ادامه راه خون شهدای کازرون
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
تبلیغات
شهدای کازرون
ارتباط با مدیر
نام :
ایمیل:
موضوع:
پیغام :
نویسندگان وبگاه
آرشیو مطالب
دیگر امکانات

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 51
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 52
بازدید ماه : 940
بازدید کل : 83136
تعداد مطالب : 219
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

ابزار های وب مذهبی رایگان شهدای کازرون


ابزار مذهبی وبلاگ شهدای کازرون
شهدای کازرون مرجع قالب های مذهبی رایگان توضیح توضیح توضیح توضیح
محل تبلیغات شما
نگاه به چشم سرباز صد ضربه شلاق داره
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 1 مرداد 1391 |

نگاه به چشم سرباز صد ضربه شلاق داره

از اول هم به‌مان گفته‌اند که نگاه کردن تو چشم سرباز، صد ضربه کابل جریمه دارد. برای همین همیشه مواظب بودم یک وقت چشمم تو چشم هیچ کدام از سربازها نیفتد.

 

خبرگزاری فارس: نگاه به چشم سرباز صد ضربه شلاق داره

سال‌های اسارت و گذراندن انواع شکنجه های گوناگون توان آدمی زاد را می‌گیرد. اما آنچه باعث مقاومت می‌شود پیمانی است که با خدا خود و رهبر و مردم میهن خود بسته ای. آنچه پیش روی شماست نمونه بارزی از این موضوع است:

زل می‌زنم تو چشم‌هاش و می‌گویم: «برای چه ما را می‌برید بازجویی؟ ما که کاری نکردیم.» جوابم را نمی‌دهد. اولین بار است متوجه می‌شوم چشمانش قهوه‌ای روشن است. راستش را بخواهید تا حال جرأت نکرده‌ام صاف تو چشم‌هاش نگاه کنم.

از اول هم به‌مان گفته‌اند که نگاه کردن تو چشم سرباز، صد ضربه کابل جریمه دارد. برای همین همیشه مواظب بودم یک وقت چشمم تو چشم هیچ کدام از سربازها نیفتد. ضرب‌المثل دور از شتر بخواب، خواب آشفته نبین، همیشه ورد زبان ننه خدابیامرزم بود. از بس که ننه تکرارش می‌کرد، ‌من هم خیلی به‌اش اعتقاد پیدا کرده بودم. الحق هر که گفته باید لب و دهانش را طلا بگیرند. تو این چهاردیواری، خوب می‌فهمم که چه گفته.

انگار سرباز حواسش نیست که چشم در چشمش شده‌ام. فقط می‌گوید: «یا الله، راه بیفتید.» دوازده نفری می‌شویم. آرام و پشت سر هم از آسایشگاه می‌آییم بیرون. آفتاب وسط آسمان است. نور چشم‌هایم را می‌زند. سربازی ایستاده زیر طاق آجری و کوتاه ساختمان ستاد. کمی بالاتر به بلندای دو متر، میله آهنی پرچم سه ستاره عراق، جوش شده به یکی از پنجره‌های طبقه دوم ساختمان. اتاق بازجویی در زیرزمین ساختمان ستاد است. تنها محفظه آن دو پنجره کوچک است با نرده‌های شطرنجی.

پله‌ها را رد می‌کنیم و می‌رویم داخل زیرزمین. بوی نم و کهنگی می‌آید. آجرهای چهاردیواری را تا کمر شوره سفید پوشانده. به ردیف می‌ایستیم کنار دیوار. دو در چوبی و بزرگ تو اتاق است.

ستوان سلمان نشسته پشت میز چوبی و زهوار در رفته‌اش. مثل همیشه سیگاری لای انگشتانش است. فلاسکی چای با استکان و قندان روی میز است. تعدادی پاکت نامه هم. ستوان پاهایش را گذاشته رو میز. سیگار را نصفه و نیمه لِه می‌کند تو جاسیگاری. از بس که ته سیگار داخلش لِه شده، می‌خواهد سرریز شود. می‌رود طرف یکی از درها. آن را باز می‌کند و می‌گوید: «بروید تو.» راهرویی با طول پنج متر، که در انتهای آن یک در چوبی دیگر دیده می‌شود. دو نگهبان نشسته‌اند دو طرف در. نمی‌دانم چه فکری تو کله ستوان چرخ می‌زند. نفر اول هستم و دلشوره‌ام از همه بیش‌تر. ستوان نهیبم می‌زند: «چرا ایستادی؟ جان بکن جانور!»

تو دلم انگار رخت می‌شویند. می‌دانم نقشه‌ای برایمان کشیده‌اند. به روی خودم نمی‌آورم و مردد قدم می‌گذارم جلو. پام که می‌خورد داخل، نگهبان سمت راست سیلی محکمی می‌خواباند تو گوشم. تا می‌آیم به خودم بجنبم، نگهبان سمت چپ سیلی دوم را حواله‌ام می‌کند. سر می‌خورم. نمی‌توانم روی پایم بند شوم و با سر می‌خورم زمین. می‌خواهم بلند شوم. حس می‌کنم کف راهرو لیز است. دست می‌کشم. با صابون آن را لیز کرده‌اند.

به سختی از زمین کنده می‌شوم. در ته راهرو باز می‌شود و ستوان صدایم می‌زند. می‌خواهد بروم تو اتاق روبه‌رو. نمی‌دانم چطور آن جا پیدایش شد. از تعجب می‌خواهد شاخم بزند بیرون. اجازه نمی‌دهند دست بگیرم به دیوار. نیمه راه دوباره می‌خورم زمین. آرام بلند می‌شوم و این بار احتیاط بیش‌تری می‌کنم.

ستوان خود را از جلو در می‌کشد کنار. می‌روم داخل و می‌ایستم گوشه‌ای. بچه‌ها، یکی یکی کاشی‌های لغزنده را رد می‌کنند و می‌آیند تو اتاق. هر دوازده نفرمان به خط ایستاده‌ایم. ستوان میان در ایستاده و دارد با نگهبان حرف می‌زند. آرام کنار گوش قاسم می‌گویم: «ستوان که تو اتاق آن طرف راهرو بود، چطور این جا ظاهر شد؟»

ـ گمانم دری که تو آن اتاق بود، از پشت به این اتاق راه دارد. از آن جا آمد.

یکی از درهای داخل اتاق باز می‌شود. هر دو نگهبان و سرباز می‌آیند تو.

دست شیطان را از پشت بسته‌اند. فکر این را هم کرده‌اند که خودشان راهی برای رفت و آمد داشته باشند. ستوان می‌ایستد رو به رویم و می‌گوید: «از همین اول شروع می‌کنیم. اسمت چیست؟» می‌خواهم از بوی دهانش بالا بیاورم. حتم دارم ناهارش را با سیر خورده. می‌گویم: «علی سلمانی.» سر تکان می‌دهد و می‌گوید: «سه نفر، سه نفر به پشت بخوابید و پاها را بگذارید به دیوار.» برایم یقین می‌شود که می‌خواهند فلکمان کنند. هر چه گفت، می‌کنیم. نگهبان‌ها و سرباز با کابل می‌زنند کف پایمان. درد تا مغز استخوانم راه می‌کشد. انگار تمام تنم را سیخ می‌زنند. دندان‌هایم را فشار می‌دهم روی هم. ستوان ایستاده بالای سرمان. دارد به سیگارش پُک می‌زند. از وقتی که آمده‌ایم این جا، پنجمین سیگار است که دود می‌کند. نگهبان می‌کوبد کف پایم و زیر لب می‌شمارد.

ـ اثنا و ثلاثون!

وراجی‌های وقت و بی‌وقت ستوان باعث می‌شود گاه حساب شمارش از دستش دربرود؛ اما از همان جا که شک کرده، دنباله‌اش را می‌گیرد. خدا پدرش را بیامرزد که از نو می‌شمارد.

ـ خمسه و ثلاثون.

نگهبان این را می‌گوید و دست از زدن می‌کشد. به حساب خودش سی و پنج ضربه را زده. کف پایم جزّ جز می‌کند. انگار یک منقل زغال سرخ شده ریخته‌اند کف پایم، نوبت سه نفر بعد می‌شود. ستوان می‌رود و می‌نشیند پشت میزش. سیگاری از تو پاکت می‌کشد بیرون و شعله کبریت را دامنگیر می‌کند.

فلک بچه‌ها تمام شده. ستوان تکانی به هیکل دیلاقش می‌دهد و از رو صندلی بلند می‌شود. ما را به دو دسته چهارتایی تقسیم می‌کند و می‌گوید: «به صورت ضربدر بخوابید رو هم و با فرمان من خیلی سریع از جا بلند شوید. هر کسی دیر بجنبد، دوباره فلکش می‌کنم.» حسابی لجم گرفته. دلم می‌خواهد بپرم و خرخره‌اش را بجوم. آن قدر بزنم تو سرش که به غش و ضعف بیفتد و دیگر فکرهای عجیب و غریب به مغزش راه پیدا نکند. بیش‌تر دلم می‌سوزد برای قاسم.

ستوان نمی‌داند روزگاری تو دو محله پایین‌تر از محله ما، برای خودش بزن بهادری بود. حالا افتاده زیر دست این از خدا بی‌خبر و این گونه باهاش تا می‌کند. آخ که چقدر دلم لک زده برای بر و بچه‌های ولایتمان. با صدای ستوان به خودم می‌آیم.

ـ سلمانی حواست کجاست. زود باش بخواب زمین.

ناچار سینه می‌چسبانم زمین. سه نفر دیگر هم به صورت ضربدر می‌افتند رویم. فشار زیادی رو قفسه سینه و کمرم است. خدا خدا می‌کنم زودتر ستوان دستور بلند شدن را بدهد. انگار از قصد معطل می‌کند. می‌رود طرف فلاسک و می‌نشیند به چای خوردن.

از زور فشار قفسه سینه‌ام می‌خواهد خرد شود. ستوان استکان خالی را می‌گذارد رو میز و به طور غافلگیر کننده‌ای دستور بلند شدن می‌دهد. خوشبختانه سرعت عمل بچه‌ها خوب است و بدون معطلی بلند می‌شویم. آرزو می‌کنم زودتر مرخصمان کند برویم پی کارمان.

می‌رود سمت یکی از درها. آن را باز می‌کند و می‌گوید: «هر دوازده نفرتان بروید این تو». گردن می‌کشم. دستشویی است. چیزی حدود یک متر در یک متر و نیم. یکی‌یکی می‌رویم تو. ایستاده‌ایم تنگ هم. صورت به صورت. جای نه نفر بیش‌تر را ندارد. نگهبان‌ها به هر ضرب و زوری که شده آن سه نفر دیگر را هم هُل می‌دهند داخل. فشار آن قدر زیاد است که صورت‌هایمان چسبیده به هم. نمی‌توانم کوچکترین تکانی به خودم بدهم. قفسه سینه‌ام می‌خواهد له شود. نفس کشیدن برایم سخت است.

یک ربع ساعت گذشته که برای باز شدن چفت درمی‌آید. مثل چیزی که بترکد و دل و روده‌اش بریزد بیرون، در تا آخر هل می‌خورد و بچه‌ها می‌ریزند بیرون. افتاده‌اند رو هم. سرباز و نگهبان‌ها قاه قاه می‌خندند. چشم‌هایم اتاق را زیر و رو می‌کند. ستوان را نمی‌بینم. به خیالم قائله همین جا تمام شده. سرباز می‌گوید: «بروید تو محوطه.» کف پایم می‌سوزد. به سختی قدم برمی‌دارم. سرباز و نگهبان‌ها پا به پایمان می‌آیند. رو به روی اتاق بازجویی کمی آن طرف‌تر، در اتاقی را باز می‌کند و هر دوازده نفرمان را می‌فرستد داخل. این جا قابل تحمل‌تر است. فضایی در ابعاد سه متر در سهمتر. لااقل دیگر نمی‌چسبیم به هم.

***

از لای درز در می‌فهمم که سپیده زده. دلم دارد از گرسنگی ضعف می‌رود. تشنگی هم حسابی فشار می‌آورد. نمی‌توانم بایستم سرپا. بچه‌ها هم. پاهایم ورم کرده است. تو همان فضای تنگ و ترش تیمم می‌کنیم و نمازمان را می‌خوانیم. بچه‌ها بعد از نماز می‌خوابند. سرم را تکیه می‌دهم به دیوار و پلک می‌گذارم رو هم. خواب به چشمم نمی‌آید. فکری می‌شوم. نمی‌دانم چکار کرده‌ایم که حالا این جاییم.

صدای باز شدن قفل می‌پیچد زیر گوشم. سرباز لای در را باز می‌کند و می‌رود کنار. بچه‌ها پلک می‌گشایند. هیکل دیلاق و زیرپتویی ستوان تو چهارچوب در جا می‌گیرد. سینه صاف می‌کند و می‌گوید: «دیگر حق ندارید تو نامه‌هایی که برای خانواده‌هایتان می‌نویسید از کارکردنتان و چگونه سردرآوردن روزهای اسارت بنویسید. از جان‌مان چه می‌خواهید؟ چرا این نامه‌ها را می‌نویسید؟ ما که به شما غذا، امکانات ورزشی و هر چه که لازم دارید، می‌دهیم. بروید و زندگی بی‌سر و صدایی داشته باشید. خدا را شکر کنید که اسیر ما هستید. اگر اسیر اسرائیل بودید، چه می‌کردید؟»

راهش را می‌کشد و می‌رود طرف ساختمان ستاد. سرباز می‌گوید: «وقت هواخوری است.» می‌آییم بیرون. بچه‌های آسایشگاه ما، برای هواخوری آمده‌اند تو محوطه. همه ایستاده‌اند به تماشا.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: شهید, ادامه راه خون شهدا, شهادت, رزمنده, جانباز, خاطرات, ازادگان, کازرون, منتظر, شهدای کازرون,
سوغاتی هائی که هیچ وقت به تهران نرسید
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در جمعه 30 تير 1391 |

«مرصاد» به روایت عضو سابق شورای مرکزی منافقین
سوغاتی‌هایی که هیچ وقت به تهران نرسید

خبرگزاری فارس: خیلی از آنها تمامی امکانات مالی شان را که طی سالیان جمع کرده فروخته و برای اقوام و آشنایان خود سوغاتی خریده بودند.

خبرگزاری فارس: سوغاتی‌هایی که هیچ وقت به تهران نرسید

به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، وقتی قرار بود عملیات آغاز شود همه نیروهای مسعود رجوی که مدتی با فریب های فرماندهانشان خیالبافی های زیادی کرده بودند هنگام حمله فکر می کردند تا چند ساعت دیگر در قلب تهران جشن پیروزی خواهند گرفت. اما وقتی وارد معرکه شدند خواب هایشان به کابوس هایی مبدل شد که فکرش را هم حتی در دورترین افق های ذهنی شان نکرده بودند.

آنچه مشاهده خواهید کرد نوشته ای است از علی اکرامی عضو سابق شورای مرکزی منافقین که قبل و بعد از عملیات مرصاد را این گونه تعریف می کند:

 

*تاکنون عملیات موسوم به «فروغ جاویدان» از ابعاد مختلف و در زمینه های نظامی سیاسی آن از سوی جریانات و طیف های مختلف سیاسی مورد نقد و بررسی قرار گرفته است ولی آنچه تا کنون کمتر به آن پرداخته شده و یا اصلا به آن اشاره ای نشده است ابعاد فاجعه انسانی یا همان تراژدی جاویدان آن است. من بر عکس آقای رجوی که گفته بود باید برای درک عظمت و شکوه عملیات موسوم به «فروغ جاویدان» از آن فاصله گرفت. اعتقاد دارم که اتفاقا برای عمق جنایات و فهم این بزرگترین تراژدی که در حق بهترین سرمایه های این مردم در مرداد داغ و کوه و دشت و صحراهای مرز ایران و عراق بدست ایشان رقم خورد، باید هرچه بیشتر و از زاویه انسانی و عاطفی به آن نزدیک شد.

آن دسته از افراد سازمان که همانند من از نزدیک این تراژدی را با پوست و گوشت لمس کرده باشند بخوبی می توانند زوایای پنهان آن را که اتفاقا رجوی علیرغم تبلیغات کر کننده و چاپ دهها کتاب اصلا به آن نپرداخته است را برای اذهان عمومی اشکار کنند. از همین زاویه هر چه زمان می گذرد عمق خیانت رجوی برای ما بیشتر خود رانشان می‌دهد. اما ابتدا باید برای فهم این تراژدی سیاه به این سوال پاسخ داد که چرا رجوی دست به عملیات فروغ به اصطلاح جاویدان زد. خودش در این رابطه در آن جلسه توجیهی قبل از عملیات چنین می گوید:

«ما در مقابل توطئه ارتجاعی - استعماری قرار گرفته ایم. می خواهند با تحمیل آتش بس ما را برای سالیان در عراق قفل کنند و بگویند ما زائیده جنگ ایران و عراق بودیم پس باید این توطئه را درهم بشکنیم.»

اگر بخواهیم این صحبتهای رجوی را به زبان ساده ترجمه کنیم خلاصه اش این است که با پذیرش آتش بس استراتژی ما که برمبنای استفاده از شکاف جنگ ایران و عراق و استفاده از تمامی امکانات آموزشی- پرسنلی و سلاح و تجهیزات رژیم عراق بپا شده بود و در تحلیل هایمان هیچگاه باور نداشتیم که روزی میان این دو کشور آتش بس صورت گیرد به بن بست خورده است و باید همانند غریقی که در آخرین لحظات غرق شدن به هر خس و خاشاکی دست میزند با قسم و آیه دولت عراق را قانع کنیم تا چند روز دیگر مسئله را کش بدهد و از پذیرش آتش بس خودداری کند تا بلکه ما بتوانیم بختمان را که اکنون به ما پشت کرده بیازماییم.

بقول یکی از افسران شیعه عراق که در آن زمان با وی برخوردی داشتم، آقای صدام با پذیرش عملیات فروغ با یک تیر دو نشان زد و با وجود اینکه به هیچ وجه اعتقادی به پیروزی این عملیات نداشت هم خودش از شر آنها راحت می شد و هم اینکه بعنوان یک گام، حسن نیت خود را به دشمن سابق خود ایران نشان می داد و آنها را دو دستی و با رضایت خودشان تحویل ایران می داد.

آری تحلیل های غلط رجوی از شرایط عینی جامعه و مسئله جنگ که باعث شد دست به یک پرواز تاریخ ساز به جوار کاخ صدام بزند و تمامی امکانات انسانی و مالی را سالیان در قرارگاهی موسوم به اشرف و در رویای سرنگونی به هرز بدهد وقتی که شرایط بر عکس تحلیل های او رقم خورد به جای پذیرش اشتباهاتی که مرتکب شده و تصحیح آن در اوج غرور ناشی از قدرت طلبی محض و بدون محاسبه شرایط عینی نظامی و سیاسی دست به این حماقت بزرگ زد.

برای او فقط یک چیز مهم و آن هم کسب قدرت بود. براساس همین باور مالیخولیایی زمینه فروغ به اصطلاح جاویدان را فراهم کرد. یک هفته دولت عراق برای شروع عملیات وقت داده بود. رجوی با بسیج تمامی نیروها در خارج هر روزه دهها جوان بخت برگشته را که کوچکترین آشنایی به مسائل نظامی نداشتند را از طریق فرودگاهها و راه زمینی ترکیه از خارج از کشور وارد عراق می‌کرد و روی این افراد چنان تبلیغات وسیع صورت گرفته بود که همه فکر می‌کردند دارند به ایران برای پیک نیک می‌روند. خیلی از آنها تمامی امکانات مالی شان را که طی سالیان جمع کرده فروخته و برای اقوام و آشنایان خود سوغاتی خریده بودند کوله های آنها مملو از اسباب بازی و عروسکان قشنگ برای بچه هایی بود که آنها تا کنون ندیده بودند. عکسهای پدران و مادران سالخورده و بعضاً زنان و فرزندان و برخی از آنها که جوان تر بودند شوق داشتند که با رفتن به ایران بعد ازسالیان زندگی مجردی بتوانند سر سفره عقد نشسته و کانون گرمی تشکیل دهند.

آری عمق این تراژدی که گفته بودم و تاکنون به آن پرداخته نشده همین است. روابط عمومی دروغ پرداز به خوبی روغنکاری شده رجوی در خارج کشور به هیچ وجه حرفی با این بیچاره ها که ممکن است گوشت دم توپ شوند نزده بودند و تنها روی احساسات و عواطف خانوادگی آنها کار کرده بودند و حتی در مضحکترین شکل آن این بخت برگشته ها را توجیه کرده بودند که پاسپورت هایشان را هم با خود داشته باشند چون باید آنجا تعویض شده و مهر جمهوری دمکراتیک اسلامی بخورد. رجوی اینگونه و با این شیوه و با دست زدن به رذیلانه ترین بازی یعنی با عواطف و احساسات پاک هزاران بخت برگشته که عشق و آرزویی به جز آزادی میهن نداشتند آنها را برای عملیات به اصطلاح فروغ جاویدان به خاک عراق کشاند به دلیل وقت کم عمدتاً ازاین افراد برای کارهای پشتیبانی استفاده شد و آنها ازساعت اولیه صبح که مارش عذاب آور بیدار باش نواخته می‌شد تا نیمه های شب مشغول بار زدن مهمات و یا مواد غذایی بودند. علیرغم فشارهای جسمی ناشی از سنگینی کار بخاطر شوق رفتن به ایران و دیدار با خانواده ها بعد از سالیان سر از پا نمی شناختند.

تا اینکه روز حرکت فرا رسید. همه نفرات در یگانهای مشخص شده سازماندهی و به سمت مرز خانقین حرکت کردند تا عملیات آزادسازی ایران را آغاز کنند. قبل از آن هرکس تا آنجا که توانست وسیله شخصی، عکسها و ... را به همراه خود برد ما بقی را به دوستانشان که در قرارگاه مانده بودند سپردند تا بعد به آدرسشان پست کنند. بچه ها قبل از حرکت از اشرف آدرس های محل سکونت خود را تبادل می کردند و یکدیگر را دعوت می‌کردند. چنان جوی ساخته شده بود که هیچ کس به موقعیت عملیات و بازگشت به ایران بعد از سالیان شک نمی‌کرد ستونها از مرز وارد ایران شدند و بعد از درگیریهای پراکنده هر ستون به تنگه چهار زبر رسید. همه در شوق دیدار آشنایان لحظه شماری می‌کردند ولی اولین شلیک موشک های آرپی جی ازبالای تنگه چهارزبر به تانک های جلودار اصابت کرد همه را از خواب رویایی بیدار کرد و بعد ادامه درگیریها و آمار کشته و زخمی هایی که چون برگ روی زمین افتاده بودند.

