنی پاسخ به سوال,شهید یعنی رفاقت دو طرفه,شهید یعنی دوستی بی منت...
شهید یعنی مظلومیت, شهید یعنی غربت ,تنهایی ,در عین حال جسارت , شجاعت ,شهامت, اقتدار, شهید یعنی خلوص ,ایمان ,شهید یعنی قله افتخار یک ملت!
شهید کسی است که نگرش عمیق او به زندگی دنیا باعث شد که از همه تعلقات مادی دل بکند و رها شود.
شهید کسی است که" مقصد را در کوچ دید و از ویرانی لانه اش نهراسید."
شهید یعنی عاشق حقیقی,یعنی خود را ندیدن و تنها خدا را دیدن...
شهید یعنی سرا پا معشوق...
شهید یعنی شمع,می سوزد و روشنی می بخشد با این تفاوت که روشنی شهید دائمی و گرمایش ابدی و زندگی ساز است.
شهید یعنی مردان بی ادعا که برای دفاع و پاسداری از وطن و هموطنان خود از خوشی ها و سلامت خویش گذشتند و آنها را فدای دیگران کردند.
سخن گفتن از شهید سخت است,شهید را نمی توان وصف کرد.
شهید را باید فهمید ,باید حس کرد.
وسعت شهید به فهم نمی آید ,هر کس به اندازه وسعت روح خود او را درک می کند.
شهید در همه صفت های والای انسانی تجلی می یابد:در ایثار, از خود گذشتگی, عشق ,صمیمیت و...
دنیا برای شهید وسعت نداشت,نکو بود و کشته شد که:"در مسلخ عشق جز نکو را نکشند"...
بدا به حال ما که بویی از شهید نبردیم:نه نفسیم,نه قدمیم,نه قلمیم و...
امام خمینی(ره):مقام شهادت اوج بندگی و سیر و سلوک در عالم معنی است و ما خاکیان محجوب چه می دانیم که این ارتزاق عند رب الشهدا است؟!
هر چه از شهید بگویم باز هم نتوانسته ام قطره ای از مقام والای آنان را وصف کنم که:"ما را چه رسد که با این قلم های شکسته و بیان های نارسا در وصف شهیدان و جانبازان و مفقودان و اسیرانی که در جهاد فی سبیل الله جان خود را فدا کرده و سلامت خویش را از دست داده اند یا بدست دشمنان اسلام اسیر شده اند مطلبی نوشته یا سخنی بگوییم.زبان و بیان ما عاجز از ترسیم مقام بلند پایه عزیزانی است که برای اعتلاء کلمه حق از اسلام و کشور اسلامی جانبازی نموده اند..."
شهادت!نمي دونم چي بايد بگم !يعني مي دونم ! اما چيزي نيست كه بتونم توي چند جمله خلاصه اش كنم ! ياد دكتر شريعتي عزيز افتادم :
خواهران، برادران!
اكنون شهيدان مردهاند، و ما مردهها زنده هستيم. شهيدان سخنشان را گفتند، و ما كرها مخاطبشان هستيم، آنها كه گستاخي آن را داشتند كه ـ وقتي نميتوانستند زنده بمانند ـ مرگ را انتخاب كنند، رفتند، و ما بيشرمان مانديم، صدها سال است كه ماندهايم. و جا دارد كه دنيا بر ما بخندد كه ما ـ مظاهر ذلت و زبوني ـ بر حسين(ع) و زينب(س) ـ مظاهر حيات و عزت ـ ميگرييم، و اين يك ستم ديگر تاريخ است كه ما زبونان، عزادار و سوگوار آن عزيزان باشيم.
امروز شهيدان پيام خويش را با خون خود گذاشتند و روي در روي ما بر روي زمين نشستند، تا نشستگان تاريخ را به قيام بخوانند.