واقعیت انکار ناپذیر ماهیت رجوی را برایشان برملا کرد. بسیاری از آنها که با فضای جنگ آشنایی نداشتند بشدت می گریستند و خواهان بازگشت بودند. بخصوص وقتی اجساد دوستانشان را که تا چند روز پیش با آنها زندگی می کردند را می دیدند. انبوه اجساد سوخته و جزغاله شده که قابل شناسایی نبودند. یگانها یکی بعد از دیگری از تنگه عقب نشینی می کردند ولی در بازگشت توسط مهدی ابریشمچی دوباره علیرغم میل باطنی شان برگشت داده می شوند. در اوج درگیریها فرماندهان رجوی برای بالا بردن روحیه نفرات به دروغ قلمداد می‌کردند که چند تیپ از تنگه عبور کرده و به نزدیکی کرمانشاه رسیده اند.

هرج و مرج عجیبی بوجود آمده بود. فرمانده هان خشکشان زده و هیچ کنترلی روی نیروها نداشتند آنها هم در حقیقت درگیر این مسئله بودند که چقدر ساده لوحانه به دام نقشه های رجوی افتاده اند. خودروها یک به یک در آستانه ورود به دهانه تنگه مورد اصابت موشک و راکتها قرار می‌گرفتند و با کلیه نفرات به هوا می‌رفتند. در اطراف تنگه اجساد پراکنده بودند و بعضاً خودروها به هنگام عقب نشینی از روی اجساد عبور می‌کردند. درنزدیکی تنگه در زیر پل اجساد روی هم انباشته شده بود و مابقی نفرات بهت زده و سرگردان بدنبال پیدا کردن سنگر و جان پناهی بودند فروغ جاویدان رجوی به یک تراژدی بزرگ تبدیل شده بود.

دستور عقب نشینی از سوی فرماندهی کل به سوی خاک عراق صادر شد البته نه بصورت منظم بلکه هر کس جانش را بدست گرفته و با هر وسیله ای که در دستش بود خود را به خاک عراق می رساند. از خیل فرماندهان زن و مرد رجوی خبری نبود و فرماندهی کل هم بساطش را جمع کرد و دست از پا درازتر به بغداد عقب نشینی کرده بود.

نیروهای سردرگم در بیابانهای اطراف در زیر شلیک سهمگین نیروی مقابل بدنبال راهی برای خروج از این جهنم آتش بودند. ارتش آزادی بخش رجوی کاملاً از هم پاشیده بود. خیلی از نیروها مسیر بازگشت را نمی دانستند. نیروهای جدیدالورودی که شبهای آخر قبل از شروع عملیات آمده بودند مات و مبهوت خشکشان زده بود. برخی از آنها هنوز کوله های پشتی خود رابه همراه سوغاتی ها حمل می کردند. کمی دورتر از آنها چند کامیون مهمات به همراه نفراتشان در آتش می سوختند. آنها را کسی نمی شناخت چه بسا از خیل بخت برگشتگانی بودند که به امید بازگشت به آغوش گرم خانواده و دیدار با عزیزان شهرهای اروپا را با همه زیبایی های ظاهرش رها کرده بودند.

نیروها یک به یک سلاح را به گوشه ای می انداختند و هرکس به فکر نجات جان خود بود. خیل مجروحان که در گوشه ای افتاده و قادر به حرکت نبودند و با نا امیدی و حسرت به همرزمان خود می نگریستند که از کنار آن می‌گذرند و قادر به انجام هیچ کاری برای نجات آنها از این جهنم نیستند. تعداد زیادی مجروح که بعضا دست و پاهای خود را از دست داده از درد به خود می پیچیدند به حال خود رها شده بودند. شب آخر نشست توجیهی رجوی بیادم آمد که رجوی با غرور خاصی از تصرف شهر تهران سخن می گفت و انبوه نیروهایی که بی خبر از سرنوشت محتومشان شور و فتوح می کردند چهره تک تک همرزمانم که برای آخرین بار همدیگر را می دیدیم از مقابلم رژه رفت باز به صحنه برگشتم.

کامیونهای مهماتی که همچنان در آتش می سوخت. اجساد سوخته در زیر پل تنگه چهارزبر. نگاههای ملتمسانه صدها مجروح که هر کدام از درد به خود می پیچیدند. و انبوه نیروهای آواره و سرگردان که خسته و تشنه و گرسنه در بیابانهای اطراف اسلام آباد و کرند در جستجوی راهی برای خروج از زیر سهمگین ترین آتشبارها بودند. درمسیر بازگشت به جسد سوخته یکی از نیروها برخورد کردم. از شدت سوختگی قابل شناسایی نبود. کمی دورتر کوله پشتی او به زمین افتاده بود شاید این کوله پشتی که عروسکی را در خود جا داده بود متعلق به یکی از آن هزاران نفری بود که فرصت این راپیدا نکرده که سوغاتی خود را به دست عزیزانش بسپرد.

و از این نقطه تراژدی فروغ جاویدان آغاز می‌شود و وجدانهای بیدار بشریت در پشت غبار مسائل نظامی یا بند و بست های سیاسی به آنها نهیب می زند که در مقابل رجوی بعنوان نخستین مسئول این تراژدی ساکت ننشینند و اجساد متلاشی شده و سوخته صدها نفر درتنگه چهارزبر و دشت حسن آباد وجدانهای خفته آنها را به قضاوت می طلبد.

 

پاسداشت بیست و چهارمین سالگشت عملیات مرصاد در خبرگزاری فارس (14)

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: عملیات مرصاد, منافقین, رزمندگان جانبازان, شهدا, فرماندهان, سرداران, کازرون, منتظر, شهدای کازرون,
سه شهید جدانشدنی
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 25 تير 1391 |

3شهید جدانشدنی

زمانی که اسرا می‌آمدند، بسیار منتظر ماندم تا مرتضی هم بیاید. فکر می‌کردم که بالاخره روزی باز خواهد گشت اما نیامد تا این که در ماه رمضان سال 73 بعد از هشت سال انتظار پیکرش که تنها از آن چند قطعه استخوان باقی مانده بود، به همراه پیکر چند تن از دوستانش بازگشت.

صحبت‌های بالا بخشی از درددل‌های حاج محمدتقی داودآبادی، پدر شهید «مرتضی و جانباز مجتبی داودآبادی» در گفت‌و‌گو با خبرنگار سرویس «فرهنگ حماسه» خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) است.

داودآبادی صحبت‌هایش را این گونه ادامه می‌دهد: در دوران ستمشاهی برای این که مردم به نوعی مخالفت خود را نسبت به حکومت طاغوت نشان دهند، در راهپیمایی‌های محلی و گسترده تهران شرکت می‌کردند. در یکی از همان روزها که از سوی انقلابیون اعلام راهپیمایی شده بود، من و برادر همسرم نیز در‌ آن راهپیمایی شرکت کردیم. در راه فرزند بزرگم، مجتبی را که 10 ساله بود، دیدیم. وقتی از او پرسیدم که چرا در راهپیمایی شرکت کرده‌ای، پاسخ داد: یکی از دوستانم را گارد شاهنشاهی با ضرب گلوله در راهپیمایی به شهادت رسانده‌ و اکنون برای آن که انتقام او را بگیرم، در راهپیمایی شرکت کرده‌ام.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز فعالیت منافقین، فرزندانم برای پاسداری و برقراری امنیت محله به عضویت پایگاه بسیج مسجد حضرت ولی عصر (عج) در آمدند و شب‌ها پاس می‌دادند. با آغاز جنگ تحمیلی، من و فرزندانم به جبهه اعزام شدیم. حضورمان در مناطق عملیاتی به گونه‌ای بود که یا من به همراه یکی از پسرانم در جبهه حضور داشتم یا هر دو فرزندانم که اختلاف سنی‌شان دو سال و نیم بو،د در مناطق عملیاتی حاضر می‌شدند. چون فرمان امام راحل بود، آن حضور در جبهه را یک وظیفه قلمداد می‌کردیم.

شهید دواود آبادی در لباس غواصی

پدر بزرگم مجتبی که متولد سال 45 است به مدت چهار سال و نیم در جبهه حضور داشت و دو بار مجروح شد. یک بار گلوله «دوشکا» به پایش اصابت کرده بود و بار دیگر هم در «فاو» شیمیایی شده بود. روزی که از ناحیه پا مجروح شده بود، برای آن که ما متوجه مجروحیتش نشویم، ابتدا در بیمارستانی در شهر قم بستری می‌شود و سپس او را به بیمارستان «17 شهریور تهران» که در خیابان تهران نو قرار داشت، منتقل می‌کنند.

از منطقه به تهران آمدم و متوجه شدم که مجتبی مجروح شده است. وقتی به عیادت او رفتم، متوجه شدم پسرم تنها مجروح جنگی‌ است که در آن بیمارستان بستری شده است. وقتی داخل اتاقش شدم، به شوخی گفتم: «به به! پس چرا از عراقی‌ها خوردی؟» این رفتارم باعث شده بود تا دیگر بیماران متعجب شوند و بعد از رفتن من از مجتبی بپرسند که این مرد که بود؟

برای اولین بار در سال 61 از طرف لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) و گردان «القارعه» به جبهه رفتم و در عملیات «بیت‌المقدس» شرکت کردم. اوایل سال 64 در جبهه غرب و در مهران حضور یافتم و در اواخر سال 64 نیز در عملیات «فاو» به دلیل این که از پیش دوره‌های هدایت توپ را گذرانده بودم، به عنوان هدایت‌کننده و گاهی هم طناب‌کش توپ 122 میلیمتری انجام وظیفه می‌کردم. مجتبی نیز در فاو بود اما هرگز در این مدت که ما در آنجا بودیم همدیگر را ندیدیم.

پس از تصرف «فاو» رزمندگان توانستند تعداد زیادی تانک و توپ به غنیمت بگیرند زیرا دشمن مجبور به عقب‌نشینی شده بود و پذیرش این که رزمندگان ایرانی قسمتی از خاک عراق را به تصرف خود در بیاورند برایشان بسیار دشوار بود و به همین خاطر فاو را زیر آتش سنگین توپخانه‌های خود قرار داده بود. یادم می‌آید در یکی از آن روزها چند تن از هم‌رزمانم هنگامی که مهمات توپخانه را برایمان می‌آوردند، در جاده «خورعبدالله» مورد اصابت توپخانه دشمن قرار گرفتند و در آتش سوختند و شهید شدند.

در منطقه عملیاتی «فاو»، تحمل شرایط بسیار دشوار بود. یادش بخیر. روزی یکی از فرماندهان آمد و گفت: «16 داوطلب را برای انجام کاری نیاز داریم. من به همراه یکی دیگر از دوستانم که سنمان نسبت به دیگر رزمندگان بالاتر بود، در ابتدا داوطلب شدیم و با این کار چند تن دیگر از رزمندگان دیگر هم روحیه گرفتند و داوطلب شدند. به ما ماموریت دادند در جاده «خسرو‌آباد» که نزدیکی رود اروند است، چند سوله کوچک به عنوان سنگر بسازیم. پیت‌های فلزی، ورقه‌های هلالی و «گِل» باتلاق مصالح ما برای ساختن سنگر بودند و به فاصله هر سه کیلومتر چهار تن مشغول این کار بودند. بعد از این که کار ساختن سنگرها به پایان رسید، شبانه برایمان تجهیزات توپخانه و مهمات آوردند و از روز بعدش نیز تحرکات رزمندگان افزایش یافت و برای آن که اوضاع را عادی جلوه دهند، رفت‌‌وآمد رزمندگان بیشتر شده بود چرا که قرار بود عملیات فاو انجام شود.

 

وقتی مرتضی می‌دید که دوستانش، من و برادرش به جبهه می‌رویم، تصمیم گرفت که به جبهه اعزام شود. برای اولین بار او با دستکاری شناسنامه‌اش در سن 14 سالگی توانست از طرف جهاد به جبهه اعزام شود. هنگامی که مدیرش از تصمیم او آگاه شد، از مرتضی خواست تا مادرش به مدرسه بیاید. او آن موقع در مدرسه شهید چمران یا 17 شهریور فعلی که در نزدیکی پایانه خاوران است، تحصیل می‌کرد.

مادر شهید مرتضی داودآبادی در این باره می‌گوید: درس مرتضی بسیار عالی بود و مدیرش به این خاطر قصد داشت تا ما او را از جبهه رفتن منصرف کنیم اما مرتضی تصمیمش را گرفته بود و قبل از آن که من به مدرسه بیایم، به من گفته بود که هدفش از جبهه رفتن دفاع از اسلام و امام است. هنگامی که به اتاق مدیرش رفت، گفت: آیا راضی هستی مرتضی به جبهه برود؟ بدون مکث گفتم: چرا راضی نباشم؟ مدیر مدرسه باز ادامه داد و گفت: چرا باید بچه‌های پایین شهر به جبهه بروند و آن‌ها که در بالای شهر زندگی می‌کنند، نروند؟ من به او پاسخ دادم: خون مرتضی از دیگر رزمندگان رنگین‌تر نیست، من راضی هستم برود. مدیر سکوت کرد. مرتضی صدایمان را از پشت در می‌شنید. هنگامی که از اتاق مدیر خارج شدم با دستش به شانه‌ام زد و گفت: «مامان واقعا به تو می‌آید که مادر شهید باشی».

پدر شهید «مرتضی داودآبادی» در ادامه سخنان همسرش می‌گوید: جنگ خیلی بد است، اما جنگ عراق علیه ایران به معنای حقیقی کلمه دانشگاه است. ای کاش جوانان این نسل که برخی از آن‌ها تحت تاثیر تبلیغات غرب هستند، شرایط ایران را پیش از پیروزی انقلاب و در زمان جنگ تحمیلی می‌دیدند؛ می‌دیدند که چگونه توانستیم با تمام مشکلات کنار بیایم. بسیاری از کشورها که در آن‌ها خیزش اسلامی روی داده است الگو و مبنای حرکت‌‌های اعتراضی‌شان را ایران اسلامی قرار داده‌اند.

مرتضی برای آن که به جبهه برود، در پادگان «حر» که در «قرچک» ورامین قرار دارد، دوره‌های آموزش نظامی را گذارند و سپس از طرف لشکر 27 محمد رسول الله و گردان «عمار» به جنوب اعزام شد. سه ماه در جبهه ماند و بازگشت. برای آخرین بار سه ماه و 10 روز در جنوب بود تا این که با تلفن محل کارم تماس گرفت. در آن موقع من کارمند آموزش‌و‌پرورش بودم. دلیل تاخیر آمدنش را از او پرسیدم، توضیح داد: در حال گذراندن دوره آموزش خاصی است. اما من با توجه به این که خودم در جبهه حضور داشته می‌دانستم که شاید عملیاتی در حال طرح‌ریزی است. سپس از او اوضاع درسش را جویا شدم و گفت: درسش را می‌خواند.

چند روز بعد، عملیات کربلای 5 در منطقه عملیاتی شلمچه آغاز شد. به گفته دوستانش، در یکی از شب‌ها مهماتشان تمام می‌شود و بچه‌ها در محاصره تانک‌های عراقی گرفتار می‌شوند. او برای آن که به عقب بازمی‌گردد تا مهمات به همراه خود بیاورد، از سنگر بیرون می‌آید و اشتباها به طرف کانالی که به سمت عراقی‌ها می‌رود اما رزمندگان به او می‌گویند راه اشتباه می‌روی و بعد، از داخل آن کانال خارج می‌شود و به داخل کانال دیگری می‌رود. از آن موقع به بعد دوستانش دیگر او را ندیدند و خبری هم از او نداشتند.

پدر شهید داودآبادی- نشسته از چپ نفر اول

از پشت بی‌سیم به دوستش رضا پیرهادی خبر می‌دهد که مرتضی در راه است که مهمات بیاورد. رضا پیرهادی نیز که در عقب خط بود برای آن که مهمات را به مرتضی برساند، با یک خودرو «تویوتا» پر از مهمات به سمت خط حرکت می‌کند اما دشمن آن را با خمپاره هدف می‌گیرد و رضا پیرهادی نیز شهید می‌شود.

به دیدار «مهدی فاتحی» که در بیمارستان امام حسین (ع) بستری بود رفتم و از او احوال بچه‌ها را پرسیدم. مهدی فاتحی در جواب گفت: از گردان عمار تنها تعدادی مجروح به عقب بازگشتند و بیشتر بچه‌ها شهید شدند. برادرزاده‌ام، «مجید داودآبادی» که در گردان حمزه بود، به ملاقات مهدی فاتحی آمد.

از او هم احوال بچه‌ها را پرسیدم. او می‌دانست که مرتضی شهید شده اما نگفت و پیشنهاد داد که با هم به وزارت بهداری برویم. در آنجا هم خبری از مرتضی نبود تا این که در ماه رمضان سال 73 اعلام کردند پیکر 3000 شهید کشف شده است.

پیکر شهید محمدحسین احمدوند، مرتضی داودآبادی و رضا پیرهادی که از زمان نوجوانی با یکدیگر دوستان صمیمی بودند هم جزو آن‌ها بود. این سه شهید هیچ‌گاه از یکدیگر جدا نمی‌شدند و هر کجا که می‌خواستند بروند همراه یکدیگر بودند. هنگامی که پیکر پاکشان از معراج شهدا به پایگاه بسیج مسجد حضرت ولی عصر(عج) که در بلوار ابوذر واقع است، منتقل شد برای آن که مادران شهدا بتوانند با فرزندان شهیدشان آخرین وداع را به عمل آورند، مدت زمان مشخصی را به آن‌ها اختصاص داده بودند.

مادر شهید داودآبادی می‌گوید: از پیکر فرزندم تنها چند استخوان باقی مانده بود و هنگامی که آن را دیدم، برای تبرک یک تکه از استخوان‌ها را بر روی چشمانم قرار دادم و خدا را شکر کردم که هشت سال چشم‌انتظاری با آمدن پیکر پاکش به پایان رسید.

 

برش‌هایی از زندگی شهید به روایت مادرش

 

یادش به خیر، نوجوان بود برای آن که در بمباران به ما آسیبی نرسد، می‌گفت: هنگامی که به زیرزمین می‌روید نگران نباشید من از بالای در به داخل می‌آیم تا شما تنها نباشید. در آن موقع زیرزمین منزلمان به عنوان پناهگاه استفاده می‌شد

روزی پدرش برایش کفش کتانی خریده بود تا بپوشد چرا که کتانی‌اش کهنه شده بود اما از پوشیدن آن خودداری کرد و به پدرش گفت: بهتر است چند روز این پای شما باشد. هنگامی که کهنه شد به من بدهید. در آن زمان برخی از خانواده‌های محل اوضاع مالی خوبی نداشتند. به همین دلیل دوست نداشت آن کتانی را بپوشد. این تنها رفتار او نبود. بار دیگر هم که همسرم برای هردوی‌شان یعنی مجتبی و مرتضی شلوار خریده بود، آن را نپوشیدند؛ فقط به این خاطر که اتو داشت و ممکن بود بعضی از دوستانش ناراحت شوند. آن شلوار را بعد از شهادتش به یکی از دوستانش دادیم.

روزی یک دست مرتضی بر اثر زمین خوردن با دوچرخه شکسته بود و دکتر دستور داده بود که دستش باید 45 روز در گچ بماند. یک ماه بیشتر نگذشته بود که به خانه آمد و گچ دستش را باز کرد چرا که روز بعدش قرار بود به جبهه اعزام شود. در جبهه کردستان نیز پایش در لای شکاف صخره‌ای گیر کرده بود و در اثر آن آسیب دیده بود. هنگامی که می‌خواهند او را به تهران منتقل کنند مخالفت می‌کند تا این که او را در بیمارستانی در کرمانشاه بستری می‌کنند. وقتی به او می‌گویند تو نمی‌توانی در کرمانشاه بمانی، می‌گوید: به رزمندگان آب می‌دهم و یا پوتین‌هایشان را واکس می‌زنم، آن‌ها هم قبول می‌کنند.

حاج تقی داودآبادی برای تکمیل حرف‌های همسرش درباره اخلاق فرزند شهیدش می‌گوید: او بسیار خوش‌اخلاق بود و با سن کمش مدیریت خوبی داشت و هیچ‌گاه در رعایت دستورات اسلام غفلت نمی‌کرد.

من نمی‌دانستم که مرتضی غواص خوبی است تا این که روزی حاج مهدی فاتحی که از پاسداران محله‌مان بود، به من گفت: مرتضی غواصی بسیار خوبی دارد. فوتبال به خوبی بازی می‌کرد و هر جا که نیاز به دیوار نویسی بود او به خاطر خط خوبش آن را انجام می‌داد و در برپایی نمایشگاه‌هایی که به مناسبت هفته دفاع مقدس و یا 22 بهمن بود برای دیوارچینی، بنایی می‌کرد.

مرتضی داودآبادی در روز 21 دی ماه سال 65 در «عملیات کربلای 5 » به شهادت رسید و پیکر پاکش در قطعه 50 بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: سه شهید جدانشدنی, ادامه راه خون شهدای کازرون, شهدا, رزمندگان, جانبازان, منتظر, شهدای کازرون,
نامه ای از جنس حباب
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در چهار شنبه 21 تير 1391 |

نامه ای از جنس حجاب

به گزارش «نسیم» متن نامه به این مرجع تقلید و پاسخ وی به این شرح است:

مرجع عزیز و عالیقدر آیت الله صافی گلپایگانی
سلام علیکم؛

من فاطمه 21 ساله هستم. شما را بارها در مشهد دیده‌ام، و به شما به چشم یک پدر معنوی نگاه می‌کنم. آقا من یک دختر بدحجاب هستم، راستش نمی‌دانم حجاب چیست؟ چرا حجاب بر ما واجب است؟ چرا حجاب ارزش است؟ آیا چادر یک تکه پارچه با ارزش و مقدس است؟ دختر 9 ساله از چادر چه می‌داند؟ چرا فقط در دین ما چادر و حجاب وجود دارد، یعنی پیامبران دیگر نمی‌دانستند؟!

آیا معنای پوشش، نبودن من در جامعه نیست؟ پس چگونه باید برای جامعه مفید باشم؟چرا ما زنان باید تاوان دل‌های مریض بعضی مردان را بدهیم؟ آیا بهتر نیست حجاب در کشور اختیاری باشد؟ لطفاً مرا نصیحت کنید و به سؤالاتم جواب دهید که من پی‌جوی حقیقتم. منتظر پاسخ شما هستم.

آیت‌الله صافی گلپایگانی در پاسخ این نامه بیان داشته است:

بسم الله الرحمن الرحیم

علیکم السلام و رحمه الله
دخترم! انشاءالله تعالی تندرست و سعادتمند باشید و اندیشه‌های نیک و درست را در خود پرورش دهید.

نامه شما را خواندم. از بیداری باطن و معنویت پاک و اصالت فطرت شما امیدوار شدم.

نوشته‌اید پی‌جوی حقیقت هستید و نصیحت می‌خواهید. حقیقت ظاهر و آشکار است به هرچه نگاه کنید از ذره تا مجرّه، از زمین تا آسمان و کهکشان‌ها و جنبندگان بزرگ و کوچکی که با چشم غیر مسلح به زحمت رؤیت می‌شوند، آب و هوا، باغ و سبزه‌زارها و درخت‌ها، حیوانات برّی و بحری و این انسان، این من و تو و این همه دستگاه‌ها و تأسیساتی که در بدن ما برقرار است و علی الدوام بی‌آن‌که ما نقشی داشته باشیم به طور خودکار عمل می‌کنند، این همه گل‌ها، این همه میوه‌ها و این همه ... و این همه ...، همه انسان را نصیحت می‌کنند؛ همه حقیقت و حق را نشان می‌دهند که غافل نباشید، بیدار و هشیار باشید، از این کتاب آفرینش که میلیون‌ها و میلیون‌ها و میلیاردها و بیش از حساب و شمار درس بصیرت و بینش دارد بخوانید، و پند بگیرید.

بدانید که شما در برابر این معانی ژرف و این وجود پر از حکمت نباید آرام بنشینید. باید پرده‌های جهالت را هرچه می‌توانید پاره کنید، و به سوی روشنایی بیشتر گام بردارید.

مسئله حجاب و مسائل جنسی و جنسیتی را تحت احساسات جوانی دختر یا پسر نمی‌شود بررسی کرد، و نگاه غیر احساساتی باید به آن داشت.

این برنامه و روابط مرد و زن و حجاب، همه باید با دید عقل و مصلحت بررسی شود. مفاسد و مصالح بسیار در اینجا ملاحظه می‌شود. کرامت و شخصیّت زن بیشترین مصلحتی است که باید حفظ شود.

حجاب و پوشش و چادر و جدایی‌هایی که بین دو جنس به حکم عقل و شرع مقدس اسلام رعایت می‌شود همه، جامعه را از فساد، و خانواده را از ویرانی نجات می‌دهد. حجاب برای زن حصاری حصین و قلعه‌ای‌ محکم است.

در جامعه کاری که برحسب وضع طبیعی بین زن و مرد توزیع شده است هر دو کار است، هر دو شریف است، هر دو باید رعایت شود تا جامعه بر نظام درست برقرار باشد.

خانه‌داری زن از اشرف کارها است. زن خانه‌دار بیکار نیست. مرد هم که مشاغل بسا سخت بیرون را عهده‌دار است جهاد فی سبیل الله است. کارهای پر زحمت و سخت به عهده مرد است.

بعض افراد بی‌اطلاع، نگاه ظاهری به غرب و اروپا و آمریکا می‌کنند، و یک زن را می‌بینند که مثلاً وزیر یا وکیل شده است امّا هزاران زن را که در نهایت محرومیت‌های اقتصادی گوناگون هستند نمی‌بینند.

امروز در غرب، کار فساد بی‌حجابی و اختلاط زن و مرد به جایی رسیده است که از جلوگیری مفاسد آن عاجز شده و به مفاسد بسیار مخرب آن تن در داده‌اند.

در غرب طبق اخباری که خبرگزاری‌ها منتشر می‌کنند زن‌ها در هر نهاد و مخصوصاً نهادهای ارتشی مورد اذیت و آزار مردهای مافوق هستند. زندگی راحت و آرام و انسانی ندارند. موالید تا حد چهل و هشت درصد در شناسنامه بی پدر معرفی می‌شوند.

ما باید به تعالیم اسلام افتخار کنیم. سالم‌ترین مجتمعات و جوامع، مجتمعات اسلامی است. تفکیک جنسیتی برای سلامت جامعه شرط اساسی است. چادر و رعایت محرم و نامحرمی و اختصاص‌یافتن بعض مشاغل به زن، و بعض مشاغل به مرد بر اساس همین تفکیک لازم جنسیتی و ترتیبات و ضوابط آن است.

در احکام شرع جنبه‌های جسمانی و روحی مرد و زن ملاحظه شده است، و بر اساس صرف برتری‌دادن یک جنس بر جنس دیگر دستور و برنامه‌ای نیست. پیامبران همه به حجاب دستور داده‌اند، و اختصاص به اسلام ندارد، و حکم ملازم زن و مرد است.

همین روزها به یکی از وزراء در ایتالیا پیشنهاد کرده بودند که زنان مسلمان را از روبند ممنوع سازد، جواب داده بود که از کار و برنامه‌ای که حضرت مریم داشت کسی را منع نمی‌کنم! یعنی حضرت مریم هم حجاب کامل داشته‌اند.

دخترم راجع به حجاب، راجع به توانایی‌های زن و مرد و نقش این دو جنس در ساختن یک جامعه عقل‌پسند با کرامت، کتاب‌های بسیار شیعه و سنی، و مسلمان و کافر نوشته‌اند.

من به شما توصیه می‌کنم به تمام وجود اگر سعادت حقیقی خود را می‌خواهید، حجاب و تعلیمات عالیه اسلام را در همه برنامه‌ها رعایت کنید.

خداوند متعال شما را حفظ و به همه آرزوها و آمال مشروع و عقل‌پسند برساند، والسلام.

لطف الله صافی/مشهد مقدس

شهدای کازرون

برچسب‌ها: نامه ای از جنس حباب, آیت الله صافی گلپایگانی, ادامه راه , خون شهدای کازرون, منتظر,
ای تاریخ بنویس بر سر یاران خمینی (ره) چه گذشت + عکس
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در شنبه 17 تير 1391 |

 

ای تاریخ بنویس بر سر یاران خمینی (ره) چه گذشت + عکس
روایتی از زندگی دشوار یک جانباز شیمیایی/ وقتی دو فرزند هم بخاطر پدر شیمیایی می‌شوند

گروه استان‏ها- گلستان: جانباز است آن هم از نوع شیمیایی که بیش از 50 درصدش را بنیاد شهید تایید کرده است، با دو فرزند دلبند و همسر مهربانش که عوارض شیمیایی آنها را هم در برگرفته است، نمی‏داند به درد خودش برسد با فرزندانش؛ با یاد دوستان شهیدش و تصویر امام و آقا که کنارش گذاشته خوش است.

امان از  آیین‏نامه و قانون اگر خروجی‏اش به درمان دردهای چند لایه یاران خمینی (ره) نینجامد. به بنیاد شهید چه ربطی دارد که فرزندان یک جانباز شیمیایی که پیش از شهادت پدر عوارض جنگ را از او به ارث برده‏اند؟ اصلا می‏خواست ازدواج نکند ...
 
می‌گفت 10 سال بعد از اینکه جانباز شدم ازدواج نکردم که نکند فرزندانم به عوارض ناشی از شیمیایی شدنم مبتلا شوند اما خدا می‌خواست که به واسطه فرزندانم هم امتحان شوم. 
 
بنیاد شهید مصوبه‏ای دارد که جانبازان شاغل باید مشکل درمانی خود را از طریق محل کار خود حل کنند. خودش کارمند تامین اجتماعی بوده است اما حالا هزینه درمان خودش و فرزندانش بین بنیاد و شهید و اداره تامین اجتماعی سرگردان است.
 
می‏گفت وقتی به خانه‏شان رفتم، دیدم که هیچ کدام از اعضای خانواده رمقی به تن ندارند، جویای این  وضعیت شدم، گفتند که چند وقتی است کپسول اکسیژن تمام شده است، پرسیدم: مگر کپسول اضافی ندارید؟ پاسخ دادند: داریم، اما چون در "زیر زمین" است کسی را نداریم که توان آوردن و به کار اندازی آن را داشته باشد...
 
می‏گوید: ديگر حتي همان جلوي در هم كسي به ديدنمان نمی‏آید. ديگر تماشايي نيستيم. شايد هم فراموش شديم... 
 
روزي يك ساعت از عمرش را باید زير كپسول سپری کند، اكسيژن در خانه‏شان غنيمت است! می‏گوید: نوبتي نفس مي‌كشيم، زير كپسول!
  
حالا دو پسر دارد که هر دو مبتلا به تومور مغزی شده‏اند و همسری که او هم تحفه‏ای از عوارض شیمیایی همسرش دارد، همسری که دبیر دبیرستان بود اما مجبور شد تا خود را بازخرید کند و عرصه معلمی را با پرستاری از شوهر و فرزندانش عوض نماید.
 
با هر سرفه‏ای که می‏‏کند، یکی از تاول‏های بدنش سر باز می‏کند و  خس خس  سینه با سوزش  بدنش توامان آتش به جانش می‏نشاند.
 
یعقوب دیلم همان رزمنده نوجوان  که تمام هستی‏اش را در آستانه دلش قربانی کرد امروز قربانی برخی قوانین شده است.
 
شرح فداکاری‏های او
 
شرح فداکاری‏های او در دوران دفاع مقدس در کتابی با عنوان "زود پرستو شو بیا" به قلم: غلامعلی نسائی که بتازگی در اولین همایش انتخاب کتاب سال، توسط اراده کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان گلستان، به عنوان کتاب برتر شناخته شده است، به رشته تحریر درآمده است. کتابی که در آن چهارده خاطره از جانبازان شیمیایی بیان شده است که هر یک امروز با مشکلات فراوانی گرفتارند. 
 
در بخشی از این کتاب خاطرات این جانباز مظلوم شیمیایی تحت عنوان " هیچ کس مرا نبوسید؛ حتی دوستانم."  آمده که در ادامه می آید:
 
فرمانده روي تل خاكي رفت و شروع كرد: مي‌خوام يك خبر بدي به شما بدم. دل‌ها همه ريخت. همه ساكت بودند. كسي جم نمي‌خورد. نمي‌دانم چگونه اين خبرو بدم. شما آمديد و دلتان را براي خدا روانه بهشت كرديد. تا همين‌جا هم كه آمديد اجرتان را بردين. كار خودتان را كرديد. تا اطلاع بعدي عمليات لغو شده و چند روز ديگه ان‌شاء الله... خيلي مختصر و كوتاه حرف زد و پايين آمد. 
 
بچه‌ها ناراحت و دلگير بودند. صف‌ها به هم خورد. حوصله‌ها ناگهان سر رفت. هركه پيش خودش نق مي‌زد. آخه اگه بنا بود بخوريم، بخوابيم... چند وقته داريم مال بيت‌المال مي‌خوريم. همين‌طوري بي‌هدف. اين كه نشد. بعضي‌ها هم راضي بودن به رضاي خدا. البته فقط حوصله‌ها سر رفته بود، همين. مثل اين‌كه توي يك صف منتظر گرفتن چيزي باشي، بعد يك مرتبه بگن آقا تمام شد، بريد. حال همه گرفته شد. بد جوري بچه‌ها ناراحت شدن. دمغ و خسته و نااميد، رفتند داخل سنگر‌ها. بعضي‌ها هم رفتند بالاي كوه، لب چشمه. من رفتم داخل سنگر. سيد صادق هم آمد. كتري را گذاشتم تا چاي بخوريم. حمايلم را باز كردم و توي سنگر دراز كشيدم. صادق هم دراز كشيد. نه من نه صادق، يك كلمه حرف نمي‌زديم. چند دقيقه همين‌طور گذشت. هنوز كتري جوش نيامده بود. ناگهان احساس كردم صدايي از دور دست به گوشم خورد. از جا پريدم و دست صادق را گرفتم. به سرعت صادق را هم كشيدم از سنگر بيرون. صادق گفت: چه شده؟ ديوانه شدي؟ گفتم دلم يه هوايي داره. يه صدايي تو گوشم پيچيد. جلوي سنگر ايستادم. صادق هم كنارم. گفت: ديوانه كله خراب، بريم بابا. بريم چايي. سرم درد مي‌كنه. خسته‌ام يعقوب. بچه‌ها خيلي آرام بيرون قدم مي‌زدند. بعضي‌ها هم دور هم نشسته بودن و حرف مي‌زدند. به آسمان نگاه كردم. ابرهاي سفيد، تكه تكه در آسمان معلق بودند. تمام آسمان را ورانداز كردم. هيچ چيزي پيدا نبود. صادق گفت: دنبال چي مي‌گردي؟ گفتم: راستش توي سنگر كه دراز كشيده بودم، حس كردم صداي هواپيما و انفجار اومد. سيد گفت: خواب ديدي خير است ان‌شاءالله. ولي ناگهان باز همان صدا و باز همان انفجار در گوشم پيچيد: سيد! ديدي زدن؟ شنيدي؟ صداي هواپيما. صادق گفت: ول كن بابا. دستم را گرفت و كشيد داخل سنگر. من هنوز چشم‌هايم آسمان را رصد مي‌كرد. يك پايم داخل سنگر بود و يكي بيرون و سرم هنوز به آسمان كه خودم را بيرون سنگر ول كردم. گفتم: بيا اومدن. بچه‌ها همه حيران و ويران به آسمان نگاه مي‌كردن: نه، خودي نيست. سيد رفت روي تل خاكي و شروع به داد و فرياد: بچه‌ها بريد سنگر بگيريد. عراقيا اومدن. عراقيا اومدن. طوري داد مي‌زد كه تا يك كيلو مترهم صداش مي‌رفت. 
 

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: ای تاریخ بنویس بر سر یاران خمینی (ره) چه گذشت + عکس, ادامه راه خون شهدای کازرون, شهدا, جانبازان, رزمندگان شیمیائی, منتظر,
عراقی‌هایی با لباس بسیجی
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در سه شنبه 13 تير 1391 |

عراقی‌هایی با لباس بسیجی

می‌روم پشت سنگر. از آن‌چه که می‌بینم، شوکه می‌شوم. تعدادی بسیجی دارند بچه‌های گردان را که در حال عقب‌نشینی هستند، از پشت می‌زنند. می‌دوم به طرفشان و داد می‌زنم: «نزنید، نزنید! دیوانه‌ها! این‌ها خودی‌اند.»

خبرگزاری فارس: عراقی‌هایی که با لباس بسیجی به جبهه ایران نفوذ کردند

به گزارش فارس، سپری کردن روزهای اسارت سخت‌ترین لحظات زندگی یک انسان است اما زمانی که این لحظات برای به ثمر رسیدن اهداف انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی بود.

آنچه پیش روی شماست تنها برشی از لحظات اسارت جانباز و آزاده «سعید مفتاح»، معاون گردان «یا رسول(ص)» لشکر 25 کربلاست.

شب از نیمه گذشته است. ستاره‌ها در حریم شب چهارم خرداد 67، سوسو می‌زنند و هیچ خط سرخی نگاه ملتهب مهتاب را نمی‌شکند. سکوتی سنگین شلمچه را فرا گرفته است؛ نه صدای گلوله‌ای، نه غرش تانکی، نه صدای هولناک کاتیوشایی. انگار عراقی‌ها فتیله‌ی جنگ را پایین کشیده‌اند. از این‌همه آرامش، شلمچه نگران و بچه‌های «یا رسول(ص)» دل‌واپس هستند.

«یحیی خاکی»، فرمانده گردان می‌گوید: «سعیدجان! برو موقعیت گروهان یک را بررسی و کمین‌ها را سرکشی کن. به شعبان و بچه‌ها بگو، خبرهایی هست؛ بیدار و هوشیار باشند.»

ما با دو گروهان در خط اول مستقر هستیم. خط اول، خاکریز بلندی است و در انتهای سمت راستش، یک بریدگی است که وارد کانالی می‌شود. توی کانال، بچه‌های لشکر «41 ثارالله(ع)» پدافند کرده‌اند. در سمت چپ، دشتی سوت‌وکور قرار دارد که تا چشم کار می‌کند، سیم‌خاردار دارد و اطرافش نیزه‌کشی شده است، با مین‌های نامنظم و خاکریزهای شکسته و بی‌صاحب.

فاصله‌مان تا خاکریز دشمن، یک کیلومتر است. شانه‌ی خاکریزمان را یک کانال به عمق یک‌ونیم متر بریده است و مستقیم می‌رود توی دل عراقی‌ها؛ پشت خط دوم.

گروهان یک به فرمان‌دهی «شعبان صالحی» در فاصله‌ی بین دو خاکریز و در نقطه‌های کمینی که پنجاه متر بیش‌تر با کمین دشمن فاصله ندارند، مستقرند.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: عراقی‌هایی با لباس بسیجی, ادامه راه خون, شهدای کازرون, منتظر,
خاطرات یک بانوی امدادگر
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در شنبه 10 تير 1391 |

یکی بانوی امدادگر و رزمنده دفاع‌مقدس از روزهای مقاومت خرمشهر و تلاشش برای حضور در عملیات بیت‌المقدس سخن گفت.

«افسانه قاضی‌زاده» که در روزهای مقاومت خرمشهر و همگام با دیگر رزمندگان جنگیده است،در گفت‌وگو با ایسنا،می‌گوید: من اصالتا خرمشهری هستم. زمانی که عراق قصد اشغال خرمشهر را داشت به همراه همسرم از شهر دفاع کردم. در آن دوره حساس 35 یا 45 روزه مقاومت خرمشهر برای کمک به مجروحان به بیمارستان «مصدق» رفتم. همسرم نیز در همان روزهای آغازین پایش مجروح شد و آن را قطع کردند.

بیمارستان «مصدق» اصلا گنجایش حجم مجروحان را نداشت بنابراین تصمیم گرفتیم تا قسمت شبستان مسجد جامع خرمشهر را برای رسیدگی به مجروحیت بانوان اختصاص دهیم اما باز هم جوابگو ی مجروحان نبود. به بیمارستان «طالقانی» آبادان رفتم آنجا نیز اوضاعش مشابه بیمارستان «مصدق» و مملو از جمعیت بود به گونه‌ای که چهار اتاق عمل این بیمارستان جوابگوی مجروحان نبود و در قسمت «ریکاوری» یا بخش‌های دیگر بیمارستان به مجروحان رسیدگی می‌کردند.

شلوغی باعث شده بود که حتی نظافت‌چی‌ها نیز نتوانند به درستی کارشان را انجام دهند. با اینکه دوره‌های امدادگری را گذرانده بودم اما در آن شرایط باید به نظافت اتاق‌ها رسیدگی می‌کردم. یادم می‌آید زمانی که برای اولین بار به اتاق عمل رفته بودم یکی از جراحان گفت:«اعضای قطع شده مجروحان را از اتاق جمع‌آوری کن» و من چند دست و پای قطع شده را از زیر تخت برداشتم و داخل پارچه‌ای سفید رنگ قرار دادم و سپس آن‌ها را به سردخانه بردم. تا به حال چنین چیزهایی را ندیده بودم . در ابتدا تحمل دیدن مجروحان با آن اوضاع بسیار ناگوار را نداشتم و برایم سخت بود اما رفته‌رفته به آن عادت کردم.

بعد از اجرای عملیات «ثامن‌الائمه» که منجر به شکست «حصر» آبادان شد. طرح‌ریزی‌ها برای عملیات «بیت‌المقدس» صورت گرفت. هر یک از نیروهای نظامی برای اجرای این عملیات مسئولیتی را بر عهده داشتند. ما نیز در بیمارستان «طالقانی» که نزدیک ترین بیمارستان به خرمشهر بود تصمیم گرفتیم که آن را دوباره بازسازی کنیم چرا که در درگیری‌های قبلی بنای این ساختمان آسیب‌ دیده بود. بنابراین دیوارهایش را مرمت کردیم. نظافت اتاق‌ها، مرتب کردن تخت‌ها و ضدعفونی کردن تجهیزات را هم انجام دادیم.

چند روز به آغاز «عملیات بیت‌المقدس» مانده بود. از آنجایی که در ماه‌های آخر بارداری به سر می‌بردم برای زایمان به تهران آمدم. می‌خواستم به هر صورت که شده در این عملیات نقشی را ایفا کنم. اما پزشک‌ام اجازه نداد و همسرم نیز با حضور من مخالفت کرد. بسیار ناراحت بودم چرا که ماه‌ها لحظه‌شماری می‌کردم که در زمان آزادسازی خرمشهر در منطقه باشم اما نشد.

در بیمارستان بودم که اعلام کردند خرمشهر آزاد شد.مرتب با دوستانم در خرمشهر تماس می‌گرفتم و همانند دیگر مردم تهران نیز من به خیابان آمدم تا در جشن آزادسازی خرمشهر شرکت کنم.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: خاطرات یک بانوی امدادگر, ادامه راه خون, شهدای, کازرون, منتظر,
جومونگ های وطنی
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در سه شنبه 6 تير 1391 |

مهتاب - کاش چیزهایی می نوشتید که به کار بیان. از زندگی واقعی جانبازان واقعی و از تجربیاتشون، از افکارشون و از انتظارشون از ما، از امیدها و آرزوهاشون

، از اون آرزوهایی که به نظرشون دست نیافتنی است و از آرزوهایی که می تونیم اون ها رو بر آورده کنیم.

نوشتن این غم نامه ها چه حاصلی داره؟ چی به ما یاد می ده؟ نوشتید "آدم نصفه نیمه" آیا واقعا مردم ما تفاوت یک آدم عادی با یک جانباز رو نمی دونن؟ آیا درک نمی کنن که این آدم های نصفه نیمه فیزیکی، از نظر معنوی در ابعاد غول های افسانه ای هستن؟

بعید می دونم که ما در این کشور هنوز به درک این مسائل نرسیده باشیم. حداقل تجربه شخصی من خلاف این موضوع رو ثابت می کنه، چون وقتی به قطعه شهدا سر می زنم می بینم که چطور همسن و سال های من از اقشار مختلف و با تیپ های مختلف به اونجا سر می زنن و در چشم های همشون می شه عشق و علاقه به شهدا رو دید. حتی در بین اون هایی که این جور چیزها اصلا" به ظاهرشون نمیاد. می بینی که با چه عشقی سنگ مزار ها رو می شورن، روی اونها گل قرار می دن و طوری به عکس های شهدا نگاه می کنن که انگار این آدم ها بستگان نزدیکشون هستن.

جانبازان واقعی چشم به راه ما هستن تا ما راهشون رو ادامه بدیم و این با شناخت افکار اون ها سال ها پس از جنگ حاصل می شه نه با خوندن غم نامه های دردناک و اشک آور. از طرفی ما هم به این الگوهای افسانه ای، به این جومونگ های وطنی نیازمندیم. هم به وجودشون و هم به افکارشون.

ملتی که حسین خرازی، محمد جهان آرا و مجید غلامی دارد نیازی به جومونگ ندارد. رمز استقبال گسترده از کتاب هایی مثل دا هم همینه.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: جومونگ های وطنی, ادامه راه, خون شهدای کازرون, منتظر, ایثارگران, رزمندگان, ,
اردوگاه 15 تکریت قسمت سوم
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در چهار شنبه 31 خرداد 1391 |

خلبان اسیر عراقی

 

ساعت 10 صبح یکی از این روزها روی ارتفاعی رفته بودم و از سنگر دیده‌بانی خط عراقی‌ها را نگاه می‌کردم. چند هواپیمای جنگی عراقی به آسمان منطقه آمدند و مواضع ما را بمباران کردند. چهار فروند میراژ 2000 بودند و دو میگ 21. آتش و دود همه ‌جا را گرفت و چند نفر از سربازان ما شهید شدند.