در فرهنگ ما، در مذهب ما، در تاريخ ما، تشيع، عزيزترين گوهرهايي كه بشريت آفريده است، حيات بخش ترين مادههايي كه به تاريخ، حيات و تپش و تكان ميدهد، و خدايي ترين درسهايي كه به انسان ميآموزد كه ميتواند تا «خدا» بالا رود، نهفته است و ميراث همه اين سرمايههاي عزيز الهي به دست ما پليدان زبون و ذليل افتاده است.
ما وارث عزيزترين امانتهايي هستيم كه با جهادها و شهادتها و با ارزشهاي بزرگ انساني، در تاريخ اسلام، فراهم آمده است و ما وارث اينهمه هستيم، و ما مسؤول آن هستيم كه امتي بسازيم از خويش، تا براي بشريت نمونه باشيم. «وكذالك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء علي الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا» خطاب به ماست.
ما مسئول اين هستيم كه با اين ميراث عزيز شهدا و مجاهدانمان و امامان و راهبرانمان و ايمانمان و كتابمان، امتي نمونه بسازيم تا براي مردم جهان شاهد باشيم و شهيد باشيم و پيامبر(ص) براي ما نمونه و شهيد باشد.
رسالتي به اين سنگيني، رسالت حيات و زندگي و حركت بخشيدن به بشريت، بر عهده ماست، كه زندگي روزمرهمان را عاجزيم!
خدايا! اين چه حكمت است؟
و ما كه در پليدي و منجلاب زندگي روزمره جانوريمان غرقيم، بايد سوگوار و عزادار مردان و زنان و كودكاني باشيم كه در كربلا براي هميشه، شهادتشان و حضورشان را در تاريخ و در پيشگاه خدا و در پيشگاه آزادي به ثبت رساندهاند.
خدايا اين باز چه مظلوميتي بر خاندان حسين؟
اكنون شهيدان كارشان را به پايان رساندهاند. و ما شب شام غريبان ميگرييم، و پايانش را اعلام ميكنيم و ميبينيم چگونه در جامعه گريستن بر حسين (ع)، و عشق به حسين (ع)، با يزيد همدست و همداستانيم؟ او كه ميخواست اين داستان به پايان برسد.
اكنون شهيدان كارشان را به پايان بردهاند و خاموش رفتهاند، همهشان، هر كدامشان، نقش خويش را خوب بازي كردهاند. معلم، مؤذن، پير، جوان، بزرگ، كوچك، زن، خدمتكار، آقا، اشرافي و كودك، هر كدام به نمايندگي و بهعنوان نمونه و درسي به همه كودكان و به همه پيران و به همه زنان، و به همه بزرگان و به همه كوچكان! مردني به اين زيبايي و با اينهمه حيات را انتخاب كردهاند.
اينها دو كار كردند، اين شهيدان امروز دو كار كردند، از كودك حسين (ع) گرفته تا برادرش، و از خودش تا غلامش، و از آن قاري قرآن تا آن معلم اطفال كوفه، تا آن مؤذن، تا آن مرد خويشاوند يا بيگانه، و تا آن مرد اشرافي و بزرگ و باحيثيت در جامعه خود و تا آن مرد عاري از همه فخرهاي اجتماعي، همه برادرانه در برابر شهادت ايستادند تا به همه مردان، زنان، كودكان و همه پيران و جوانان هميشه تاريخ بياموزند كه بايد چگونه زندگي كنند ـ اگر ميتوانند ـ و چگونه بميرند ـ اگر نميتوانند.
اين شهيدان كار ديگري نيز كردند: شهادت دادند با خون خويش ـ نه با كلمه ـ شهادت دادند، در محكمه تاريخ انسان. هر كدام به نمايندگي صنف خودشان. شهادت دادند كه در نظام واحد حاكم بر تاريخ بشري ـ نظامي كه سياست را و اقتصاد را و مذهب را و هنر را، و فلسفه و انديشه را و احساس را و اخلاق را و بشريت را همه را ابزار دست ميكند تا انسانها را قرباني مطامع خود كند و از همه چيز پايگاهي براي حكومت ظلم و جور و جنايت بسازد ـ همه گروههاي مردم و همه ارزشهاي انساني محكوم شده است.
يك حاكم است بر همه تاريخ، يك ظالم است كه بر تاريخ حكومت ميكند، يك جلاد است كه شهيد ميكند و در طول تاريخ، فرزندان بسياري قرباني اين جلاد شدهاند، و زنان بسياري در زير تازيانههاي اين جلاد حاكم بر تاريخ، خاموش شدهاند، و به قيمت خونهاي بسيار، آخور آباد كردهاند و گرسنگيها و بردگيها و قتل عامهاي بسيار در تاريخ از زنان و كودكان شده است، از مردان و از قهرمانان و از غلامان و معلمان، در همه زمانها و همه نسلها.
و اكنون حسين (ع) با همه هستياش آمده است تا در محكمه تاريخ، در كنار فرات شهادت بدهد:
شهادت بدهد به سود همه مظلومان تاريخ.
شهادت بدهد به نفع محكومان اين جلاد حاكم بر تاريخ.
شهادت بدهد كه چگونه اين جلاد ضحاك، مغز جوانان را در طول تاريخ ميخورده است.با علي اكبر (ع) شهادت بدهد!
و شهادت بدهد كه در نظام جنايت و در نظامهاي جنايت چگونه قهرمانان ميمردند. با خودش شهادت بدهد!
و شهادت بدهد كه در نظام حاكم بر تاريخ چگونه زنان يا اسارت را بايد انتخاب ميكردند و ملعبه حرمسراها ميبودند يا اگر آزاد بايد ميماندند بايد قافلهدار اسيران باشند و بازمانده شهيدان، با زينبش!
و شهادت بدهد كه در نظام ظلم و جور و جنايت، جلاد جائر بر كودكان شيرخوار تاريخ نيز رحم نميكرده است. با كودك شيرخوارش!
و حسين (ع) با همه هستياش آمده است تا در محكمه جنايت تاريخ به سود كساني كه هرگز شهادتي به سودشان نبوده است و خاموش و بي دفاع ميمردند، شهادت بدهد.
اكنون محكمه پايان يافته است و شهادت حسين (ع) و همه عزيزانش و همه هستياش با بهترين امكاني كه در اختيار جز خدا هست، رسالت عظيم الهياش را انجام داده است.
دوستان!
در اين تشيعي كه، اكنون به اين شكل كه ميبينيم درآمده است و هر كس بخواهد از آن تشيع راستين جوشان بيدار كننده، سخن بگويد، پيش از دشمن، به دست دوست قربانيش ميكنند، درسهاي بزرگ و پيامهاي بزرگ، و غنيمتهاي بسيار و ارزشهاي بزرگ و خدايي و سرمايههاي عزيز و روحهاي حيات بخش به جامعه و ملت و نژاد و تاريخ نهفته است.
يكي از بهترين و حياتبخشترين سرمايههايي كه در تاريخ تشيع وجود دارد، شهادت است.
ما از وقتي كه، بهگفته جلال «سنت شهادت را فراموش كردهايم، و به مقبرهداري شهيدان پرداختهايم، مرگ سياه را ناچار گردن نهادهايم» و از هنگامي كه به جاي شيعه علي (ع) بودن و از هنگامي كه بهجاي شيعه حسين (ع) بودن و شيعه زينب (س) بودن، يعني «پيرو شهيدان بودن»، «زنان و مردان ما» عزادار شهيدان شدهاند و بس، در عزاي هميشگي ماندهايم!
چه هوشيارانه دگرگون كردهاند پيام حسين (ع) را و ياران بزرگ و عزيز و جاويدش را، پيامي كه خطاب به همه انسانهاست.