توپ‌های ضد هوایی به هر سوی آسمان تیراندازی می‌کردند. یکی از رزمندگان موشک دوش‌پرتاپ سهند 3 را به‌سوی هواپیما شلیک کرد. یکی از هواپیماها آتش گرفت و خلبانش با چتر از کابین بیرون پرید. هواپیمای او داخل خاک ایران و در پشت نیروهای ما سقوط کرد. بقیه‌ی جنگنده‌های عراقی هم پا به فرار گذاشتند.

خلبان را با چتر در آسمان می‌دیدیم. چند نفر از رزمندگان ما پخش شدند تا خلبان را دستگیر کنند. من هم اسبی را که برای کشیدن مهمات به کوه‌های مرتفع داشتیم، سوار شدم و به‌سوی دره‌تپه‌های اطراف حرکت کردم.

تقریباً بعد از دو ساعت جست‌و‌جو بالأخره محل سقوط میراژ 2000 عراقی را پیدا کردیم. از هر طرف رزمندگان خود را به آن نقطه می‌رساندند تا انهدام جنگنده‌ی عراقی را ببینند و روحیه بگیرند.

هواپیما تکه‌تکه شده بود و پخش شده بود. دو بمب شیمیایی هم در محل سقوط پیدا شد که متعلق به جنگنده بوده و به خواست خدا خلبان فرصت پرتاپ آن را پیدا نکرده بود. جالب این‌که در حین سانحه نیز منفجر نشده بود. منطقه را فوری ترک کردیم. یگان موشکی زمین به هوای نیروی هوایی ارتش که در دو سه کیلومتری سایت موشکی مستقر بود، بمب‌ها را به عقب تخلیه کردند.

از خلبان خبری نبود. با توجه به موقعیت منطقه او نمی‌توانست از مرز خارج شود. پس از چهار ساعت کاوش مناطق عقب توسط دو گروهان تکاور، بالأخره او را نزدیک سیاه‌چادرهای عشایر گیلان‌غرب یافتیم و بلافاصله او را منتقل کردیم.

به‌وسیله‌ی مترجم عرب‌زبان بازجویی جنگی را آغاز کردم. نام و نشان و واحد و شماره‌ی پرسنلی و محل سکونتش را جویا شدم. او سروان خلبان «جمیل صدیق محمد زهیر» بود؛ اهل دهوک عراق. دو پسر داشت و یک دختر. مأموریت او انهدام سکوهای پرتاپ موشک زمین به هوای «هاگ» نیروی هوایی ارتش در پشت منطقه‌ی نفت‌شهر بود.

 

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: خلبان, اسیر, عراقی, اردوگاه, 15تکریت, ادامه راه, خون, شهدای, کازرون, منتظر,
اردوگاه 15 تکریت قسمت دوم
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در چهار شنبه 24 خرداد 1391 |

تخليه‌ی اطلاعاتي

 

در بازجویی اولیه مشخص شد که او «يوسف جاسم روضان» نام دارد و مهندس عمران است. 13 سال است که به عنوان سرباز وظيفه خدمت مي‌كند و به علت کمبود نیرو در عراق 11 سال است از خدمت رهایش نکرده‌اند. متأهل است و 3 فرزند دارد. اهل روستاي زلازله‌ی ديوانيه است و فعلاً در یگان كماندویی خدمت مي‌كند.

یوسف جاسم روضان گفت که نیروهای صدام از لحاظ تجهيزات نظامي در وضعيت خوبي قراردارند و همگي تجربه‌ی جنگي خوبي دارند. رفتار فرماندهانشان بسيار تند و وحشيانه است. بيش از يك ماه است كه انتظار حمله‌ی ما را می‌کشند، اما تا آن زمان از معبرهاي ما خبري نداشتند. او توضیح داد که استخبارات عراق توسط مخبرها و جاسوسان محلی در داخل خاک ایران مطلع شده‌اند که ایرانی‌ها در این منطقه قصد حمله دارند. لذا مرخصی‌ها را لغو کرده‌اند و یگان‌های خط مقدم از چندین روز قبل در آمادگی کامل به سر می‌برند. روحیه‌ی سربازان عراقی بسيار پایین است؛ به خاطر ترس از حمله‌ی ایران و این‌که نیروهای تکاور ایرانی در مقابلشان مستقرند و حمله را نیز تکاوران انجام خواهند داد. بي‌انضباطی‌های خدمتی و اخلاقی به علت وضعيت موجود براي آن‌ها تکراری و موجب خردشدن اعصابشان شده است.

مهندس یوسف فرمانده خود را فردي قسی‌القلب و خشن خواند و از یگان‌هاي آماده‌ی احتياط در عقبه خودشان و خاك‌ريزهاي دوم و سوم جهت عقب‌روي لاك‌پشتي خبر داد. وي محل دقیق توپ‌ها و استقرار تانک و خودروهای زره‌پوش را فاش ساخت. او عملاً جای سنگرهای تيربار، استراق سمع، فرماندهی، مهمات، استراحت، موضع خمپاره و مسيرهاي ميدان مين و معبرهاي موجود را بيان كرد. حتی كوچك‌ترين مسائلی را كه مي‌توانست عمليات ما را تسهیل سازد، مانند ساعات تعویض نگهباني، تعداد افراد در آن نقطه، نوع سلاح‌هاي موجود، فاصله تا یگان بعدی، سیستم ارتباطی و رمزهاي قراردادی، ساعات تقسیم غذا و هرچه را كه نیاز داشتيم، برایمان گفت.

در مدت دو روز گفته‌هاي او را با استناد به دیده‌باني‌ها و اخبار و تجارب گشتي‌ها روي ماكت پياده كرديم؛ آن‌قدر واضح ‌كه حتی براي  اشخاص غير نظامي هم تشخيص اهداف با شبيه‌سازي حقيقي آسان بود.

همکاری اسیر بسيار خوب بود و گفته‌هاي جامع و مفيدش باعث پيروزي ما مي‌شد. او در اثر رفتار انسانی و‌دوستانه‌ی بچه‌های ما به ما اعتماد کرده بود. او باور کرده بود که ما واقعاً و صادقانه او را برادر ديني خود مي‌دانيم. در دو سه روزی كه او پيش ما بود، در سنگر من مي‌خوابيد و حسابی با هم رفیق شده بودیم. با این‌که محيط نظامي اين موارد را مردود مي‌داند و اعتماد به دشمن را نهي مي‌كند، ولي من مانند يك همكار با او كار كردم و او نيز كوتاهي نمی‌كرد.

مهندس یوسف جاسم روضان هنگام بدرقه‌ي به پشت جبهه، با چشمانی اشك‌آلود يك دست‌نوشته‌ به من داد. او ضمن تشكر از مهمان‌نوازي و این‌که به او اعتماد كامل داشتم، نشانی خانواده‌اش را نوشته بود و خواهش كرده بود که سلامتيش را هر جور هست، به خانواده‌اش اطلاع دهم. با او خداحافظي كردم و ديگر او را نديدم.

‌بايد چند روز ديگر عملياتمان را عقب مي‌انداختیم، چون عراقي‌ها خوب مي‌دانستند که سرباز اسيرشان را تخليه‌ی اطلاعاتی می‌کنیم. آن‌ها حتماً سيستم دفاعي خود را تغيیر مي‌دادند و اين امري عادي بود و اصول رزم هم آن را تأييد مي‌نمود. پس ما باید منتظر یک فرصت مناسب می‌مانديم. طرح‌های عملياتي را نوشتیم و دستورالعمل عمليات را ارسال کردیم. یگان‌هاي تکاور و فرماندهان را به‌خوبي نسبت به منطقه توجيه کرديم. در این فرصت پیش‌آمده آموزش‌هاي پيشرفته‌ي تكاوري و ورزش‌هاي رزمي را ادامه دادیم و آماده‌ ماندیم تا دستور عبور از خط و حمله به ارتفاع عظيم و خطرناك تپه‌ي آنتن را صادر کنند.

 

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: اردوگاه, 15تکریت, قسمت دوم, اسرا, رزمندگان, اسارت, ادامه راه , خون, شهدای, کازرون, منتظر,
یک بسیجی از شرکت در عملیات منصرف شد!
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 21 خرداد 1391 |

یک روز گفتند شعبان زینلی، قائم مقام لشکر به مقر می‌آیند. دیدم فرصت از این بهتر پیدا نمی‌شود. با عزمی راسخ دوستانم را نیز با خود همراه کردم و نزد زینلی رفتیم. از ابتدا با تندی و اعتراض حرف را شروع کردیم.

خبرگزاری فارس: وقتی یک بسیجی از شرکت در عملیات منصرف می‌شود

اولین باری که به جبهه اعزام شدم قبل از عملیات بدر بود. برای اعزام هفت خوان رستم را طی کردم. چون علاوه بر سن کم، جثه کوچکم نیز باعث می‌شد کمی سنم از دور جلب توجه کند. به هر حال به جبهه رفتم و از اینکه در گردان پیاده سازماندهی شده بودم خیلی خرسند و راضی بودم. چون می‌توانستم پا به پای شیر مردان در عملیات شرکت کنم.

این خوشحالی دوامی نداشت چون با شروع آموزش آبی -خاکی، من و چند نفر دیگر هم سن و سالم را جدا کرده به مقر پشتیبانی بردند. از اینکه از عملیات باز مانده و به قول بچه‌ها مجبور بودیم نخود و لوبیا پاک کنیم، خیلی ناراحت بودم.

یک روز گفتند شعبان زینلی، قائم مقام لشکر به مقر می‌آیند. دیدم فرصت از این بهتر پیدا نمی‌شود. با عزمی راسخ دوستانم را نیز با خود همراه کردم و نزد زینلی رفتیم. از ابتدا با تندی و اعتراض حرف را شروع کردیم. چون می‌دانستیم اگر کوتاه بیایم کلاهمان پس معرکه است و نمی‌توانیم در عملیاتی حضور داشته باشیم.

بعد از آن زینلی شروع کرد، خیلی صمیمی، گوی سال‌ها بود ما را می‌شناخت، از عملیات گفت، وظیفه هر واحد و تک تک افراد را گوشزد کرد و بعد از آن اهمیت کارما را در پشتیبانی یادآوری کرد و گفت چقدر حضور ما در آنجا مهم است و در طول عملیات چه کمکی می‌توانیم به رزمندگان بکنیم.

قبل از ملاقات با زینلی فکر می‌کردیم هیچ توجیهی نمی‌تواند منصرفمان کند ولی آنقدر منطقی و با خلوص صحبت کرد که فکر کردیم اصلا اگر ما نباشیم ممکن است عملیات ...

البته او قول داد در عملیات بعدی حتما ما جزء گردان پیاده باشیم.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: بسیجی, عملیات, بدر, ادامهراه, خون, شهدای, کازرون, منتظر,
ما تا کی باید ناز اینارو بکشیم
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در شنبه 20 خرداد 1391 |

شهید گمنام - توي اتاقم تو بيمارستان نشسته بودم و منتظر بودم كه بيمارم بياد تو . بعداز چند لحظه بيمار وارد اتاق شد و شروع كردم باهاش صحبت كردن . هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه صداي داد وفرياد ، تمركزمو به هم ريخت. از بيمارم عذرخواهي كردم واومدم بيرون . نگاه كردم ديدم اون طرف درمانگاه دوتا از منشيا دارن با هم بلند بلند حرف مي زنن.از منشي اي كه نزديك اتاق من نشسته بود پرسيدم : چي شده؟ صداي داد واسه چيه؟

منشي با ناراحتي گفت:دكتر مغز واعصاب امروز يه كم دير اومده ، يه خانومه اون طرف داره خودشو به آب وآتي مي زنه كه چون حال شوهرش خوب نيست ، ماشوهرشو اول بفرستيم تو اتاق دكتر .

با حرف منشي كنجكاو شدم ببينم قضيه چيه؟! رفتم اون طرف درمانگاه ، پيش منشي مغزو اعصاب و پرسيدم: چه خبر شده ؟... منشي با چهره اي درهم گفت: مردم پر توقع شدن ، خانومه اومده شوهرشو اول بفرستيم تو...

بهش ميگم يعني چي خانوم،مگه شوهر شما خونش رنگين تراز بقيه اس،برگشته داد ميزنه و ميگه: بابا تركش تو سرشه،امانشو بريده،وقتي دردش شروع ميشه ديگه نمي تونه تحمل كنه.

من كه خيلي ناراحت شده بودم، با صداي آروم تري گفتم:گناه داره، نميشه حالا زود تر بره، بالاخره جانبازه يه حقي به گردن ما داره..... منشي با عصبانيت گفت: يعني چي؟جانبازه كه باشه،ما تا كي بايد ناز اينا رو بكشيم؟ من چرا بايد حق مردمو ضايع كنم؟!..

... من كه ديگه هيچي به ذهنم نميرسيد و مغزم قفل شده بود،برگشتم يه نگاهي به اون جانباز و خانومش.خانومه كه گوله گوله از چشاش اشك مي اومد، بلند بلند با خودش حرف مي زد و اون جانبازم محكم سرشو تو دستاش گرفته بود و فشار مي داد، رفتم نشستم كنار خانومه و واسه اينكه دلداريش بدم، گفتم: آروم باشيد خانوم،الان نو بتشون مي رسد ، نگران نباشيد.

خانومه كه انگار تا حالا از ترس دهنشو بسته باشه و حالا يه گوش شنوا پيدا كرده باشد با صداي گرفته گفت:

مي بيني به ما چي ميگن؟ميگن ما حقشونو ضايع مي كنيم ، شوهر من رفت كه حق مردمو بگيره و اينجوري شد،حالا ميگن مگه خونش قرمزتره، مگه با بقيه چه فرقي داره؟.....همين فرقشه،همين درداش، همين زجري كه ميكشه،همين وضعي كه داره سالهاس واسه باوراش،همين مردم،بدون توقع و منت، تحمل مي كنه، اين فرق نيست؟دوباره رفتم جلو ميز منشي و گفتم: بنده خدا راست ميگه ديگه.منشي با تندي گفت:شما خودت رو ناراحت نكن،من الان حالیش مي كنم.

همون موقع يكي از پرسنل نيروي انتظامي بيمارستان اومد و ايستاد جلوي ميز منشي و گفت شما زنگ زده بودين، چي شده؟منشي در حاليكه اون جانباز و خانومشو نشون مي داد،گفت:اينا نظم درمانگاهو بهم زدن...

اون جانباز كه با چهره اي مشوش وآشفته بلند شد تا توضيح بده چي شده، بعد از چند دقيقه مجبور شد با خانومش با اون پرسنل نيروي انتظامي بره بيرون....

منشي با لبخند پيروزمندانه اي رو كرد به من و گفت:ديدي حل شد.

..... و من با احساسي غريب و غمي پنهان به اتاقم برگشتم.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: جانباز, ادامه راه, خون شهدای, کازرون, منتظر,
اردوگاه 15 تکریت
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در شنبه 13 خرداد 1391 |

 

 

خاطرات جانباز آزاده

"ميكائيل احمدزاده"

 قسمت اول:

مأموریت رزمی ( لشكر عملياتي 58 تکاور ذوالفقار)

تجربه‌های گذشته‌ام در سپاه و بسیج و در مناطق عملیاتی شمال‌ غرب تا جنوب و شرکت در عملیات‌های برون‌مرزی، باعث شد حالا که به استخدام ارتش در می‌آمدم، در یگان‌هاي اطلاعاتي انجام وظيفه كنم.

به لحظات پاياني جنگ نزديك مي‌شديم و من در لشكر 58 تكاور ذوالفقار بودم که همانند دیگر لشكرهاي صف‌شكن، با برخورداري از زبده‌ترين افراد، در فكر يورش برق‌آساي ديگری بر صفوف دشمن بود.

به لحظات پاياني جنگ نزديك مي‌شديم و من در لشكر 58 تكاور ذوالفقار بودم که همانند دیگر لشكرهاي صف‌شكن، با برخورداري از زبده‌ترين افراد، در فكر يورش برق‌آساي ديگری بر صفوف دشمن بود.

20 شب متوالي با همت و قدرت تكاوران به‌طرف دشمن راهي مي‌شديم و با استفاده از متخصصان امور اطلاعاتي (مفسر عكس هوايی، مترجمان عربي، متخصص ترتيب و تركيب نيرو و دیده‌بان توپخانه و رابط هوايی) و با تلاش مضاعف گروه‌هاي زبده‌ی گشتي شناسايي و گشتي رزمي، فعل و انفعالات منطقه را تجسس مي‌كرديم.

در آن منطقه تپه‌اي بود معروف به تپه‌ي آنتن كه از نظر نظامي يک ارتفاع حساس بود؛ به‌صورت كلّه‌قندي اراضي بسيار زيادي از عقبه‌ی نيروهاي ما و دشمن را پوشش مي‌داد و هرگونه تحرك را مي‌شد از آن‌جا كشف نمود. موشک‌هاي 9 متري الحسين و 6 متري القادسيه از پشت ارتفاعات خانقين عراق پرتاپ مي‌شد كه همین تپه‌ي آنتن بر آن‌جا مشرف بود. در صورت دسترسي به اين تپه، ما مي‌توانستيم ضمن خارج ساختن نيروهامان از ديد و تير دشمن، به چندين كيلومتر از عقبه‌ی دشمن نيز مسلط شويم.

گروه گشتی و شناسایی یگان‌ ما هر شب تا صبح تلاش مي‌‌كرد كه معبری در میادین مين بگشايد. بالاخره هم تكاوران ما سه معبر مهم را در اين ميدان گشودند.

ناگفته نماند که در كنار این تپه‌ی آنتن، رودخانه‌ي معروف و پرآبی روان است به نام كنگاووش که به خاك ايران می‌ریزد و با صدا و غرش مهيبش سكوت منطقه را مي‌شكند. به علت حجم زیاد و سرعت آب رودخانه، امكان مين‌گذاري و تله‌های انفجاری در آن وجود نداشت. اما عراقي‌ها هر شب براي غافلگيرنشدن از سوي نيروهاي ايراني، چند نگهبان با سلاح‌ها و مسلسل‌هاي مختلف را برای حفاظت و غافلگیرنشدن به نقاط مختلف ساحل رودخانه اعزام می‌کردند. در حقيقت تنها راه نفوذ ما به مواضع عراقي‌ها از داخل آب رودخانه کنگاووش بود.

تیمسار شهبازی، رئیس ستاد مشترک وقت ارتش جمهوری اسلامی ایران، در منطقه حضور یافت و شخصاً روند هدایت نیروها و سازماندهی آن‌ها براي حمله را به‌دست گرفت. کار روی مدلی به ابعاد 30 در30 متر از منطقه را براي حمله‌ي آينده آغاز کردیم. پیشرفتمان عالی بود.

در روزهای پایانی کار بودیم که يك شب‌ در حين اعزام گشتي شناسايي، متوجه معابر وصولي دشمن به‌ طرف نيروهاي خودي شديم. آن‌ها داشتند شبانه براي سنگركني به جلو مي‌آمدند. گویا آن‌ها هم قصد عملیات علیه ما را داشتند و این مسئله می‌توانست برای نیروهای مستقر در خط بسیار خطرناک باشد.

برای رهایی از این وضع پیش‌بینی نشده و برای به‌دست‌گرفتن ابتکار عمل قبل از ترفند دشمن، به ‌اتفاق گروه کار در هدایت عملیات آتی و پس از بررسی‌های فراوان و درنظرگرفتن همه‌ی جوانب، تصميم گرفتیم كه سحر روز بعد و هنگام تاريكي تا روشن‌شدن هوا برای گشتی‌های عراقی‌كمين بزنيم. نتیجه‌ی این کار، آگاهی از ترفند دشمن بود و اگر می‌توانستیم چند نفرشان را اسير کنيم، آنان را تخليه‌ی اطلاعاتي می‌کردیم و از اطلاعاتشان در یورش‌های بعدیمان استفاده می‌کردیم.


شهدای کازرون

برچسب‌ها: اردوگاه تکریت15, خاطرات, جانباز, ازاده, میکائیل احمدزاده, ادامه راه خون, شهدای, منتظر, کازرون,
سرهنگی که اسیران ایرانی را اعدام میکرد
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در دو شنبه 1 خرداد 1391 |

 

او به دست خود سربازان فراری عراقی و اسیران ایرانی را اعدام می‌کرد. یک هفته گذشت و من با چشمان خود اجساد کشتگان دو طرف را می‌دیدم

 

در طول هشت سال دفاع مقدس، مسئله بازپس‌گیری خرمشهر توسط نیروهای رزمنده ایرانی از اشغال نیروهای بعثی عراق، از جمله رویدادهای بزرگ این دوران بود که برگ زرینی را در دفتر حماسه‌های هشت سال دفاع مقدس ملت مسلمان ایران ثبت کرد.درباره این رویداد بزرگ و حماسی، حرف‌ها و آثار متعددی تا به حال گفته و نوشته شده که بسیاری از آنها از زبان و گاه به قلم رزمندگان شرکت کننده در این نبرد سرنوشت‌ساز بوده است، اما بیان این واقعه تاریخی از زبان سربازان و فرماندهان شکست خورده بعثی در این نبرد هم بخش دیگری از واقعیت‌های این حماسه بزرگ را نمایان می‌سازد.یکی از آثار قابل توجه در این زمینه، کتاب «آخرین شب در خرمشهر»؛ خاطرات سرهنگ عراقی کامل جابر با ترجمه فاتن سبزپوش است که به آخرین نبردهای منجر به بازپس‌گیری خرمشهر توسط نیروهای رزمنده ایرانی از اشغال نیروهای بعثی عراق می‌پردازد.

آنچه پیش روی شماست بخش‌هایی از خاطرات این سرهنگ ارتش رژیم بعث است:

 

*آغاز

من، شب آخر آزادی خرمشهر توسط نیروهای اسلامی، به این شهر اعزام شدم. ما با تمام امکانات آماده بودیم تا از تصرف این شهر به دست نیروهای اسلامی جلوگیری کنیم.

تیپ ما - تیپ «28»- در روز 11/5/1982 همراه نیروهای ذخیره برای دفاع از خرمشهر اعزام شدند. فرمانده تیپ، ساعت هفت صبح روز 8/5/1982 طی جلسه‌ای توضیح داد که نیروهایی ایرانی قصد باز پس گیری خرمشهر را دارند. این جلسه در منطقه «الدیر» برگزار شد. فرمانده تیپ گفت که ما و لشکر هفت شلمچه، در منطقه بصره به عنوان نیروی ذخیره خواهیم بود. در خرمشهر، هر روز از صبح زود، خانواده‌ها را از خرمشهر خارج می‌کردیم و با نفربرهای نظامی «ایفا» در وضع بدی به منطقه «النشوة» انتقال می‌دادیم.

ساعت دوازده روز 10/5/1982، تیپ ما را با تجهیزات کامل به سمت شلمچه حرکت دادند و گفتند در صورت لزوم، از پشتیبانی توپخانه‌ هم برخوردار خواهیم بود.

هواپیماهای ما سرگرم بمباران نیروهای اسلامی بودند. ایرانی‌ها هم در یک واکنش ضعیف به حمله هواپیماها پاسخ می‌دادند. شاید اگر این موشک‌های «سام» در اختیار بود، آسمانش جولانگاه هواپیماهای ما نمی‌شد. همه گزارش‌ها حاکی از این بود که نیروهای ایرانی، حمله وسیعی را علیه عراق آغاز خواهند کرد. در داخل خرمشهر، اقداماتی برای مقابله با این حمله صورت گرفته بود. آن روز، سرتیپ ستاد عبدالجواد ذنون-مدیر مرکز اطلاعاتی- به خرمشهر آمد تا از نزدیک شاهد اقدامات امنیتی و تحولات منطقه باشد. او که متوجه ضعف‌هایی در اقدامات دفاعی شده بود، با وزارت دفاع تماس گرفت و گفت: «متاسفانه گزارش‌های قبلی در مورد امنیت این جا اشتباه است و احتیاج به بازنگری دارد.» خود نیز دستور داد اقداماتی جهت تقویت محورهای دفاعی داخلی و خارجی صورت گیرد.

محور خارجی شامل پایان دادن به کار ساخت سنگر‌های دفاعی شهر، اتمام کار خط کشی سیم‌های خاردار، کاشت مین برای مقابله با حمله افراد پیاده و تانک‌ها، پوشاندن منطقه خشک به ویژه منطقه نزدیک بندر با آب بود؛ اقدام دیگر این که تمام واحدهای این محور را با تجهیزات الکتریکی مجهز کنند.

در محور داخلی هم برای سربازان خط دوم سنگرهایی احداث شد و این خط را با تجهیزات کامل و اصلحه آماده کردند. یک خط ارتبای هم کنده شد تا سربازان ما بتوانند از طریق آن بین سنگر‌ها رفت و آمد کنند. محور ارتباطی بین خط دفاعی دوم با خط دفاعی اول نیز طوری استتار شد که از بمباران هوایی و زمینی در امان باشد. از طرف دیگر به تمام واحدها دستور داده شد که حتی بریا یک ساعت هم مواضع خود را ترک نکنند.

در آن روز - 11/5/1982 - هر خانه و مغازه و کارخانه‌ای که سالم مانده بود، ویران شد؛ زیرا از سوی فرماندهی دستور ویرانی این اماکن برای پاکسازی منطقه صادر شد تا سربازان ما بتوانند آزادانه بجنگند و بر پیشروی نیروهای ایرانی اشراف داشته باشند. این کار به سرعت انجام شد. منظره‌ای دردناک بود و حکایت از کینه‌ای دیرینه داشت. تمام بلدوزرهای سپاه سوم در عملیات ویرانی منطقه شرکت داشتند سرگرد «غانم جسام» که افسر اطلاعاتی سپاه سوم بود، بر این عملیات نظارت می‌کرد البته چنین عملیاتی برای اولین بار نبود که صورت می‌گرفت، چون واحدهای ما از آغاز ورود به خرمشهر، کار ویرانی منطقه را برای ایجاد سنگرهای دفاعی آغاز کرده بودند.

گزارش‌های رسیده از واحدهای مستقر در خرمشهر حاکی از آن بود که در غرب کارون تحرکات غیر عادی به چشم می‌خورد و نفربرهای ایرانی مردم را به طور منظم از منطقه خارج می‌کنند. این خبر را هواپیماهای گشتی ما تایید کردند. و همین باعث شد تیپ ما به خرمشهر اعزام شود و مسئولان نظامی رده بالا نیز رفت و آمدهایی به خرمشهر داشته باشند و با اسماعیل النعیمی -فرمانده محور خرمشهر- جلساتی ترتیب دهند.

روز 20/5/1982 درگیری‌های شدیدی بین نیروهای ما و نیروهای اسلامی که در حال پیش روی بودند، صورت گرفت. در آن روز، تیپ‌ ما با تیپ‌های 283، 48 و 45 در این منطقه همرزم بودند.

 


 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: سرهنگ, نیروهای, ایرانی اعدام, ادامه راه, خون شهدای, کازرون, منتظر,
ولادت با سعادت حضرت فاطمه زهرا و روز زن مبارک باد
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391 |

 

ولادت با سعادت حضرت فاطمه زهرا(س)و روز زن مبارک باد


شهدای کازرون

برچسب‌ها: ولادت, فاطمه زهرا, روز زن, مبارک, منتظر, شهدای, کازرون,
درد دل با شهدا
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391 |

تو را شکر میگویم که به من لذت معراج ارزانی داشتی
تا گاه گاهی از این دنیای مادی در گذرم

شهدا حق بزرگی رو به گردن ما گذاشتند ورفتند

آیا بعد از اونا تونیستم این حق رو به جا بیاریم

بعداز شهدا ما چه کرده ایم...؟؟؟!!!


کاش از ما نپرسند بعد از شهدا چه کرده اید؟!


چه دارد بگوید انبوهی از نقطه چین


اینم حرف با:شهدا

برای ما، شهدا پیش خدا

بگیرید دست دعا پیش خدا

تابریم مثل شما پیش خدا

شهدای کازرون

برچسب‌ها: درددل, شهدا, ادامه راه, خون شهدای کازرون, منتظر,
اس ام اس شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در چهار شنبه 30 فروردين 1391 |

 


اس ام اس شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها

 


حضرت حیدر به نام فاطمه حساس بود

خلقت از روز ازل مدیون عطر یاس بود

ای که بستی راه را در کوچه ها بر فاطمه

گردنت را می شکست آنجا اگر عباس بود

.  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

در حریم فاطمیه مرغ دل پر میزند

ناله از مظلومی زهرای اطهر میزند

السلام علیک یا فاطمة الزهرا . . .

.  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

جاهلان خیال بافتند / فرق شیعه را شکافتند

زخم شیعه را نمک زدند / قفل بر در فدک زدند

تاب دیدنت نداشتند / داغ بر دلت گذاشتند

تیر و قلب عاشق آه آه / سیلی و شقایق آه آه

.  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

حضرت فاطمه(س)  :

خداوند امر به معروف را برای اصلاح مردم قرار داد

شهادت زهرای اطهر تسلیت باد . . .

.  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ای بتول پاک السلام / قلب چاک چاک السلام

حاصل جوانی علی / ماه ارغوانی علی

لحظه ای درنگ کن بمان / وقت ناتوانی علی

بی تو سر بلند میکنند / دشمنان جانی علی

بی تو سجده میکند به خاک / روح آسمانی علی

.  * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: حضرت فاطمه, زهرا, شهادت, منتظر, شهدای, کازرون,
خوشحالی پدر از درجه سر لشکری
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در شنبه 26 فروردين 1391 |

خوشحالي پدر از درجه سرلشگري

مريم صياد شيرازي روايت مي كند: وقتي روز عيد غدير مقام معظم رهبري درجه سرلشكري را به پدرم اعطا كردند، به پدر گفتيم «راستش را بگوييد خيلي خوشحاليد درجه سرلشكري گرفتيد؟» اما جوابي نداد، طفره مي رفت و شوخي مي كرد. خيلي كه اصرار كرديم گفت «بله، خيلي خوشحالم ولي خدا شاهد است، خوشحالي من به خاطر اين درجه نيست... .

به گزارش فارس ، سيزده سال از عبور علي صيادشيرازي از دروازه آسمان مي گذرد؛ اويي كه جا نمانده بود از شهدا، با آنها زندگي مي كرد و كمي بيشتر در ميان ما مانده بود تا خوب زندگي كردن را به ما بياموزد. منافقي در لباس خدمتگزار در حوالي خانه اش در كمين نشسته بود تا اين پرستو را شكار كند؛ اما او هم نتوانست صياد را صيد كند و فقط با چند گلوله او را به آرزويش رساند. در يادكردي از صياد دلها، خاطره اي از مريم صياد شيرازي فرزند شهيد را كه در گفت و گوي فارس با امير سرتيپ دوم خلبان غلامحسين دربندي عنوان شده است،مرور مي كنيم تا روزنه درخشنده اي باشد براي تاريكي هايمان.

*چرا بابا از درجه سرلشكري خوشحال بود

مريم، فرزند شهيد صياد شيرازي روايت مي كند: «روز عيد غدير پدرم درجه سرلشكري اش را از دستان حضرت آقا گرفتند. وقتي به منزل رسيدند، دورش را گرفتيم و گفتيم «بابا بايد سور بدي». گفت «يك چلوكباب مهمان من تا شما برنج رو درست كنيد، من هم الان مي آيم». وقتي رفت و برگشت ديدم در يك دستش چلوكباب و در دست ديگرش يك گلدان بزرگ است.

تعجب كرديم و گفتيم بابا «اين چيه؟!» گفت «اين درجه اي كه مقام معظم رهبري به من دادند در حقيقت نتيجه زحمات مادر شماست. اين گلدان را گرفتم تا اين جوري از مادر شما تجليل كنم» به پدر گفتيم «راستش را بگوييد خيلي خوشحاليد درجه سرلشكري گرفتيد؟» جوابي نمي داد، طفره مي رفت و شوخي مي كرد.

خيلي كه اصرار كرديم گفت «آره، خيلي خوشحالم ولي خدا شاهد است، خوشحالي من به خاطر اين درجه نيست، براي من درجه سرهنگي، سرتيپي و سرلشكري و سپهبدي هيچ تفاوتي ندارد، خوشحالي من به اين خاطر است كه مقام معظم رهبري به نيابت از امام عصر(عج) از عملكرد من راضي هستند و اين درجه را به من دادند. خوشحالي من به خاطر رضايت ايشان است و نه چيز ديگري است».

شهدای کازرون

برچسب‌ها: خوشحالی پدر از درجه سر لشکری, ادامه راه خون, شهدای, منتظر, کازرون,
نامه فرزند یک شهید به همه ما
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در پنج شنبه 24 فروردين 1391 |

سلام.

اصلش و بخواید من اصلا بلد نیستم بنویسم اما وقتی درد ودلهای یکی ازفرزندان شهدا رو خوندم دل وزدم به دریا. منم یه فرزند شهیدم. بادوازده سال سابقه دروزارت دفاع. البته بصورت قراردادی.

  2سال پیش بعد از اسرار چندتا از فرزندان شهیدرفتیم وزارت دفاع. باکلی زوق وشوق کت وشلوار پوشیده والبته بااین باور که چشم وچراغ مملکتیم. بگذریم. با هر مصیبتی بود خودمون ورسوندیم. راهمون که ندادند هیچ باکلی تحقیراز محوطه وزارت بیرونمون کردن.

2تاازبچه هابایه برچسب حقوقی دیگه خودشون ورسوندن دفترمعاونت منابع انسانی ورفتن پیش جناب اقای سردارس .باکلی احساس پیروزی ازاین عملیات راهبردی تمام بخشنامه هاومصوبات مجلس ودولت اززمان دولت لعیمه...؟...تادولت کریمه...؟... روگذاشتن روی میزایشون.

بااعتمادبنفس کامل واطمینان به پیروزی.بعدازصحبت های مقدماتی که معمولامسؤلان دراین مواقع درموردخانواده شهداءمیزننددرجواب روکردن اینهمه کاغذگفتندکه مامستقل عمل میکنیم.اگرصلاح بدونیم اقدامات لازم وبعمل میاریم. باور کنید موضوعی که من و واداربه نوشتن کرداین نیست. شاید دلیلش بیرون اوردن کسایی که این متن و دارن میخونندیا میشنوند .

لابدمیپرسیدازکجا. ازخیلی جاها.

مثلا توهم به حراج رفتن مملکت توسط خانواده شهدا.مثلاسهمیه دانشگاه.مثلاامتیازات زمین وماشین ووامهای بلاعوض.ومثل های فراوان دیگه.قصه هایی که ازگوشه وکنارمیشنویم.البته انکارش نمیکنیم.هستنددوستانی که ازهرنام وبرچسبی استفاده های لازم ومیکنند.اوایلش دلمون بدرد میومد.امابعدمدتی خودمون هم داشت باورمون میشد.ولی هرچی توزندگی خودمون ومادربزرگامون که همه چیزشون وداده بودن ویه قاب عکس گرفته بودن دقت میکردیم چیزی نمیدیدیم.

یادم یه روزازمامانم که فقط23سالش بود زندگیش راه پرپیچ وخم وخطرناک تنهایی روپیش گرفته بود ماجرای این حرفها روپرسیدم. اماساکت بالبخندتلخ فقط نگاهم کرد.خودش میدونست یه روزمیفهمم.خواهرکوچیکم وقتی دبیرستان نمونه قبول شدهمکلاسیهاش بهش گفته بدون خوشبحالتون همه کاراتون وبنیادشهیدمیکنه.خواهرم هم فقط خندیده بودوالبته یواشکی یخورده اشک که چیزمهمی نیست.خوبه بدونیدنفردوم کارشناسی ارشددانشگاه علامه شد.اون یکی خواهرم هم باضریب هوشی159ترجیح دادازدواج کنه. جنبش کمترازماهابود .

 منم وقتی رفتم سرکارتاچندسال نذاشتم بفهمندفرزندشهیدم . حالاچه جوری لورفتیم بماند. بعدازاون حرف سردار چندباری زنگ زدم دفتر ریاست جمهوری. اماتلفنم وقطع کردن.حالاهم که بعدازیازده سال نشتم حسابی درس خوندم ومدیریت دانشگاه علامه قبول شدم دارم شبهامیرم سرکارتابه دانشگاهم برسم.ناگفته نمونه ماموریت تحصیلی بهم دادن اماتحمل نگاه سنگینشون و نداشتم.زیادسرتون ودردنمیارم.میدونم گوشتون ازاین حرفهای خسته کننده پره.فقط میخواستم یاداستادمون کنم که درجواب پرسش دخترخانم همکلاسیم ازعلت اینهمه خدمات مختلف به خانواده شهدا گفتند"کشورهای سکولارمثل المان برای نوادگان بازمانده های جنگشون هنوزامتیازات ویژه درنظرمیگیرندتااگه یه روزی دوباره جنگ شدمردمشون انگیزه رفتن ودفاع کردن وداشته باشند"

حالامنم خطاب به مسؤلین برای ختم کلامم میگم:اقای رییس جمهور وکلای گرانقدرمسؤولین عزیزهمشهریان گرام همکاران مهربان همه ایرانیان من به نمایندگی همه خانواده شهداازشماتشکرمیکنم وقسم میخورم که ازبابت مملکتتون خیالتون جمع.اگه حکومتمون هم اسلامی نبود ماکه مسلمونیم.اگردوباره خدایی نخواسته جنگی شدباهمه وجودمون ازش دفاع میکنیم.اگه توی دل پدرانمون ذره ای هم اطمینان ازاینده خانواده هاشون بودقول میدیم این اطمینانم نداشته باشیم.بااخلاص کامل وبی هیچ چشم داشتی ارزشمندترین هدیه خداوندوبراه اسلام وایران اسلامی خرج کنیم.

ولی شماهم قول بدیدبعدازمابلایی که سرما ها اوردیدسرخانواده هامون نیارید. نه سهمیه نه استخدام ونه هیچ . فقط بزاریدزندگی عادیشون وادامه بدن.باباهمون وعده خداکه فرمودجانشین شهیدتوخانوادش هست براشون کافیه.بخداشونه هامون تحمل نردبان ترقی شدن وداره امادلامون دیگه طاقت حرفهای سنگین ونداره.یار راهمون نمیخواد بشید.لااقل سنگ جلوی راهمون نشید.میدونیم نیتتون خیره اماجان امام بس کنیداین خیرات فراوان و.یاعلی
منبع:بولتن نیوز

شهدای کازرون

برچسب‌ها: نامه فرزند یک شهید به همه ما, ادامه راه خون شهدا, منتظر, شهدای, کازرون,
سردار شهید جلال نوبهار جانشین فرمانده گردان ثارالله لشکر33 المهدی
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در چهار شنبه 23 فروردين 1391 |

آپلود سنتر عکس رایگان
 
سردار شهید جلال نوبهار جانشین فرمانده گردان ثارالله لشکر 33 المهدی

زندگینامه سردار شهید جلال نوبهار

شهید جلال نوبهار فرزند سقای پیر میدان جنگ در هشت سال دفاع مقدس حاج برات نوبهار معروف به عمو برات در سال 1338 در خانواده ای مذهبی در شهر کازرون دیده به جهان گشود.

همزمان با اوجگیری شعله های انقلاب شهید که از قبل خود را آماده کرده بود به امواج خروشان مردم پیوست و به حق از معدود افرادی در سطح شهر بود که سهم مؤثری در پیشبرد انقلاب در این شهرستان داشت همزمان با شروع اعتصابات فعالیتهای انقلابی خویش را با پخش اعلامیه و نوارهای امام ترتیب دادن جلسات، تدارک و کمک به انقلابیون و شرکت در راهپیمائی ها دو چندان نمود.

او به هنرهای نمایشی و سینما علاقۀ شدید داشت و این علاقه باعث شد تا همگام با هنرمندان شهر نمایشهای متنوعی را به روی صحنه آورد نمایشهایی همچون فریاد برزخ، خون سبز، آن شصت نفر آن شصت هزار، قلعه، زلزله و .... که خود شهید در نوشتن نمایشنامه و شخصیتهای مؤثر و اول نقش مهمی داشت. آنها از طریق درآمد حاصل از سینما مخفیانه خانه های افراد محروم شهر را شناسایی و بازسازی و تعمیر می نمودند. جلال شیدای امام بود و بر صراط مستقیم امام حرکت می کرد در مسائل سیاسی و اجتماعی بسیار ظریف و دقیق که با فرقان ولایت همواره با تیزبینی خاصی در کشاکش جریانات تاریخ انقلاب حق را از باطل تمیز می داد و حرکت می کرد. جلال سالک طریق الی الله بود و راه خدا در میان مردم طی می کرد و همان بعد که پس از امتحانات سخت و مرارتهای بیشمار سربلند از بوتۀ آزمایش کشتی وجود خویش را به ساحل عند ربهم رساند آری هر چه از تاریخ جنگ می گذشت جلال بی تاب تر می شد تا اینکه بر شهادت بهترین دوستانش به نظاره نشسته بود و در حسرت رسیدن به آنها می سوخت او که اینک پس از تجربیات فراوان مسئولیت جانشینی گردان خط شکن ثارالله را عهده دار بود شجاعانه (خالصانه) کشتی- شکنان فجر آفرین را در امواج طوفانی عملیات به ساحل پیروزی هدایت می کرد تا به ثمره آن کم کم می رفت مرد یک عمر تلاش و مجاهده در راه حق را دریافت نماید.

سرانجام در تاریخ 18/1/66 در عملیات کربلای هشت در حالیکه از اعماق قلبش نام مقدس جلال خداوند را فریاد می کرد سر پر سودایش را به تیر خصم سپرد و عقاب تیز پرواز، روحش به ملکوت اعلی پر کشید.

وصیت نامه سردار شهید جلال نوبهار

حقیر با آگاهی تمام و ایمانی راسخ به وحدانیّت خداوند متعال اعتراف می کند و شهادت می دهم که محمد مصطفی (ص) فرستاده اوست؛ همچنین اعتراف می کنم راهی را که انتخاب نموده ام از روی فهم و شعور و معرفت خویش بوده و این راه را به عنوان یک تکلیف اسلامی پیوسته بر دوش خود احساس می نمودم؛ اکنون که خداوند به من توفیق عطا فرموده و در این مسیر قرار گرفته ام از خدا می خواهم نصرت و یاریم دهد تا با قدرت هر چه تمام در مقابل دشمنان دینم ستیز کنم و آنگاه خداوند اگر لایق بداند خونم را آنچنان مظلوم وار بریزد که فردا در مقابل بانوی بزرگ اسلام، حضرت فاطمه زهرا (س) مادر حسین (ع)، مادر زینب کبری (س) رو سیاه نباشیم.

خدایا! خود شاهدی که همیشه آرزو داشتم در بستر و در ذلت جان ندهم، بلکه همواره از تو تمنّا داشتم که جانم و خونم را که متعلق به خودت بود، در راه خودت فدا سازم؛ اگر در این مدت عمر نتوانستم رسالتی را که بر دوشم نهاده بودی پاسداری نمایم مرا ببخش.

پروردگارا! اعتراف می کنم که نتوانستم بنده خوبی برایت باشم.

پروردگارا! عنایتی کن تا بتوانم جبران گذشته را بنمایم هر چند اکنون که به درگاهت خواهم آمد چیزی ندارم، هر چه بود و هر چه هست از آن توست.

خدایا! مرا ببخش و مرگم را شهادت در راه خودت قرار بده.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: سردار شهید جلال نوبهار جانشین فرمانده گردان ثارالله لشکر33 المهدی, ادامه راه خون شهدای, کازرون, منتظر,
همسر جانباز اعصاب و روان از زندگی خانواده اش در گاراژ می گوید
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 20 فروردين 1391 |

روزهای پایانی سال 83 یادتان هست؟ خیلی از خانواده ها چگونه در تلاش بودند تا زودتر و قبل از تحویل سال ظاهر خانه و وسایل زندگیشان را تغییر دهند و نو کنند. هرکس به فراخوردرآمدش چیزی می خرید. لباس نو، کفش نو، مبلمان و پرده نو، فرش نو و...حتی خانه و ماشین جدید. در حالیکه همین نزدیکی های ما خانواده هایی هستند که یادشان نمی آید آخرین بار کی برای خودشان یا بچه هایشان حتی کفش خریده اند چه رسد به مبلمان و پرده وغیره.

نه اشتباه نکنید . صحبت از تقسیم شادی‌ها نیست . صحبت از خانواده‌های نیازمند نیست . صحبت از کسانی است که در نهایت تنگدستی در اوج بی‌نیازی از ما و شما هستند . صحبت از کسانی است که ما در بالاترین درجه بی‌نیازی ، نیازمندشان هستیم . صحبت از نیاز آنها نیست . صحبت از یادآوری نیاز ما به آنهاست برای زنده نگه داشتن مردی و مردانگی ، انسان و انسانیت و برای حفظ غرور و سربلندی و اقتدارمان .