اين كه حسين (ع) فرياد ميزند ـ پس از اين كه همه عزيزانش را در خون ميبيند و جز دشمن و كينه توز و غارتگر در برابرش نميبيند ـ فرياد ميزند كه «آيا كسي هست كه مرا ياري كند و انتقام كشد؟» «هل من ناصر ينصرني؟» مگر نمي داند كه كسي نيست كه او را ياري كند و انتقام گيرد؟ اين سؤال، سؤال از تاريخ فرداي بشري است و اين پرسش از آينده است و از همه ماست. و اين سؤال انتظار حسين (ع) را از عاشقانش بيان ميكند و دعوت شهادت او را به همه كساني كه براي شهيدان حرمت و عظمت قايلند اعلام مينمايد.
اما اين دعوت را، اين انتظار ياري از او را، اين پيام حسين (ع) را ـ كه «شيعه ميخواهد» و در هر عصري و هر نسلي، شيعه ميطلبد ما خاموش كرديم به اين عنوان كه به مردم گفتيم كه حسين (ع) اشك ميخواهد. ضجه ميخواهد و دگر هيچ، پيام ديگري ندارد. مرده است و عزادار ميخواهد، نه شاهد شهيد حاضر در همه جا و همه وقت و «پيرو».
آري، اين چنين به ما گفتهاند و ميگويند!
هر انقلابي دو چهره دارد: چهره اول: خون، چهره دوم: پيام.
و شهيد يعني حاضر، كساني كه مرگ سرخ را به دست خويش به عنوان نشان دادن عشق خويش به حقيقتي كه دارد ميميرد و به عنوان تنها سلاح براي جهاد در راه ارزشهاي بزرگي كه دارد مسخ ميشود انتخاب ميكنند، شهيدند حي و حاضر و شاهد و ناظرند، نه تنها در پيشگاه خدا كه در پيشگاه خلق نيز و در هر عصري و قرني و هر زمان و زميني.
و آنها كه تن به هر ذلتي ميدهند تا زنده بمانند، مردههاي خاموش و پليد تاريخند، و ببينيد كه آيا كساني كه سخاوتمندانه با حسين (ع) به قتلگاه خويش آمدهاند و مرگ خويش را انتخاب كردهاند، در حالي كه صدها گريزگاه آبرومندانه براي ماندنشان بود، و صدها توجيه شرعي و ديني براي زنده ماندنشان بود، توجيه و تاويل نكردهاند و مردهاند، اينها زنده هستند؟ آيا آنها كه براي ماندشان تن به ذلت و پستي رها كردن حسين (ع) و تحمل كردن يزيد دادند؟ كدام هنوز زندهاند؟
هركس زنده بودن را فقط در يك لش متحرك نميبيند، زنده بودن و شاهد بودن حسين (ع) را با همه وجودش ميبيند، حس ميكند و مرگ كساني را كه به ذلتها تن دادهاند، تا زنده بمانند، ميبيند.
آنها نشان دادند، شهيد نشان ميدهد و ميآموزد و پيام ميدهد كه در برابر ظلم و ستم، اي كساني كه ميپنداريد: «نتوانستن از جهاد معاف ميكند»، و اي كساني كه ميگوييد: «پيروزي بر خصم هنگامي تحقق دارد كه بر خصم غلبه شود»، نه! شهيد انساني است كه در عصر نتوانستن و غلبه نيافتن، با مرگ خويش بر دشمن پيروز ميشود و اگر دشمنش را نميكشد، رسوا ميكند.
و شهيد قلب تاريخ است، همچنانكه قلب به رگهاي خشك اندام، خون، حيات و زندگي ميدهد. جامعهاي كه رو به مردن ميرود، جامعهاي كه فرزندانش ايمان خويش را به خويش از دست دادهاند و جامعهاي كه به مرگ تدريجي گرفتار است، جامعهاي كه تسليم را تمكين كرده است، جامعهاي كه احساس مسؤوليت را از ياد برده است، و جامعهاي كه اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است، و تاريخي كه از حيات و جنبش و حركت و زايش بازمانده است، شهيد همچون قلبي، به اندامهاي خشك مرده بيرمق اين جامعه، خون خويش را ميرساند و بزرگترين معجزه شهادتش اين است كه به يك نسل، ايمان جديد به خويشتن را ميبخشد.