آیا فکر کرده ایم این آرامش و راحتی و شور بهاری را مدیون به خزان نشستن جوانی چه کسانی هستیم؟ کسانی که در اوج جوانی و شادابی برای آسایش و امنیت این کشور و به امید تحقق مدینه‌ای فاضله به مرزهای ایران و به مناطقی پر از ترکش و خمپاره وآتش و گلوله رفتند و نگذاشتند شادی ما و فرزندانمان تبدیل به غم و اندوه شود. کافی است کمی نگاهمان را عوض کنیم و کمی بیاندیشیم، آنوقت در گوشه گوشه این شهر و این کشور مردانی را می بینیم جامانده از کاروان عشاق که زخم‌های بسیاری چه روحی و چه جسمی به یادگار از آن دوران به همراه دارند.

این یادگارهایی که باعث غرور و افتخار است بعضی اوقات سوهان جسم و روح آنان و همسر و فرزندانشان می شود که هر روز و همیشه آن را می بینند وحس می کنند. درد دوری از دوستان و یاران از طرفی و فراموشی ارزشها ، برخوردهای توهین آمیز هر روز آنان را منزوی تر و افسرده تر می کند. کسانی که با عزت نفس ، کمتر به دنبال حق و حقوق خود می روند و به امید فردایی بهتر خانواده شان را به صبر و ایمان دعوت می کنند.

«خانواده» ! این لفظ همانطور که بارها از زبان مسئولین بنیاد شهید و امور ایثارگران شنیده‌ایم مفهومی وسیع‌تر نیز دارد ؛ «خانواده بزرگ جانبازان و ایثارگران» . خانواده‌ای که این روزها وضعیت برخی از اعضای آن را در گزارش‌های خبرگزاری مهر می‌بینید . ای کاش کسی هم به فکر خانه‌تکانی این خانواده بود .

متن زیر قسمت اول گفتگوی خبرنگار گروه دفاع مقدس خبرگزاری مهر با همسر جانباز سید هاشم حسینی است که با همسر و دو دخترش درگاراژ آب رسانی اسلامشهر زندگی می کنند.وقتی در مقابل گاراژ قرار گرفتیم باورمان نمی شد که یک جانباز آن هم جانباز از کار افتاده و اعصاب و روان با همسر و دو دخترش در چنین جایی زندگی می کند.

«آرزو دلاوری»یکی از شیرزنان ایرانی است که به خاطر اینکه مادر دو سادات است به او سیده خانم می گویند. وقتی که از سختیها و مشکلات درمانی همسرش در این سالها و طرز برخورد مسئولین بنیاد شهید و امور ایثارگران اسلامشهر سخن می گوید اشک در چشمانش  جمع می‌شود و بغض گلویش را می‌فشرد. بریده بریده  حرفهایش را ادامه می دهد.

سیده خانم درمورد وضعیت مجروحیت آقاسید وشرایط زندگی تان بگویید.

من هفده ساله بودم که همسر آقا سید شدم. هجده سال است که همسرم جانباز است.آقاسید حدود 17ساله بوده که به خدمت سربازی می رود. دوبار مجروح شده یکبار بر اثر موج انفجار خمپاره و یکبار دراسفند65 در پنجوین دچار مجروحیت از ناحیه پای راست شده است. قبلا 50درصد جانبازی داشته اما الان30در صد کرده اند که 15% برای اعصاب و روان است. پای راستش بارها عمل شده است. تو پای راستش «واگنر»بود که برداشتند و یک مدت هم «پلاتین»بود که حدود یکماه و نیم هست که دوباره عمل کرده است. اما هنوز با کمک عصا راه می رود و حدود 4سال است که کلاً در بستر است و دیگر نمی تواند کار کند. قبلا مستأجر بودیم اما به خاطر درآمد کم نتوانستیم خانه اجاره کنیم و حالا هم به عنوان سرایدار در گاراژ آب رسانی اسلامشهر زندگی می کنیم ودو دختر13و8 ساله داریم .

آقاسید قبل از اینکه در بستر بیافتند چه شغلی داشتند؟
راننده روزمزد شرکت آب رسانی منطقه بود که حدود چهار سال است که دیگر قادر به کار کردن نیست.حالا هم که به بنیاد جانبازان مراجعه کرده ام برای وضعیت اشتغال همسرم  می گویند شما از شرکت آب برای سرایداری حقوق می گیرید! اما با پیگیریهایی که کرده ام بعد از این همه سال حالت اشتغال همسرم آمده اما هنوز حقوقی از بنیاد دریافت نکرده است. بدلیل عملهای متعددی که روی پای راست همسرم صورت گرفته درصد جانبازیش را کم کرده اند در صورتی که مشکلش حل نشده است.

مسئولین بنیاد شهید و امور ایثارگران اطلاع دارند درچه وضعیتی هستید؟

مسئول بنیاد شهید و امور ایثارگران اسلامشهر اطلاع دارد خیلی وقت پیش به منزلمان آمد و هیچ کاری برای ما نکرد و تنها یک پتو آورد و یک صحبت کوتاهی کرد و تمام .

الان 4سال هست که همسرم در بستر افتاده تمام کارهایش را خودم می کنم یکی از بنیاد نیامد یک سری به ما بزند.من فقط این را می خواهم بگویم که ما از اینها چیزی نمی خواهیم نه پول ملاک است نه فرش و ظواهر زندگی فقط خداست که بنده شناس است. هیچی نمی خواهم فقط بیایند به جانباز سر بزنند بگویند تو که اینجا هستی چه کار می کنی؟ دردت چیه؟ بیایند به جانباز روحیه بدهند،اینها همه افسرده هستند.

چقدر در مورد جانبازان تبلیغ دروغ می کنند. من یک بار به بچه های بنیاد گفتم شما آدمهای ظاهرپرست و ریاکاری هستید. وقتی

که جانباز رو به مرگ است عزت می گذارید احترام می کنید وهر کاری که آن موقع لازم است برایش انجام می دهید برای اینکه خودتان را نشان دهید اما قبل از آن با همین جانباز که با سختی زندگی می کند و به شما مراجعه می کند چطور برخورد می کنید؟خود جانباز له است یک مشت و لگد هم می زنید که له تر شود. 

وقتی به بنیاد مراجعه می کنم به خاطر اینکه دنبال یک سرپناه برای خودم وهمسرم وبچه هایمان هستم به من شورشی می گویند آیا درست است؟ مسئولین بنیاد ایثارگران اسلامشهر می گویند چون شما به عنوان سرایدار حقوق می گیرید دیگر به شما خانه و حقوق تعلق نمی گیرد گفتم شما به ما یک خانه کوچک بدهید من یک روزه از گاراژ بلند می شوم.جایی را نداریم که برویم.

 

همسرم نه از لحاظ جسمی و نه از لحاظ روحی توانایی ندارد.گاهی مجبورم بدون اینکه آقا سید متوجه شود خانه دیگران کار کنم تا بتوانم مخارج زندگی را بدهم. آیا وظیفه شرکت آب است به ما خانه دهد یا بنیاد؟ تمام دیوارهایش بر اثر ترکیدگی لوله آب ترک برداشته. ببینید تا نیمه های دیوار ترک خورده است. لوله آب ترکیده و آنقدر با دخترانم خاک وآب از اینجا بیرون ریختیم که خسته شدیم. من نمی دانم که آدرس ما را از کجا پیدا کرده اید الان حدود هفت سال هست که ما اینجا زندگی می کنیم و زیاد کسی اطلاع ندارد چون نخواستیم بگوییم. خیلی ها وضعیتشان بدتر از ما است.

آیا من با یک مرد بیمار که نمی تواند بایستد خوشم می آید که همیشه با چادر و مقنعه در خانه باشم و مأمور برای کنترل شیرهای آب بیاید ؟ به شرکت آب گفته ام وقتی شوهرم نیست در را به روی مأمورین تان باز نمی کنم .وقتی همراه همسرم می روم بیمارستان ساسان دلم همه اش خانه است که نکند دخترم در را روی غریبه باز کند.اگر بیرون کار داشته باشم زیاد بچه ها را تنها  نمی گذارم چون ممکن است حال آقاسید بد شود و دچار حملات عصبی شود و بلایی به سر دخترانم بیاید. تمام اطراف اینجا مغازه و گاراژ و پر از مرد هست . اگر شبی همسرم حالش بد بشود و بخواهم ببرمش بیمارستان و در جاده ماشین بگیرم چه‌کار باید بکنم ؟

اینجا برای سازمان آب است وگازکشی نشده است. گاهی بچه های سازمان آب ودوستان همسرم در شرکت آب کپسول گاز را می برند برایمان پر می کنند.واقعا این برای یک زن راحت است؟دیگر برای جانباز روحیه ای می ماند؟خب همسرم وقتی مرا دراین شرایط می بیند رنج می کشد.

 

منبع: گروه دفاع مقدس خبرگزاری مهر

شهدای کازرون

برچسب‌ها: همسر جانباز اعصاب و روان از زندگی خانواده اش در گاراژ می گوید, ادامه راه خون شهدای, منتظر, کازرون,
پیامک ها در باره حضرت فاطمه زهرا (س)
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در پنج شنبه 18 فروردين 1391 |

 

اس ام اس و پیامک شهادت حضرت فاطمه (س) - www.radsms.com

فاطمیه آمدوآن مونس و همدم کجاست؟ شمع میپرسد ز پروانه گل نرگس کجاست؟

در عزای مادرت یابن الحسن یکدم بیا ، تا نپرسد این جماعت بانی مجلس کجاست

.

.

.

ای تاج سر عالم و ادم زهرا / از کودکیم دل به تو دادم زهرا

ان روز که من هستم و تاریکی قبر / جان حسنت برس به دادم زهرا . . .

التماس دعا

.

.

.

در زمانیکه زمان یاد ندارد چه زمان / و مکانیکه مکان یاد ندارد چه مکان

دل من در بی یک واژه ی بی خاتمه بود / اولین واژه که آمد به نظر فاطمه(س)بود

.

.

.

دلم را با غم مادر نوشتن / غبار چادر خاکی نوشتن

خدا بر بیرق عشاق زهرا(س) / نوشت این طایفه شاه بهشتند . . .

.

.

.

غُربت آبادِ دیار آشناییها، بقیع!

همدم دیرینه غم هاى ناپیدا بقیع!

در تو حتّى لحظه ها هم بى قرارى مى کنند

اى تمام واژه هاى درد را معنى، بقیع!

 

.

.

.

رفتی تو و زینبت ز غم می سوزد / آتش ز نوایش به دلم افروزد

این خانه عزاخانه شود بار دگر / هر گاه نگاه خود به در می دوزد

شهادت حضرت زهرا (س) بر شما تسلیت باد

.

.

.

آنان که غمار عشق را می بازند  / در سینه بنای حسرتی می سازند

بنگر به قداست و صفای گل سرخ /  سادات جهان به فاطمه می نازند

.

.

.

گر بمیران مرا جانان دوباره جان دهد / می دهم صد بار دیگر جان برای فاطمه . . .

یا فاطمه الزهرا

.

.

.

از ازل تاج شرافت را به زهرا داده اند

مهر تایید شفاعت را به زهرا داده اند

آل حیدر یک طرف زهرای اطهر یک طرف

پاسداری از ولایت را به زهرا داده اند

.

.

.

من با که گویم این که بهارم خزان شده

ماهم به خاک تیره غربت نهان شده

بانوی بی نشان که به هرسو نشان ز اوست

رفت از برم به قامت همچون کمان شده

.

.

.

دل از غم فاطمه توان دارد ، نه

و ز تربتِ او کسی نشان دارد ، نه

آن تربتِ گمگشته به بَر ، زوّاری

جز مهدی صاحب الزمان دارد ، نه

.

.

.

بعد از این خورشید می ماند غریب

می تراود از لبش ام یجیب

از مشرق قلبم رسیده فاطمیه

رخت عزایم کو ، رسیده فاطمیه

شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) تسلیت باد

.

.

.

نگاه سرد مردم بود و آتش

صدا بین صدا گم بود و آتش

بجای تسلیت با دسته ی گل

هجوم قوم هیضم بود و آتش

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: پیامک ها در باره حضرت فاطمه زهرا (س), ادامه راه خون شهدا, منتظر, شهدای, کازرون,
حجاب در کلام شهید
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در پنج شنبه 17 فروردين 1391 |

 

امام خمینی(ره) :

این وصیت نامه هایی که این عزیزان می نویسند مطالعه کنید پنجاه سال عبادت کردید

و خداوند قبول کند، یک روز هم یکی از وصیت نامه ها را بگیرید ومطالعه کنید و فکر کنید

این وصیت نامه ها انسان را می لرزاند و بیدار می کند ...

بابامون شهید ابراهیم نجاتی :

از خواهرانم می خواهم با رعایت حجاب و مسائل دینی  و اسلامی مشت محکمی به

دهن دشمنان انقلاب بزنند

رئیس جمهور شهیدمحمدعلی رجایی:

خواهران ما درحالی که چادر  خود را محکم بر گرفته اند خود را هم چون فاطمه و زینب

حفظ می کنند و هدف دار در جامعه حاضر شده اند

شهید عبدالله محمودی :

و تو ای خواهر دینی ام چادر سیاهی که تو را احاطه کرده است از خون سرخ

من کوبنده تر است

شهید رحیم نجفی :

خواهرم محبوب باش و باتقوا که شمائید که دشمن را با چادرهایتان و تقوایتان میکوشید

حجاب تو سنگر تو است تو از داخل حجاب دشمن را می بینی ودشمن تورا نمی بیند

شهیدمحمد کریم غفرانی :

حفظ حجاب همچون  جهاد در راه خدا است

شهید حمید رضا نظام:

خواهرم از بی حجابی است اگر عمر گل کم است و نهفته باش و همیشه گل باش

شهید سید محمد تقی میرغفوریان:

از تمام خواهران می خواهم که حجاب این لباس رزم را حافظ باشند

شهید صادق مهدی پور :

یک دختر نجیب باید با حجاب باشد

شهید بهرام یادگاری :

خواهرم حجاب تو مشت محکمی بر دهان منافقین و دشمنان اسلام می زند

شهید حمید رستمی :

به پهلوی شکسته فاطمه زهرا(س)قسمتان می دهم حجاب را حجاب را حجاب

را رعایت کنید

شهید علی اصغر پور فرح ابادی :

خواهران مسلمان حجاب شما موجب حفظ نگاه برادران خواهد شد برادران

مسلمان بی اعتنایی شما و حفظ نگاه شما موجب حجاب خوهران خواهد شد

شهید علی رضائیان : شما خواهرانم و مادرانم :

حجاب شما جامعه را ازفساد به سوی معنویت وصفا میکشاند.

شهید علی روحی نجفی :

از خواهران گرامی خواهشمندم حجاب خودرا حفظ کنند زیرا حجاب خون بهای

شهیدان است

شهید غلامرضا عسگری :

مادرم ... من با حجاب و عزت نفس شما رشد پیدا کردم

شهید محمدحسن جعفرزاده :

ای خواهرم:قبل ازهرچیز استعمار از سیاهی چادر تو می ترسد تاازسرخی خون من

شهید محمد علی فرزانه:

خواهرم زینب گونه حجابت راکه کوبنده تر از خون من است حفظ کن

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: حجاب در کلام شهید, ادامه راه خون شهدای کازرون, منتظر,
وصیتنامه شهید دوازده ساله رضا پناهی
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در دو شنبه 14 فروردين 1391 |

وصیت نامه شهید 12 ساله

ه

نه یکبار، بلکه چندبار باید این وصیتنامه را بخوانیم و یا به صدایش گوش دهیم تا

بفهمیم که چطور جبهه برای بعضیها دانشگاهی بود که حتی بدون گذراندن تحصیلات

مقدماتی، از آن فارغ التحصیل شدند و مدرک خود را از اباعبد ا..(ع) گرفتند.

 

صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پرگشودن، پرستو شدن سال 1349 بود که در کرج

بدنیا آمد. در خانواده ای مذهبی؛ اما بیشتر از 12 سال نتوانست سنگینی تن

کوچکش را بر روح بزرگش تحمل کند و به اصرار، پدر و مادر خود را راضی کرد تا

سرانجام در دوازدهمین سال زندگیش ابدی شود. وصیتنامه اش را قبل از اعزام

مخفیانه در نواری ضبط کرد و در گوشه ای پنهان؛ که بعد از شهادتش بدست خانواده

اش رسید.

فرازهایی از وصیتنامه شهید 12 ساله، شهید رضا پناهی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی

عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه

هرکس من را طلب می کند می یابد مرا، و کسیکه مرا یافت می شناسد

مرا، و کسیکه من را دوست داشت، عاشق من می شود و کسیکه عاشق

من می شود، من عاشق او می شوم و کسیکه من عاشق او بشوم، او را

می کشم و کسیکه من او را بکشم، خونبهایش بر من واجب است، پس خون

بهای او من هستم.

 

هدف من از رفتن به جبهه این است که، اولاً به ندای "هل من ناصر ینصرنی" لبیک

گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه ای را که امام عزیزمان بارها

در پیامها تکرار کرده، که هرکس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من

می روم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم. آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در

تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملتهای زیر سلطه آزاد

شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کند او نمی تواند در مقابل

نیروی اسلام مقاومت کند. من به جبهه می روم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت

نباشند، حتی اگر شهید شدم، چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کرده ام و

امیدوارم که پیروز هم بشوم.

 

پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم. من عاشق خدا و امام

زمان گشته ام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی رود، تا اینکه به

معشوق خود یعنی «الله» برسم. و بحق که ما می رویم که این حسین زمان و

خمینی بت شکن را یاری کنیم و بحق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار می

کنند پاداش عظیم می بخشد. من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم،

از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی

الله .....

 

منبع سفرنامه عشق 

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: وصیتنامه, شهید12ساله, رضاپناهی, راه خون شهدا, منتظر, شهدای, کازرون,
فیلتر شکن صد در صد تضمینی
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 13 فروردين 1391 |

 

از این فیلتر شکن ها که وارد دنیای انسان ها شده اند می توان به تعصب غیر صحیح، تقلید کور کورانه، پیروی کردن از اکثریت، مد گرایی، پیروی کردن از عادات زشت اجتماعی و غیره اشاره نمود .


وقتی انسان مرتکب گناه می شود به مرور و تکرار گناه ها خودش را از خدا دورتر می کند و کم کم گناهان فیلترهایی می شوند که مانع ارتباط انسان با خدای خودش می گردند در این نوشته قصد داریم فیلتر شکن هایی رو معرفی کنیم که با استفاده از انها هیچ فیلتری نمی تواند مانع شما شود.
1- نماز: بهترین فیلتر شکن دنیا که خود خدا هم زیر این فیلتر شکن را امضا و مهر کرده خصوصیت مهم این فیلتر شکن این است که مانع می شود انسان با گناه کردن فیلترهایی رو بین خودش و خداش ایجاد کند ... اگه باور ندارید این آیه رو بخوانید " ان الصلاه تنهی عن فحشا و المنکر عنکبوت/44

2- قرآن : لنگه نداره همه کسانی که متخصص هستند از این فیلتر شکن بی بدیل استفاده می کنند و جلوی کلام خدای تبارک و تعالی زانو می زنند برای استفاده از این فیلتر شکن آن را بخوانید و بفهمید و به آن عمل کنید.

 

3- ولایت: این فیلتر شکن بسیار قوی عمل می کنه برای استفاده از آن باید علاوه بر اعتقاد و محبت اهل بیت علیهم السلام انسان به سلاح عمل هم مجهز باشد و اطاعت پذیری از ولایت جزء لا ینفک.

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: فیلترشکن, صد در صد تضمینی, راه خون شهدا, منتظر, شهدای کازرون,
ان روز امام(ره) در بین تمام فرماندهان بر پیشانی مرتضی بوسه زد
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در شنبه 12 فروردين 1391 |

http://montazer-110.persiangig.com/%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C%20%D8%AC%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%AF%DB%8C.jpg

سردار دلاور سپاه اسلام فاتح عملیاتهای والفجر2  خیبر  بدر  والفجر 8  کربلای 4 و 5 و... شهیدی از شلمچه شهید

مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر لشکر 33 المهدی.

مرتضی به امام گفت :اقاشفاعت مرا نزد خدا کنید.برایم دعا کنید تادر جبهه شهید شوم.

در عملیات والفجر ۲ پس از ۳روز درمحاصره بودن اوضاع حسابی به هم ریخته بود. دستور عقب نشینی رااعلام کردند اما مرتضی جوابی داد که ماندگار شد.
ما می توانیم:به امام بگوئید نمی گذ اریم تاریخ اسلام تکرار شود و نمی گذاریم احد تکرارشو د ماتا اخر ایستاده ایم.
مرتضی بعد از عملیات با چند نفر از فرمانده هان سپاه به دیدار امام رفت.
مرتضی تا امام را می بیند بغضش می ترکد و گریه می کند.جلوی امام که می رسد به ارامی و با لکنت سلام میکندامادیگر نمی تواندحرفی بزند.اقای محسن رضائی اورا به امام معرفی می کند وازایستادگی بی نظیر مرتضی گزارش می دهد.
امام با ان قا مت نورانی خم می شود و پیشانی مرتضی را می بو سد و مرتضی هم از فرصت استفاده می کند ودست و صورت امام را می بوسد وچند جمله خد مت امام می گوید.
اقا شفا عت مرا نزد خدا کنید و برایم دعا کنید تا در جبهه شهید شوم .
                        (ما رزمنده های کازرونی افتخار می کنیم که چنین فرمانده ا ی داشته ایم )

 

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: سردار, مرتضی جاویدی, گردان فجر, لشکرالمهدی, امام, منتظر, شهدای, کازرون,
محمود کفاش شهیدی که در عملیات کربلای پنج به تنهائی 50 تانک عراقی را شکار کرد
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در جمعه 11 فروردين 1391 |

92750359462434157430.jpg

تقویم تاریخ جنگ شهید محمود کفاش.

این شهید عزیز درجبهه لقب تقویم تاریخ جنگ گرفته بود ودلاوری ورشادتهایش همراه باسادگی وخلوص نیت وی زبان زد خاص و عام بود.از حاج عمران گرفته تا دشت عباس و از سوسنگرد گرفته تا طلائیه و شلمجه  و از ابادان تا فاو جائی نبود که از شجاعت او نگویند.این شهید والا مقام در عملیات کربلای پنج پس از به اتش کشیدن ۵۰ تانک عراقی دعوت حق را لبیک گفته وبه ارزوی دیرینه اش رسید.

دوستان وهمرزمانش هیچگاه شجاعت ودلاورمردی این شهید عزیز را فراموش نمی کنند ویاد او همیشه درقلبشان جای دارد.

(شهدا می دانند که دوستان هرگز فراموششان نمی کنند)

شهدای کازرون

برچسب‌ها: شهید, کفاش, تانک, شکار, راه خون, شهدا, منتظر, شهدای, کازرون,
درد دل با شهدا
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در پنج شنبه 10 فروردين 1391 |

 

 


دلم خیلی گرفته. امشب با کدومتون درد و دل کنم ، امشب با کدومتون حرف بزنم

یه دنیا شرمندم که اینقدر پشتمو دارید

یه دنیا شرمندم که اون چیزیکه باید باشم نیستم

یه دنیا شرمندم که

دلم پره درده . دلم تنگه براتون

دونه دونه اشکام عشقمو ثابت میکنه

شهدا

می خوام بی صدا فریاد بزنم که شما زنده اید. شما دست کسی رو که دوستون داره

می گیرید

من همه ی درد و دلامو می یومدم به شما می گفتم . شما تمام راز زندگی منو

می دونستید

ممنون که کمکم کردید تا را همو پیدا کنم. ممنون که کمکم کردید تا ارزشامو بشناسم و باورهامو

تقویت کنم.

میخام هر چی فاصله مونده تا به شما برسمو بردارم

تنها آرزوم اینه که اگه لایق باشم بتونم راهتونو ادامه بدم ، بتونم یادتونو زنده نگه دارم

یا علی

 

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: درددل, باشهدا, راه شهدا, منتظر, شهدای, کازرون,
گر نگاهی به ما کند زهرا
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در چهار شنبه 9 فروردين 1391 |

امضاء » سلیلة الزهراء
«روزهاتان پرتقالی باد!»





و شما ای بر خون شهیدان تکیه زده ها! خوب زیر پایتان را نگاه کنید، آری... برخون نشسته اید . " شهید محمد حسین تجلی"

شـــادی
روح شـــهـــدا صـــلـــوات

شهدای کازرون

برچسب‌ها: زهرا, راه خون, شهدای, منتظر, کازرون,
عشق یعنی استخوان و یک پلاک/سالها تنهای تنها زیر خاک
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در سه شنبه 8 فروردين 1391 |

آیا میدانید دلیل اینکه شما الان با آرامش و امنیت کامل ، این متن رو میخونی

از جان گذشتگی هزاران شهید است ؟

این ابر مردان را فراموش نکنیم . . .

.

.

.

شهیدان از می توحید مستند / شهیدان سرخوش از جام الستند

نمردند و نمی میرند هرگز / شهیدان زنده ی جاوید هستند . . .

.

.

.

بدی کردیم، خوبی یادمان رفت / ز دلها لای روبی یادمان رفت

به ویلای شمالی خو گرفتیم / شهیدان جنوبی یادمان رفت . . .

شادی روح شهدا صلوات

.

.

.

گل اشکم شبی وا میشد ای کاش / همه دردم مداوا میشد ای کاش

به هر کس قسمتی دادی خدایا / شهادت قسمت ما میشد ای کاش . . .

 

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: عشق, استخوان, پلاک, خاک, راه خون, شهدا, منتظر, شهدای, کازرون,
شهید گمنام
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در دو شنبه 7 فروردين 1391 |

بسم الرب الشهداء و الصدیقین

سلام بر سرهای بی بدن و بدنهای بی سر

سلام بر دست های بی بدن و بدنهای بی دست

سلام بر شهدای گمنام و غریب هشت سال دفاع مقدس

مادری که هنوز منتظر فرزندش است

و دختری که چشم به راه باباست

نمی دونه که باباش شهید گمنام است

 

گلی گم کرده ام می جویم او را

به هر گل می رسم می بویم او را

تاشهداباشهدا

 

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: شهید, گمنام, راه خون, شهدا, منتظر, شهدای, کازرون,
نامه ای به بهشت
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 6 فروردين 1391 |

نامه ای به بهشت

پدر عزیز تر ا زجانم سلام امیدوارم هر كجا باشی به یاد ما هم باشی .خیلی دلم برایت تنگ شده است و میخواهم هر چه زودتر شما را ببینم و در آغوش گرمت جای گیرم. هر چند من تو را ندیدم ولی از صمیم قلبم تو را دوست دارم

دلم می خواست كه یك بار دیگر تو را می دیدم و درباره تما م زندگی و تمام آن دوری هایی كه تحمل كردیم برایت صحبت میكردم . آرزو داشتم كه در تمام سختیها و شادی ها در كنارم بودی و من را در ادامه دادن راهت هدایت میكردی اما از وقتی كه تو رفتی مادرم تمام سختی های زندگی را به دوش گرفته و جای خالی تو را پر كرده است . من دوست

دارم یك بار در خواب تو را ببینم و با تو صحبت كنم و دستهای پر مهرت را در دستانم حلقه زنم و به خاطرات جنگ و همه چیزهایی كه برایم میگو.یی گوش دهم و همراه با تو به قلبت سفر كنم و هر چه كه در قلبت است را ببینم و بعد از این كه بیدار شدم ساعت ها به آن ها فكر كنم و اشك بریزم ولی هیچ وقت افسوس نمی خورم چون افتخار میكنم كه چنین پدری دارم كه برای همه مردم ایران ,برای دین اسلام و برای میهن گرامی خود به همراه سایر دوستانش جان خود را هدیه دادند و حال در بهشت خدا زندگی میكند به امید دیدار پدر جان

فاطمه محمدی

فرزند شهید محمدی
شهدای کازرون

برچسب‌ها: نامه ای به بهشت, فرزندشهید, راه خون, شهدا, منتظر, شهدای, کازرون,
حجاب از دیدگاه شهدا
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 6 فروردين 1391 |

 حجاب از دیگاه شهدا

شاید شما هم یادتان بیاید، چند سال پیش، وقتی یک دختر بی‌حجاب در خیابان می‌دیدید، کلی تعجب می‌کردید و آن روز در خانه فقط حرف از آن بود و حجاب و... چه‌قدر زود آن دوران گذشت و جای ما با آن‌ها عوض شد!

چه‌قدر زود همه چیز را فراموش کردیم، شعارهای دبستانیمان را: «زن در حجاب چون گوهری است در صدف.» شعرهای كتاب‌ها: «ای زن به تو از فاطمه(س) این‌گونه خطاب است، ارزنده‌ترین زینت زن حفظ حجاب است.» نوشته‌های روی دیوارها: «نکند خون شهدا فرش راه ما شود...» و...

گفتم شهید! یعنی اگر شهدا زنده بودند و این چیزها را می‌دیدند، چه می‌كردند؟! مگر در ظاهر، غیر از این بود که برای گرفتن مرزها و پس گرفتن شهرهایمان رفتند، اما آیا واقعاً هدفشان این بود؟

شهدای کازرون

برچسب‌ها: حجاب, شهدا, راه خون, شهدا, منتظر, شهدای, کازرون,
ایات و روایات در مقام شهید و شهادت
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 6 فروردين 1391 |

 «ومن یقاتل فی سبیل‌الله فیقتل او یغلب فسوف نوتیه اجرا عظیما» کسی که به دستور خدا در راه خدا با دشمن می‌جنگد (از برای آنکه ظلم و فساد را ریشه‌کن کند و دین خدا را در زمین استوار نماید، تا آنکه مستضعفین و محرومین از چنگال اهریمنان نجات یابند، هر گاه این مجاهد راه خدا) کشته شود و یا پیروز شود خداوند به او اجر و پاداش عظیم خواهد داد. (نساء، 74)

 

«و لا تقولوا لمن یقتل فی سبیل‌الله اموات بل احیاء ولکن لا تشعرون» به کسانی که در راه خدا کشته می‌شوند مرده نگویید بلکه او زنده است و جاوید. شهید مرده نیست، شما درک آن را ندارید که بفهمید. (بقره، 154)

«و لئن قتلتم فی سبیل‌الله او متم لمغفره من‌الله و رحمه خیر مما یجمعون» اگر شما در راه خدا کشته شوید یا بمیرید هر آینه مغفرت و رحمت خدا برای شما خواهد بود (و رحمت و مغفرت خدا برای شما بهتر است) از آنچه را که در دنیا برای خود اندوخته‌اید.(آل عمران، 157)

 

روایات

«عن الصادق علیه‌السلام عن آبائه ان رسول‌الله صلی الله علیه و آل قال ثلاثه یشفعون الی الله تعالی یوم القیمه فیشفعهم الابناء ثم العلماء ثم الشهدا»

امام صادق(ع) از پدران بزرگوارش نقل می‌کند تا می‌رسد به پیغمبر اکرم که پیغمبر(ص) فرمود: روز قیامت سه دسته از مردم مورد توجه و تقرب خداوند متعال هستند و شفاعت آنها درباره‌ی دیگران پذیرفته خواهد شد و آن سه دسته عبارتند از: انبیاء، علماء و شهدا. (سفینه البحار، جلد اول، ماده شهد)

«عن ابی بصیر قال: قال ابو عبدالله علیه السلام من قتل فی سبیل‌الله کم یعرفه الله شیئا سیاته»

ابوبصیر از امام صادق(ع) روایت می‌کند که امام فرمود: کسی که در راه خدا کشته شود خداوند سیئات و گناهان که کرده است مواخذه و مجازات نخواهد کرد. (وسائل الشیعه، ج11، کتاب الجهاد مع العدو، باب 1، حدیث 19)

«قال امیرالمومنین علیه‌السلام ان الله فرض الجهاد و عظمه و جعله نصره و ناصره و الله ما صلحت دنیا و لا دین الا به»

علی (ع) فرمود: خدا بر بندگانش واجب کرد جهاد را و آن را بزرگ داشت و وعده نصرت و پیروزی را برای دین و دنیای مردم در سایه جهاد قرار داد. به خدا سوگند کارهای دنیا و آخرت اصلاح نمی‌شود مگر در سایه‌ی جهاد و پیکار با دشمن. پس باید با دشمن جنگید و استقامت و پایداری در راه نابودی دشمن وجود داشته باشد تا فتح و پیروزی نصیب مسلمانان شود. (وسائل الشیعه، ج‌11، کتاب الجهاد مع‌العدو، باب 1، حدیث 15)

«عن ابی عبدالله علیه‌السلام قال: رسول‌الله صلی الله علیه و اله الخیر کله فی السیف و تحت ظل السیف و لا یقیم الناس الا سیف مقالیه الجنه و النار»

تشییع پیکر شهدا

امام صادق (ع) از پیغمبر اکرم(ص) فرمود: تمام خوبی‌ها و ارزش‌ها در شمشیر و زیر سایه‌ی شمشیر است که مردان جنایتکار و آلوده را سر جایشان می‌نشاند و ریشه‌ی فتنه و فساد را قطع می‌کند. مسلمین و مجرومین جهان هرگز نخواهند آرامش و آسایش داشته باشند مگر آن که شمشیرها را در راه عدالت و قطع ریشه‌ی کفر به کار برند و این سلاح‌ها و شمشیرها هستند که کلیدهای دوزخ و بهشتند اگر در راه خدا و سعادت بشر به کار افتند. در سایه‌ی همین شمشیرها و سلاح‌ها بهشت برای زندگی جامعه فراهم می‌شود و اگر در راه بدبختی و بیچارگی و به استثمار کشیدن توده‌ی مردم مجروم و مستضعف به کار افتد همین سلاح‌ها و شمشیرها انسان را به بردگی و غلامی می‌کشد و سرانجام انسان را به دوزخ می‌افکند. (وسائل الشیعه، ج 11، کتاب الجهاد مع العدو، باب 1، حدیث 1)

«عن النبی صلی‌الله علیه و آله و سلم فی فضل الفزاء فی سبیل‌الله و قال اذا زال الشهید عن فرسه بطغته او ضربه لم یصل الی الارض حتی بعث الله زوجته  من الحور العین فتبشره بما اعدالله له من الکرامه فاذا وصل الی الارض تقول مرحبا بالروح الطیبه التی اخرجت من البدن الطیب ابشر فان لک ما لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر»

پیغمبر اکرم (ص) درباره‌ی ثواب مبارزین راه خدا فرمود: وقتی که مجاهد فی‌سبیل‌الله بر اثر تیر دشمن از اسب بر زمین افتد، هنوز پیکر پاکش نقش بر زمین نشده که خداوند متعال فرشته‌ای را به استقبال روحش می‌فرستد و او را به بهشت و نعمت‌ها و کرامت‌هایی که برایش مهیا شده است بشارت می‌دهد. وقتی که پیکر پاکش نقش بر زمین شد فرشته الهی به او می‌گوید آفرین بر تو ای روح پاک که از بدن پاک خارج شدی، برای تو مقام و منزلتی است که هرگز چشمی آن را ندیده و گوشی آن را نشنیده و به قلب کسی خطور نکرده است. (سفینه البحار، جلد1، ماده شهد، خصال شیخ‌صدوق، ص‌156، حدیث 196)

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: ایات, روایات, شهید, شهادت, راه خون, شهدا, منتظر, شهدای, کازرون,
بچه های جنگ منتظر شهادت
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 6 فروردين 1391 |

به یاد بچه هایی كه از قافله عشق جا ماندند و در آزمونی سخت تر، سر بر آستان امام عشق می گذارند تا روزی بر سنگ قبرشان حك شود شهید . روزی گفتند جنگ تمام شد وهمه به شهرودیار خود برگشتند اما شهداء با كوله باری ازعطر شهادت ، ودوستان شان با دلی مجنون كه جامانده اند . حالا باید چاره ای كرد كه اینجا دنیاست و زمان به تندی می گذرد اما سخت تر از دیروز! اما باید سوخت وساخت وزندگی كرد.باید نَفَس را رها كرد . اما باید حواسمان باشد كه دنیا با تمام رنگهایش آسمان دلمان را تیره وتار نسازد تا دراین میان نشانی بهشت راگم نكنیم ویادمان باشد كه مال دنیا وفرزند و زیبائیهای دنیا سرگرمی خوبی برایمان نیست لذا با تمام وجود جان خویش را قطره ای سازیم تا به دریای وصال معبود رسد . مدتها گذشته است ، نمی دانم اگر الآن جنگ شود آیا مقاومتی راكه دیروز ودرآن سالها داشته ام را دارم یا نه ؟ اكنون كه با خود می نشینم و از وقایع آن روزها می گویم وخاطرات دلم را ورق میزنم با خود می گویم چه روزهایی بود كه گذشت ، روزهایی كه با خدا ورسولان ونیكان درگاهش بود زندگی می كردیم، گذشت ، یادش بخیر. در آن روزها ملاك عشق بود وشهادت در شهادت عجین شده بود طوری نبود كه كسی بخاطر چیزی به جبهه رفته باشد ، با خود می گفتند برای ادعای فریضه وتكلیف است كه به جنگ می رویم و میدانیم كه جنگ به خودی خود بد است وپر ازكشتار ، آوارگی وبدبختی دنبالش است ، اما جبهه ما جبهه اسلام بود وجنگ ما جنگ در برابر ظلم بود لذا از این نظر جنگ ما با جنگ های دیگر فرق میكرد . جنگ ما یك جورایی دانشگاه بود وكلاس درسش ، درس انسان سازی بود كه كتابهایش ایمان ، اخلاص ، معرفت ، جهاد وخلاصه كارنامه اش شهادت بود . ازاین رو باید دانست وحس كرد ، همانگونه كه الآن حس می كنیم باید لحظه لحظه زندگیمان را برای خـدا خرج كنیم 

مبارز

شهدای کازرون

برچسب‌ها: جنگ, منتظر, شهادت, راه خون شهدا, شهدای, کازرون,
زندگانی جاوید
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 6 فروردين 1391 |
صحبت از عشق و عاشقی که به میان می آید دست و دلم می لرزد,بخصوص وقتی سخن از کسانی باشد که عشق حقیقی را درک کرده و مسیر رسیدن به معشوق را طی کرده اند و به کمال مطلوب رسیده اند.عده قلیلی هستند که به این مرحله می رسند,همانانی که گوهر معرفت الهی را شناختند(گوهری که خداوند در روز ازل در دل آدمی تعبیه کرد و فرشتگان از درک آن عاجز ماندند که :انی اعلم ما لا تعلمون),همانانی که دلشان چون شیشه ای نازک و شفاف است,همانانی که" مشتاق پروازند و میل خزیدن ندارند زیرا شرط اول پرواز را دل کندن از زمین می دانند",حلاج بودند و اناالحق گفتند و عشق مایه قتل و شهادتشان شد."مردانی که برای دنیا آفریده نشده اند و به همین جهت است که دنیا وقتی نتوانست آنها را بفریبد دام ها بر سر راهشان می گذارد و رقبایی دنیاپرست و دون فطرت برای آنها بوجود می آورد و عاقبت آنها را با یک طرز فجیع و ظالمانه ای به دست مرگ می سپارد و جهان آنها را به لقب شهید مفتخر می سازد."

شهید یعنی کسی که زنجیرهای اسارت روح خود را پاره کرد و آزاد شد.

شهید یعنی آزاد, شهید یعنی بی نهایت...

شهید کسی است که اول بر یزیدیان نفس خویش غلبه کرده است و در کربلای درونش پیروز میدان بوده و سپس به جنگ با یزیدیان دون فطرت زمان خویش رفته است.

تمام هستی به انسان ختم می شود و حقیقت انسان باید به خدا ختم شود و شهید کسی است که این استمرار را فهمید...

شهید یک حقیقت زنده است و امتداد دارد و علاوه بر آن زندگی می سازد...

شهید نمرده است که به تاریخ بپیوندد,مرده یعنی آثار باستانی,یعنی تخت جمشید,یعنی هگمتانه...

شهید در کل هستی جاری است...

شهید یعنی مغناطیس دل ها و اینگونه است که میلیون ها زائر برای بوییدن خاک و تنها خاک کیلومترها راه را طی می کنند و خاکی می شوند و خسته می شوند اما خم به ابرو نمی آورند.

شهید یعنی پاسخ به سوال,شهید یعنی رفاقت دو طرفه,شهید یعنی دوستی بی منت...

شهید یعنی مظلومیت, شهید یعنی غربت ,تنهایی ,در عین حال جسارت , شجاعت ,شهامت, اقتدار, شهید یعنی خلوص ,ایمان ,شهید یعنی قله افتخار یک ملت!

شهید کسی است که نگرش عمیق او به زندگی دنیا باعث شد که از همه تعلقات مادی دل بکند و رها شود.

شهید کسی است که" مقصد را در کوچ دید و از ویرانی لانه اش نهراسید."

شهید یعنی عاشق حقیقی,یعنی خود را ندیدن و تنها خدا را دیدن...

شهید یعنی سرا پا معشوق...

شهید یعنی شمع,می سوزد و روشنی می بخشد با این تفاوت که روشنی شهید دائمی و گرمایش ابدی و زندگی ساز است.

شهید یعنی مردان بی ادعا که برای دفاع و پاسداری از وطن و هموطنان خود از خوشی ها و سلامت خویش گذشتند و آنها را فدای دیگران کردند.

 سخن گفتن از شهید سخت است,شهید را نمی توان وصف کرد.

شهید را باید فهمید ,باید حس کرد.

وسعت شهید به فهم نمی آید ,هر کس به اندازه وسعت روح خود او را درک می کند.

شهید در همه صفت های والای انسانی تجلی می یابد:در ایثار, از خود گذشتگی, عشق ,صمیمیت و...

دنیا برای شهید وسعت نداشت,نکو بود و کشته شد که:"در مسلخ عشق جز نکو را نکشند"...

بدا به حال ما که بویی از شهید نبردیم:نه نفسیم,نه قدمیم,نه قلمیم و...

امام خمینی(ره):مقام شهادت اوج بندگی و سیر و سلوک در عالم معنی است و ما خاکیان محجوب چه می دانیم که این ارتزاق عند رب الشهدا است؟!

هر چه از شهید بگویم باز هم نتوانسته ام قطره ای از مقام والای آنان را وصف کنم که:"ما را چه رسد که با این قلم های شکسته و بیان های نارسا  در وصف شهیدان و جانبازان و مفقودان و اسیرانی که در جهاد فی سبیل الله جان خود را فدا کرده و سلامت خویش را از دست داده اند یا بدست دشمنان اسلام اسیر شده اند مطلبی نوشته یا سخنی بگوییم.زبان و بیان ما عاجز از ترسیم مقام بلند پایه عزیزانی است که برای اعتلاء کلمه حق از اسلام و کشور اسلامی جانبازی نموده اند..."

                                         پس سخن کوتاه باید والسلام.

مبارز

 

.:: مزار خاكی شهید میرشكاری در كازرون ::.

شهدای کازرون

برچسب‌ها: زندگانی, جاوید, راه خون, شهدا, منتظر, شهدای, کازرون,
شهید گمنام
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 6 فروردين 1391 |

 

غریبانه شهید شده

عاشقانه جنگیده

ای خدا

شهید اومده

بعد این همه سال

اما بی نام و نشون

اونا که گمنام و غریبانه رفتند

اونا که جونشونو فدا کردند

با ایثار و گذشتشون

حالا سربلند پیش معبودشوند

ماییم که غافلیم

و جامانده ایم

از قافله عشق

حالا نوبت ماست که راهشونو ادامه بدیم

یاد شهدای گمنام هشت سال دفاع مقدس گرامی باد

 

تاشهداباشهدا

شهدای کازرون

برچسب‌ها: شهید, گمنام, راه خون, شهدا, منتظر, شهدای, کازرون,
پاسخ جمله ای در باره شهادت بنویس
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 6 فروردين 1391 |

شهادت!‌نمي دونم چي بايد بگم !‌يعني مي دونم ! اما چيزي نيست كه بتونم توي چند جمله خلاصه اش كنم ! ياد دكتر شريعتي عزيز افتادم :


خواهران، برادران!

اكنون شهيدان مرده‌اند، و ما مرده‌ها زنده هستيم. شهيدان سخنشان را گفتند، و ما كرها مخاطبشان هستيم، آنها كه گستاخي آن‌ را داشتند كه ـ وقتي نمي‌توانستند زنده بمانند ـ مرگ را انتخاب كنند، رفتند، و ما بي‌شرمان مانديم، صدها سال است كه مانده‌ايم. و جا دارد كه دنيا بر ما بخندد كه ما ـ مظاهر ذلت و زبوني ـ بر حسين(ع) و زينب(س) ـ مظاهر حيات و عزت ـ مي‌گرييم، و اين يك ستم ديگر تاريخ است كه ما زبونان، عزادار و سوگوار آن عزيزان باشيم.

امروز شهيدان پيام خويش را با خون خود گذاشتند و روي در روي ما بر روي زمين نشستند، تا نشستگان تاريخ را به قيام بخوانند.

در فرهنگ ما، در مذهب ما، در تاريخ ما، تشيع، عزيزترين گوهرهايي كه بشريت آفريده است، حيات بخش ترين ماده‌هايي كه به تاريخ، حيات و تپش و تكان مي‌دهد، و خدايي ترين درسهايي كه به انسان مي‌آموزد كه مي‌تواند تا «خدا» بالا رود، نهفته است و ميراث همه اين سرمايه‌هاي عزيز الهي به دست ما پليدان زبون و ذليل افتاده است.