شهيد حاضر است و هميشه جاويد.
كي غايب است؟
حسين (ع) يك درس بزرگتر ازشهادتش به ما داده است و آن نيمهتمام گذاشتن حج و به سوي شهادت رفتن است. حجي كه همه اسلافش، اجدادش، جدش و پدرش براي احياي اين سنت، جهاد كردند. اين حج را نيمهتمام ميگذارد و شهادت را انتخاب ميكند، مراسم حج را به پايان نميبرد تا به همه حجگزاران تاريخ، نمازگزاران تاريخ، مؤمنان به سنت ابراهيم، بياموزد كه اگر امامت نباشد، اگر رهبري نباشد، اگر هدف نباشد، اگر حسين (ع) نباشد و اگر يزيد باشد، چرخيدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوي است. در آن لحظه كه حسين (ع) حج را نيمهتمام گذاشت و آهنگ كربلا كرد، كساني كه به طواف، همچنان در غيبت حسين، ادامه دادند، مساوي هستند با كساني كه در همان حال، بر گرد كاخ سبز معاويه در طواف بودند، زيرا شهيد كه حاضر نيست در همه صحنههاي حق و باطل، در همه جهادهاي ميان ظلم و عدل، شاهد است، حضور دارد، ميخواهد با حضورش اين پيام را به همه انسانها بدهد كه وقتي در صحنه نيستي، وقتي از صحنه حق و باطل زمان خويش غايبي، هركجا كه خواهي باش!
وقتي در صحنه حق و باطل نيستي، وقتي كه شاهد عصر خودت و شهيد حق و باطل جامعهات نيستي، هركجا كه ميخواهي باشد، چه به نماز ايستاده باشي، چه به شراب نشسته باشي، هر دو يكي است.
شهادت «حضور در صحنه حق و باطل هميشه تاريخ» است.
و غيبت؟!
آنهايي كه حسين (ع) را تنها گذاشتند و از حضور و شركت و شهادت غايب شدند، اينها همه با هم برابرند، هرسه يكياند:
چه آنهايي كه حسين (ع) را تنها گذاشتند تا ابزار دست يزيد باشد و مزدور او، و چه آنهايي كه در هواي بهشت، به كنج خلوت عبادت خزيدند و با فراغت و امنيت، حسين (ع) را تنها گذاشتند و از درد سر حق و باطل كنار كشيدند و در گوشه محرابها و زاويه خانهها به عبادت خدا پرداختند و چه آنهايي كه مرعوب زور شدند و خاموش ماندند. زيرا در آنجا كه حسين(ع) حضور دارد ـ و در هر قرني و عصري حسين (ع) حضور دارد ـ هركس كه در صحنه او نيست، هركجا كه هست، يكي است، مؤمن و كافر، جاني و زاهد، يكي است. اين است معنا اين اصل تشيع كه قبول هر عملي يعني ارزش هر عملي به امامت و به رهبري و به ولايت بستگي دارد! اگر او نباشد، همه چيز بيمعناست و ميبينيم كه هست.
و اكنون حسين حضور خودش را در همه عصرها و در برابر همه نسلها، در همه جنگها و در همه جهادها، در همه صحنههاي زمين و زمان اعلام كرده است، در كربلا مرده است تا در همه نسلها و عصرها بعثت كند.
و تو، و من، ما بايد بر مصيبت خويش بگرييم كه حضور نداريم.
آري، هر انقلابي دو چهره دارد؛ خون و پيام! رسالت نخستين را حسين(ع) و يارانش امروز گزاردند، رسالت خون را، رسالت دوم، رسالت پيام است. پيام شهادت را به گوش دنيا رساندن است. زبان گوياي خونهاي جوشان و تنهاي خاموش، در ميان مردگان متحرك بودن است. رسالت پيام از امروز عصر آغاز ميشود. اين رسالت بر دوشهاي ظريف يك زن، «زينب» (س)! ـ زني كه مردانگي در ركاب او جوانمردي آموخته است! ـ و رسالت زينب (س) دشوارتر و سنگينتر از رسالت برادرش.