ما وارث عزيزترين امانت‌هايي هستيم كه با جهادها و شهادت‌ها و با ارزش‌هاي بزرگ انساني، در تاريخ اسلام، فراهم آمده است و ما وارث اينهمه هستيم، و ما مسؤول آن هستيم كه امتي بسازيم از خويش، تا براي بشريت نمونه باشيم. «وكذالك جعلناكم امة وسطا لتكونوا شهداء علي الناس و يكون الرسول عليكم شهيدا» خطاب به ماست.

ما مسئول اين هستيم كه با اين ميراث عزيز شهدا و مجاهدانمان و امامان و راهبرانمان و ايمانمان و كتابمان، امتي نمونه بسازيم تا براي مردم جهان شاهد باشيم و شهيد باشيم و پيامبر(ص) براي ما نمونه و شهيد باشد.

رسالتي به اين سنگيني، رسالت حيات و زندگي و حركت بخشيدن به بشريت، بر عهده ماست، كه زندگي روزمره‌مان را عاجزيم!

خدايا! اين چه حكمت است؟

و ما كه در پليدي و منجلاب زندگي روزمره جانوريمان غرقيم، بايد سوگوار و عزادار مردان و زنان و كودكاني باشيم كه در كربلا براي هميشه، شهادتشان و حضورشان را در تاريخ و در پيشگاه خدا و در پيشگاه آزادي به ثبت رسانده‌اند.

خدايا اين باز چه مظلوميتي بر خاندان حسين؟

اكنون شهيدان كارشان را به پايان رسانده‌اند. و ما شب شام غريبان مي‌گرييم، و پايانش را اعلام مي‌كنيم و مي‌بينيم چگونه در جامعه گريستن بر حسين (ع)، و عشق به حسين (ع)، با يزيد همدست و همداستانيم؟ او كه مي‌خواست اين داستان به پايان برسد.

اكنون شهيدان كارشان را به پايان برده‌اند و خاموش رفته‌اند، همه‌شان، هر كدامشان، نقش خويش را خوب بازي كرده‌اند. معلم، مؤذن، پير، جوان، بزرگ، كوچك، زن، خدمتكار، آقا، اشرافي و كودك، هر كدام به نمايندگي و به‌عنوان نمونه و درسي به همه كودكان و به همه پيران و به همه زنان، و به همه بزرگان و به همه كوچكان! مردني به اين زيبايي و با اينهمه حيات را انتخاب كرده‌اند.

اينها دو كار كردند، اين شهيدان امروز دو كار كردند، از كودك حسين (ع) گرفته تا برادرش، و از خودش تا غلامش، و از آن قاري قرآن تا آن معلم اطفال كوفه، تا آن مؤذن، تا آن مرد خويشاوند يا بيگانه، و تا آن مرد اشرافي و بزرگ و باحيثيت در جامعه خود و تا آن مرد عاري از همه فخرهاي اجتماعي، همه برادرانه در برابر شهادت ايستادند تا به همه مردان، زنان، كودكان و همه پيران و جوانان هميشه تاريخ بياموزند كه بايد چگونه زندگي كنند ـ اگر مي‌توانند ـ و چگونه بميرند ـ اگر نمي‌توانند.

اين شهيدان كار ديگري نيز كردند: شهادت دادند با خون خويش ـ نه با كلمه ـ شهادت دادند، در محكمه تاريخ انسان. هر كدام به نمايندگي صنف خودشان. شهادت دادند كه در نظام واحد حاكم بر تاريخ بشري ـ نظامي كه سياست را و اقتصاد را و مذهب را و هنر را، و فلسفه و انديشه را و احساس را و اخلاق را و بشريت را همه را ابزار دست مي‌كند تا انسان‌ها را قرباني مطامع خود كند و از همه چيز پايگاهي براي حكومت ظلم و جور و جنايت بسازد ـ همه گروه‌هاي مردم و همه ارزش‌هاي انساني محكوم شده است.

يك حاكم است بر همه تاريخ، يك ظالم است كه بر تاريخ حكومت مي‌كند، يك جلاد است كه شهيد مي‌كند و در طول تاريخ، فرزندان بسياري قرباني اين جلاد شده‌اند، و زنان بسياري در زير تازيانه‌هاي اين جلاد حاكم بر تاريخ، خاموش شده‌اند، و به قيمت خونهاي بسيار، آخور آباد كرده‌اند و گرسنگي‌ها و بردگي‌ها و قتل عام‌هاي بسيار در تاريخ از زنان و كودكان شده است، از مردان و از قهرمانان و از غلامان و معلمان، در همه زمانها و همه نسلها.

و اكنون حسين (ع) با همه هستي‌اش آمده است تا در محكمه تاريخ، در كنار فرات شهادت بدهد:

شهادت بدهد به سود همه مظلومان تاريخ.

شهادت بدهد به نفع محكومان اين جلاد حاكم بر تاريخ.

شهادت بدهد كه چگونه اين جلاد ضحاك، مغز جوانان را در طول تاريخ مي‌خورده است.با علي اكبر (ع) شهادت بدهد!

و شهادت بدهد كه در نظام جنايت‌ و در نظامهاي جنايت چگونه قهرمانان مي‌مردند. با خودش شهادت بدهد!

و شهادت بدهد كه در نظام حاكم بر تاريخ چگونه زنان يا اسارت را بايد انتخاب مي‌كردند و ملعبه حرمسراها مي‌بودند يا اگر آزاد بايد مي‌ماندند بايد قافله‌دار اسيران باشند و بازمانده شهيدان، با زينبش!

و شهادت بدهد كه در نظام ظلم و جور و جنايت، جلاد جائر بر كودكان شيرخوار تاريخ نيز رحم نمي‌كرده است. با كودك شيرخوارش!

و حسين (ع) با همه هستي‌اش آمده است تا در محكمه جنايت تاريخ به‌ سود كساني كه هرگز شهادتي به سودشان نبوده است و خاموش و بي دفاع مي‌مردند، شهادت بدهد.

اكنون محكمه پايان يافته است و شهادت حسين (ع) و همه عزيزانش و همه هستي‌اش با بهترين امكاني كه در اختيار جز خدا هست، رسالت عظيم الهي‌اش را انجام داده است.



دوستان!

در اين تشيعي كه، اكنون به اين شكل كه مي‌بينيم درآمده است و هر كس بخواهد از آن تشيع راستين جوشان بيدار كننده، سخن بگويد، پيش از دشمن، به دست دوست قربانيش مي‌كنند، درسهاي بزرگ و پيامهاي بزرگ، و غنيمت‌هاي بسيار و ارزش‌هاي بزرگ و خدايي و سرمايه‌هاي عزيز و روح‌هاي حيات بخش به جامعه و ملت و نژاد و تاريخ نهفته است.

يكي از بهترين و حيات‌بخش‌ترين سرمايه‌هايي كه در تاريخ تشيع وجود دارد، شهادت است.

ما از وقتي كه، به‌گفته جلال «سنت شهادت را فراموش كرده‌ايم، و به مقبره‌داري شهيدان پرداخته‌ايم، مرگ سياه را ناچار گردن نهاده‌ايم» و از هنگامي كه به جاي شيعه علي (ع) بودن و از هنگامي كه به‌جاي شيعه حسين (ع) بودن و شيعه زينب (س) بودن، يعني «پيرو شهيدان بودن»، «زنان و مردان ما» عزادار شهيدان شده‌اند و بس، در عزاي هميشگي مانده‌ايم!

چه هوشيارانه دگرگون كرده‌اند پيام حسين (ع) را و ياران بزرگ و عزيز و جاويدش را، پيامي كه خطاب به همه انسانهاست.

اين كه حسين (ع) فرياد مي‌زند ـ پس از اين كه همه عزيزانش را در خون مي‌بيند و جز دشمن و كينه توز و غارتگر در برابرش نمي‌بيند ـ فرياد مي‌زند كه «آيا كسي هست كه مرا ياري كند و انتقام كشد؟» «هل من ناصر ينصرني؟» مگر نمي داند كه كسي نيست كه او را ياري كند و انتقام گيرد؟ اين سؤال، ‌سؤال از تاريخ فرداي بشري است و اين پرسش از آينده است و از همه ماست. و اين سؤال انتظار حسين (ع) را از عاشقانش بيان مي‌كند و دعوت شهادت او را به همه كساني كه براي شهيدان حرمت و عظمت قايلند اعلام مي‌نمايد.

اما اين دعوت را، اين انتظار ياري از او را، اين پيام حسين (ع) را ـ كه «شيعه مي‌خواهد» و در هر عصري و هر نسلي، شيعه مي‌طلبد ما خاموش كرديم به اين عنوان كه به مردم گفتيم كه حسين (ع) اشك مي‌خواهد. ضجه مي‌خواهد و دگر هيچ، پيام ديگري ندارد. مرده است و عزادار مي‌خواهد، نه شاهد شهيد حاضر در همه جا و همه وقت و «پيرو».

آري، اين چنين به ما گفته‌اند و مي‌گويند!

هر انقلابي دو چهره دارد: چهره اول: ‌خون، چهره دوم: پيام.

و شهيد يعني حاضر، كساني كه مرگ سرخ را به دست خويش به عنوان نشان دادن عشق خويش به حقيقتي كه دارد مي‌ميرد و به عنوان تنها سلاح براي جهاد در راه ارزشهاي بزرگي كه دارد مسخ مي‌شود انتخاب مي‌كنند، شهيدند حي و حاضر و شاهد و ناظرند، نه تنها در پيشگاه خدا كه در پيشگاه خلق نيز و در هر عصري و قرني و هر زمان و زميني.

و آنها كه تن به هر ذلتي مي‌دهند تا زنده بمانند، مرده‌هاي خاموش و پليد تاريخند، و ببينيد كه آيا كساني كه سخاوتمندانه با حسين (ع) به قتلگاه خويش آمده‌اند و مرگ خويش را انتخاب كرده‌اند، در حالي كه صدها گريزگاه آبرومندانه براي ماندنشان بود، و صدها توجيه شرعي و ديني براي زنده ماندنشان بود، توجيه و تاويل نكرده‌اند و مرده‌اند، اينها زنده هستند؟ آيا آنها كه براي ماندشان تن به ذلت و پستي رها كردن حسين (ع) و تحمل كردن يزيد دادند؟ كدام هنوز زنده‌اند؟

هركس زنده بودن را فقط در يك لش متحرك نمي‌بيند، زنده بودن و شاهد بودن حسين (ع) را با همه وجودش مي‌بيند، حس مي‌كند و مرگ كساني را كه به ذلت‌ها تن داده‌اند، تا زنده بمانند، مي‌بيند.

آنها نشان دادند، شهيد نشان مي‌دهد و مي‌آموزد و پيام مي‌دهد كه در برابر ظلم و ستم، اي كساني كه مي‌پنداريد: «نتوانستن از جهاد معاف مي‌كند»، و اي كساني كه مي‌گوييد: «پيروزي بر خصم هنگامي تحقق دارد كه بر خصم غلبه شود»، نه! شهيد انساني است كه در عصر نتوانستن و غلبه نيافتن، با مرگ خويش بر دشمن پيروز مي‌شود و اگر دشمنش را نمي‌كشد، رسوا مي‌كند.

و شهيد قلب تاريخ است، هم‌چنان‌كه قلب به رگهاي خشك اندام، خون، حيات و زندگي مي‌دهد. جامعه‌اي كه رو به مردن مي‌رود، جامعه‌اي كه فرزندانش ايمان خويش را به خويش از دست داده‌اند و جامعه‌اي كه به مرگ تدريجي گرفتار است، جامعه‌اي كه تسليم را تمكين كرده است، جامعه‌اي كه احساس مسؤوليت را از ياد برده است، و جامعه‌اي كه اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است، و تاريخي كه از حيات و جنبش و حركت و زايش بازمانده است، شهيد همچون قلبي، به اندام‌هاي خشك مرده بي‌رمق اين جامعه، خون خويش را مي‌رساند و بزرگ‌ترين معجزه شهادتش اين است كه به يك نسل،‌ ايمان جديد به خويشتن را مي‌بخشد.

شهيد حاضر است و هميشه جاويد.

كي غايب است؟

حسين (ع) يك درس بزرگ‌تر ازشهادتش به ما داده است و آن نيمه‌تمام گذاشتن حج و به سوي شهادت رفتن است. حجي كه همه اسلافش، اجدادش، جدش و پدرش براي احياي اين سنت، جهاد كردند. اين حج را نيمه‌تمام مي‌گذارد و شهادت را انتخاب مي‌كند، مراسم حج را به پايان نمي‌برد تا به همه حج‌گزاران تاريخ، نمازگزاران تاريخ، مؤمنان به سنت ابراهيم، بياموزد كه اگر امامت نباشد، اگر رهبري نباشد، اگر هدف نباشد، اگر حسين (ع) نباشد و اگر يزيد باشد، چرخيدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوي است. در آن لحظه كه حسين (ع) حج را نيمه‌تمام گذاشت و آهنگ كربلا كرد، كساني كه به طواف، هم‌چنان در غيبت حسين، ادامه دادند، مساوي هستند با كساني كه در همان حال، بر گرد كاخ سبز معاويه در طواف بودند، زيرا شهيد كه حاضر نيست در همه صحنه‌هاي حق و باطل، در همه جهادهاي ميان ظلم و عدل، شاهد است، حضور دارد، مي‌خواهد با حضورش اين پيام را به همه انسان‌ها بدهد كه وقتي در صحنه نيستي، وقتي از صحنه حق و باطل زمان خويش غايبي، هركجا كه خواهي باش!

وقتي در صحنه حق و باطل نيستي، وقتي كه شاهد عصر خودت و شهيد حق و باطل جامعه‌ات نيستي، هركجا كه مي‌خواهي باشد، چه به نماز ايستاده باشي، چه به شراب نشسته باشي، هر دو يكي است.



شهادت «حضور در صحنه حق و باطل هميشه تاريخ» است.

و غيبت؟!

آنهايي كه حسين (ع) را تنها گذاشتند و از حضور و شركت و شهادت غايب شدند، اينها همه با هم برابرند، هرسه يكي‌اند:

چه آنهايي كه حسين (ع) را تنها گذاشتند تا ابزار دست يزيد باشد و مزدور او، و چه آنهايي كه در هواي بهشت، به كنج خلوت عبادت خزيدند و با فراغت و امنيت، حسين (ع) را تنها گذاشتند و از درد سر حق و باطل كنار كشيدند و در گوشه محراب‌ها و زاويه خانه‌ها به عبادت خدا پرداختند و چه آنهايي كه مرعوب زور شدند و خاموش ماندند. زيرا در آن‌جا كه حسين(ع) حضور دارد ـ و در هر قرني و عصري حسين (ع) حضور دارد ـ هركس كه در صحنه او نيست، هركجا كه هست، يكي است، مؤمن و كافر، جاني و زاهد، يكي است. اين است معنا اين اصل تشيع كه قبول هر عملي يعني ارزش هر عملي به امامت و به رهبري و به ولايت بستگي دارد! اگر او نباشد، همه چيز بي‌معناست و مي‌بينيم كه هست.

و اكنون حسين حضور خودش را در همه عصرها و در برابر همه نسل‌ها، در همه جنگ‌ها و در همه جهادها، در همه صحنه‌هاي زمين و زمان اعلام كرده است، در كربلا مرده است تا در همه نسل‌ها و عصرها بعثت كند.

و تو، و من، ما بايد بر مصيبت خويش بگرييم كه حضور نداريم.

آري، هر انقلابي دو چهره دارد؛ خون و پيام! رسالت نخستين را حسين(ع) و يارانش امروز گزاردند، رسالت خون را، رسالت دوم، رسالت پيام است. پيام شهادت را به گوش دنيا رساندن است. زبان گوياي خونهاي جوشان و تن‌هاي خاموش، در ميان مردگان متحرك بودن است. رسالت پيام از امروز عصر آغاز مي‌شود. اين رسالت بر دوش‌هاي ظريف يك زن، «زينب» (س)! ـ زني كه مردانگي در ركاب او جوانمردي آموخته است! ـ و رسالت زينب (س) دشوارتر و سنگين‌تر از رسالت برادرش.

آنهايي كه گستاخي آن را دارند كه مرگ خويش را انتخاب كنند، تنها به يك انتخاب بزرگ دست زده‌اند، اما كار آنها كه از آن پس زنده مي‌مانند دشوار است و سنگين. و زينب مانده است، كاروان اسيران در پي‌اش، وصف‌هاي دشمن، تا افق، در پيش راهش، و رسالت رساندن پيام برادر بر دوشش، وارد شهر مي‌شود، از صحنه برمي‌گردد، آن باغهاي سرخ شهادت را پشت سر گذاشته و از پيراهنش بوي گلهاي سرخ به مشام مي‌رسد، وارد شهر جنايت، پايتخت قدرت، پايتخت ستم و جلادي شده است، آرام، پيروز، سراپا افتخار، بر سر قدرت و قساوت، بر سر بردگان مزدور، و جلادان و بردگان استعمار و استبداد فرياد مي‌زند:

«سپاس خداوند را كه اين همه كرامت و اين همه عزت به خاندان ما عطا كرد: افتخار نبوت، افتخار شهادت...»

زينب رسالت رساندن پيام شهيدان زنده اما خاموش را به دوش گرفته است، زيرا پس از شهيدان او به جا مانده است و اوست كه بايد زبان كساني باشد كه به تيغ جلادان زبانشان برده است.

اگر يك خون پيام نداشته باشد، در تاريخ گنگ مي‌ماند و اگر يك خون پيام خويش را به همه نسل‌ها نگذارد، جلاد، شهيد را در حصار يك عصر و يك زمان محبوس كرده است. اگر زينب پيام كربلا را به تاريخ باز نگويد، كربلا در تاريخ مي‌ماند، و كساني كه به اين پيام نيازمندند از آن محروم مي‌مانند، و كساني كه با خون خويش، با همه نسل‌ها سخن مي‌گويند، سخنشان را كسي نمي‌شنود. اين است كه رسالت زينب سنگين و دشوار است. رسالت زينب پيامي است به همه انسان‌ها، به همه كساني كه بر مرگ حسين(ع) مي‌گريند و به همه كساني كه در آستانه حسين سر به خضوع و ايمان فرود آورده‌اند، و به همه كساني كه پيام حسين(ع) را كه «زندگي هيچ نيست جز عقيده و جهاد» معترفند؛ پيام زينب به آنهاست كه:

«اي همه! اي هركه با اين خاندان پيوند و پيمانداري، و اي هركس كه به پيام محمد مؤمني، خود بينديش، انتخاب كن! در هر عصري و در هر نسلي و در هر سرزميني كه آمده‌اي، پيام شهيدان كربلا را بشنو، بشنو كه گفته‌اند: كساني مي‌توانند خوب زندگي كنند كه مي‌توانند خوب بميرند. بگو اي همه كساني كه به پيام توحيد، به پيام قرآن، و به راه علي (ع) و خاندان او معتقديد، خاندان ما پيامشان به شما، اي همه كساني كه پس از ما مي‌آييد، اين است كه اين خانداني است كه هم هنر خوب مردن را، زيرا هركس آن‌چنان مي‌ميرد كه زندگي مي‌كند. و پيام اوست به همه بشريت كه اگر دين داريد، «دين» و اگر نداريد «حريت» ـ آزادگي بشر ـ مسؤوليتي بر دوش شما نهاده است كه به عنوان يك انسان ديندار، يا انسان آزاده، شاهد زمان خود و شهيد حق و باطلي كه در عصر خود درگير است، باشيد كه شهيدان ما ناظرند، آگاهند، زنده‌اند و هميشه حاضرند و نمونه عمل‌اند و الگوي‌اند و گواه حق و باطل و سرگذشت و سرنوشت انسان‌اند.»

و شهيد، يعني به همه اين معاني.

هر انقلابي دو چهره دارد:

خون و پيام

و هركسي اگر مسؤوليت پذيرفتن حق را انتخاب كرده است و هر كسي كه مي‌داند مسؤوليت شيعه بودن يعني چه، مسؤوليت آزاده انسان بودن يعني چه، بايد بداند كه در نبرد هميشه تاريخ و هميشه زمان و همه جاي زمين ـ كه همه صحنه‌ها كربلاست، و همه ماهها محرم و همه روزها عاشورا ـ بايد انتخاب كنند: يا خون را، يا پيام را، يا حسين بودن يا زينب بودن را، يا آن‌چنان مردن را، يا اين‌چنين ماندن را. اگر نمي‌خواهد از صحنه غايب باشد.

عذر مي‌خواهم، در هر حال وقت گذشته است و ديگر فرصت نيست و حرف بسيار است و چگونه مي‌شود با يك جلسه، از چنين معجزه‌اي كه حسين در تاريخ بشر ساخته است و زينب پرداخته است، سخن گفت؟

آن‌چه مي‌خواستم بگويم حديث مفصلي است كه در اين مجمل مي‌گويم به عنوان رسالت زينب، «پس از شهادت» كه:

«آنها كه رفتند، كاري حسيني كردند،

و آنها كه ماندند، بايد كاري زينبي كنند، وگرنه يزيدي‌اند»!...

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: شهادت, راه خون, شهدا, منتظر, شهدای, کازرون,
به خون بی کفنان می خورم قسم هردم،که بار من و تو،ای دوست،سخت سنگین است
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 6 فروردين 1391 |

به خون بی کفنان می خورم قسم هردم


که بار من و تو،ای دوست،سخت سنگین است

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: به خون بی کفنان , میخورم سوگند, راه خون, شهدا, منتظر, شهدای, کازرون,
گرامی داشت بیست و چهارمین سالگرد سردار شهید حاج موسی رضازاده
نویسنده نادرمنتظرالمهدی در یک شنبه 6 فروردين 1391 |

سردار شهید حاج موسی رضازاده

آپلود سنتر عکس رایگان

بیست وچهارمین سالگرد سردار سپاه اسلام شهید حاج موسی رضازاده


معاون لجستیک لشکر 33 المهدی گرامی میداریم

 

 

 

شهدای کازرون

برچسب‌ها: سردار, شهید, رضازاده, راه خون, شهدا, منتظر, شهدای, کازرون,
لینک دوستان ما
» وب سایت دینی باشگاه صاحب الزمان
» شهداشرمنده ایم
» عنوان لینک

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان راه خون شهدای کازرون و آدرس shk.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





درباره وبگاه

به وبلاگ ادامه راه خون شهدای کازرون خوش آمدید
موضوعات وبگاه
برچسب ها
طراح قالب
شهدای کازرون
.: طراحی و کدنویسی قالب : شهدای کازرون :.
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد.کپی برداری از مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است...