آنهايي كه گستاخي آن را دارند كه مرگ خويش را انتخاب كنند، تنها به يك انتخاب بزرگ دست زدهاند، اما كار آنها كه از آن پس زنده ميمانند دشوار است و سنگين. و زينب مانده است، كاروان اسيران در پياش، وصفهاي دشمن، تا افق، در پيش راهش، و رسالت رساندن پيام برادر بر دوشش، وارد شهر ميشود، از صحنه برميگردد، آن باغهاي سرخ شهادت را پشت سر گذاشته و از پيراهنش بوي گلهاي سرخ به مشام ميرسد، وارد شهر جنايت، پايتخت قدرت، پايتخت ستم و جلادي شده است، آرام، پيروز، سراپا افتخار، بر سر قدرت و قساوت، بر سر بردگان مزدور، و جلادان و بردگان استعمار و استبداد فرياد ميزند:
«سپاس خداوند را كه اين همه كرامت و اين همه عزت به خاندان ما عطا كرد: افتخار نبوت، افتخار شهادت...»
زينب رسالت رساندن پيام شهيدان زنده اما خاموش را به دوش گرفته است، زيرا پس از شهيدان او به جا مانده است و اوست كه بايد زبان كساني باشد كه به تيغ جلادان زبانشان برده است.
اگر يك خون پيام نداشته باشد، در تاريخ گنگ ميماند و اگر يك خون پيام خويش را به همه نسلها نگذارد، جلاد، شهيد را در حصار يك عصر و يك زمان محبوس كرده است. اگر زينب پيام كربلا را به تاريخ باز نگويد، كربلا در تاريخ ميماند، و كساني كه به اين پيام نيازمندند از آن محروم ميمانند، و كساني كه با خون خويش، با همه نسلها سخن ميگويند، سخنشان را كسي نميشنود. اين است كه رسالت زينب سنگين و دشوار است. رسالت زينب پيامي است به همه انسانها، به همه كساني كه بر مرگ حسين(ع) ميگريند و به همه كساني كه در آستانه حسين سر به خضوع و ايمان فرود آوردهاند، و به همه كساني كه پيام حسين(ع) را كه «زندگي هيچ نيست جز عقيده و جهاد» معترفند؛ پيام زينب به آنهاست كه:
«اي همه! اي هركه با اين خاندان پيوند و پيمانداري، و اي هركس كه به پيام محمد مؤمني، خود بينديش، انتخاب كن! در هر عصري و در هر نسلي و در هر سرزميني كه آمدهاي، پيام شهيدان كربلا را بشنو، بشنو كه گفتهاند: كساني ميتوانند خوب زندگي كنند كه ميتوانند خوب بميرند. بگو اي همه كساني كه به پيام توحيد، به پيام قرآن، و به راه علي (ع) و خاندان او معتقديد، خاندان ما پيامشان به شما، اي همه كساني كه پس از ما ميآييد، اين است كه اين خانداني است كه هم هنر خوب مردن را، زيرا هركس آنچنان ميميرد كه زندگي ميكند. و پيام اوست به همه بشريت كه اگر دين داريد، «دين» و اگر نداريد «حريت» ـ آزادگي بشر ـ مسؤوليتي بر دوش شما نهاده است كه به عنوان يك انسان ديندار، يا انسان آزاده، شاهد زمان خود و شهيد حق و باطلي كه در عصر خود درگير است، باشيد كه شهيدان ما ناظرند، آگاهند، زندهاند و هميشه حاضرند و نمونه عملاند و الگوياند و گواه حق و باطل و سرگذشت و سرنوشت انساناند.»
و شهيد، يعني به همه اين معاني.
هر انقلابي دو چهره دارد:
خون و پيام
و هركسي اگر مسؤوليت پذيرفتن حق را انتخاب كرده است و هر كسي كه ميداند مسؤوليت شيعه بودن يعني چه، مسؤوليت آزاده انسان بودن يعني چه، بايد بداند كه در نبرد هميشه تاريخ و هميشه زمان و همه جاي زمين ـ كه همه صحنهها كربلاست، و همه ماهها محرم و همه روزها عاشورا ـ بايد انتخاب كنند: يا خون را، يا پيام را، يا حسين بودن يا زينب بودن را، يا آنچنان مردن را، يا اينچنين ماندن را. اگر نميخواهد از صحنه غايب باشد.
عذر ميخواهم، در هر حال وقت گذشته است و ديگر فرصت نيست و حرف بسيار است و چگونه ميشود با يك جلسه، از چنين معجزهاي كه حسين در تاريخ بشر ساخته است و زينب پرداخته است، سخن گفت؟
آنچه ميخواستم بگويم حديث مفصلي است كه در اين مجمل ميگويم به عنوان رسالت زينب، «پس از شهادت» كه:
«آنها كه رفتند، كاري حسيني كردند،
و آنها كه ماندند، بايد كاري زينبي كنند، وگرنه يزيدياند»!...
- ارزش فداكارى جانبازها هم، ارزش بسیار والایى است. آنها هم پیش خدا خیلى ارزش دارند. البته باید جانبازهاى عزیز توجه داشته باشند كه آن لطف و فیض الهى را براى خودشان، نگه دارند. شهدا این امتیاز را دارند كه از پل گذشتند و مسئله آنها تمام شد. اما جانبازها در این دنیا هستند و با مسایل این دنیا سروكار دارند؛ باید خودشان را خیلى مراقبت كنند. باید خودشان را خیلى حفظ كنند. در این صورت انشاءاللَّه جانبازان جزو برجستگانِ پیش خداى متعال هستند.
- اگر این ایثارگریها نبود، معلوم نبود كه كشور، تمامیت ارضى داشته باشد یا نه. امنیت داشته باشد یا نه. دشمن داخل كشور ما باشد یا نه. و آیا چنین امكانى وجود داشته باشد كه كسى بتواند براى كشور، كار و تلاش كند و سازندگى به وجود آورد.
- اینكه بعضى شهید می شوند، بعضى جانباز یا اسیر و بعضى هم به سلامت برمیگردند، یك اجر دارد. اینهایى هم كه به سلامت برگشتند، این اجرِ در معرض فداكارى قرار گرفتن را دارند. این یك فداكارى و یك اجر است. یك فداكارى دیگرهم، فداكارى خانواده ها، یعنى مادر و پدر یا همسر است كه عزیزشان را به میدان جنگ می فرستند.
- شهادت عزت ابدى است . شهادت فخر اولیا بوده است و فخر ما . هراس ، آن دارد كه شهادت مكتب او نیست . شهادت رمز پیروزى است . ملتى كه شهادت را آرزو دارد پیروز است . شما چه در دنیا پیروز بشوید یا به شهادت برسید ، پیروزمندید .
- شهادت در راه اسلام براى همه ما افتخار است . شهادت براى ما فیض عظیمى است . این حس شهادت خواهى و فداكارى بود كه یك ملتى ، كه هیچ نداشت ، برطاغوت غلبه پیدا كرد . یك ملتى كه زن و مردش براى جانفشانى حاضرند ، و طلب شهادت میكنند ، هیچقدرتى با آن نمیتواند مقابله كند . خون شهیدان ما امتداد خون پاك شهیدان كربلاست . ملتى كه شهادت براى او سعادت است پیروز است . یك همچو ملتى كه آرزوى شهادت میكند ، این ملت دیگر خوف ندارد . ملت ما خون داده است تا جمهورى اسلامى وجود پیدا كند . ملت ما عاشق شهادت بود ، با عشق به شهادت پیش رفت این نهضت .